عزیز که مُرد، دیگر کسی نتوانست بگوید مرگ مال همسایه است. همه خیره شده بودند به بدن بادکردهاش و مرگ میافتاد توی مردمک چشمهایشان. بعد هم سُر میخورد روی گونههاشان. "مال همسایه است" را کسی دیگر نگفت اما همه کمکم یادشان رفت. جز من! از آنموقع هرکاری را که شروع میکنم، حس میکنم تکیه داده به در اتاقم و نیشخند میزند. نگاهش مثل نگاه تازه دامادی است به عروسش در شب عروسی و من آن دخترکِ بیچارهام که به زور شوهرم دادهاند و باز قلبم میلرزد. نمیدانم تا کی میخواهد دم در اتاق بایستد و نگاهم کند و زیرلب بگوید تو مال منی! هرکجا که باشی!
کارم را شروع میکنم. ادامه میدهم و گاهی تمام میکنم و او ایستاده است. گاهی نزدیکتر میشود و میخواهد دست بزند به لباس سفیدم. نمیدانم چه میشود که جرئت نمیکند. عقب میکشد اما هیچوقت از قاب در کنار نمیرود. سنگینی نگاهش روی تمام کارهایم خط میاندازد.
گاهی هم یادم میرود که هست. انگار نامرئی میشود. لباسِ عروسم را عوض میکنم. فکر میکنم این اتاق و این خانه مال من است و حسابی کیفم کوک میشود. بعد میرسد یا نه مرئی میشود. خنده روی صورتم میچسبد و دوباره یادم میآید کسی هست که تا چند ثانیه یا چند روز یا چند ساعت یا چند ماه و سال دیگر در نزده میپرد توی همین اتاق.
در نزده میپرد توی اتاق و کار را تمام میکند.
یعنی میشود تا آنموقع مثل قصهها عاشقش بشوم یا نه، دست و پا میزنم که ولم کند و فقط چند ثانیه امانم بدهد...
قطار میرسد. مثل ماری که شکاری پیدا کرده، روی ریل میخزد. نمیتوانم نگاهش کنم. چشمانم را میبندم. باز که میکنم کسی درون آینهی روبهرویم نگاهم میکند. کسی که من نیستم. کسی که به عدمتعادلش رسیده است. استادم میگفت داستان را از نزدیکترین نقطه به عدم تعادل شروع کن. باید شروع کنم. فقط کافیست دستم را بالا ببرم و میوهی رسیده را بچینم. فقط کافیست سوار قطار شوم. تا به خودم بجنبم قطار رفته است.
روی دیوار کوتاهِ نزدیک ریلها جملهای نوشته است. جملهای کمرنگ که اگر فقط لب پرتگاه باشی، میتوانی بخوانیاش. درصورت گیر کردن وسایل بین درهای قطار آنها را رها کنید. اگر وسایلم گیر کند چه میکنم؟ من همان احمقی هستم که به جنگِ مار گرسنه میروم! من هیچچیزم را بین این درها رها نمیکنم! حالا رها نمیکنم. تمام شد! از کوهِ عدمتعادل بالا رفتهام و حالا در دشتِ تعادل جدیدم. نکند یک کوهِ بلند آنپشتها باشد؟
#ولشکن
#مندیگهرهانیستم
#نمیخوامباشم
#بااینجملهخیلیکاردارم
هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
معرفی کتاب استادیاران مدرسه مبنا.pdf
حجم:
6.4M
📍 لیست کتابهای پیشنهادی استاد جوان آراسته و استادیاران دپارتمان نویسندگی مدرسه مبنا
🔻 یه پیشنهاد درجه یک برای این روزهای نمایشگاه کتاب
حقیقتا لیست کامل و جامعیه.
✒️ @mabnaschoole
دلم میخواهد حرفها را مثل پرنده از قفس دهانم پَر بدهم. بگویم و بگویم و بگویم. پرواز کنند و بروند به آشیانهی خودشان. اصلا بروند روی بامِ یک خانهی دیگر. کنار باقی پرندهها بچرخند.
نمیروند ولی. پنجههایشان را سفت به میلههای قفسام چسباندهاند. میترسند که اوج نگرفته در آسمان، عقابی بگیردشان یا تیری یا سنگی، کارشان را تمام کند و تا خودِ زمین سقوط کنند.
میترسند
و
میترسم.
دوباره آب و دانه میریزم برایشان.
دوباره درِ قفس را میبندم.
دوباره....
#حرفها
Homayoun Shajarian - Diyare Asheghihayam [GisooMusic].mp3
زمان:
حجم:
15.2M
وقتی ناراحتم و ناامیدی میخواهد مثل کسی که مدتهاست طردش کردم بیاید و کنارم بنشیند، گوشش میدهم.
از کنار ناامیدی بلند میشوم. خاک چادرم را میتکانم. کفشهای پاره و گِلیام را پا میکنم و چشم میدوزم به جادهای که مه درآغوشش گرفته و رو به رویم ایستاده است. بالاخره خورشید جایی از این جاده خودش را نشان میدهد.
بالاخره....
#تورامنزندگیکردم
Ivan RebroffPoljuschko-Polje.mp3
زمان:
حجم:
6.8M
انسان جوگیر کیست؟
همان که درحال خواندن رمانی روسی، اینها را گوش میدهد و پدرِ یوتیوب را درمیآورد تا مازورکا یاد بگیرد!!!
جوگیرتر آنکه میداند سرنوشت همهی شخصیتها چه میشود اما با زخمیشدنشان، قلبش تند و تند میکوبد و عر میزند تا ایکاش نمیرند!🙄
#بدبختِجوگیر!
#ملتهمسنتوخودشونرماندادنبیرون😒
حُفره
دلم میخواهد حرفها را مثل پرنده از قفس دهانم پَر بدهم. بگویم و بگویم و بگویم. پرواز کنند و بروند به
برنج را خیس میدهم. حرفهای درون مغزم را هم! نمیدانم بعد از خیس خوردنشان، چقدر نمک بزنم تا نه شور شود نه بینمک. چقدر آب ببندمشان که نه شفته شود نه مثل سنگ سفت و کال. نمیخواهم سر دل کسی بماند یا بدمزه به نظر برسد.
چیزی درونم میگوید هروقت بلد شدی درست برنج بپزی، حرف هم میتوانی بزنی! سیبزمینیهای رقصان درون روغن صدایم میزنند. هروقت که حسابی سرخ میشوند، صدایشان با قبل فرق دارد. قیافهشان هم! حسابی سرخ نشدهام وگرنه هنوز درگیر این فکرهای بچهگانه نمیبودم!
در تابه را برمیدارم و بخاری میپرد بیرون. سیبزمینیها به جلزو ولز افتادهاند. دلم هم! از تمام حرفهایی که در کاسهی مغزم مدتهاست خیسخوردهاند و هنوز پخته نشدند. پخته شدند و آنقدر سراغشان نرفتم که ته گرفتند. آنقدر دست دست میکنم تا سیبزمینیها سفت میشوند و میترسم دلم هم....
فقط در حد یک سیبزمینی سرخ کردن وقت دارم.
#حرفها_۲
غرقهسازی
از وقتی فهمیدهام که غرقهسازی چیست، یاد آن روز میافتم. آن روز گرمِ تابستانی که با مامان رفتیم استخر. هیچوقت تا قبل از آن طنابِ شهامت الکیام اینطور سفت دور گردنم نپیچیده بود. مامان مرا که در یک متری مشغول دید، سفارشهایش را کرد و رفت جکوزی. طنابِ لعنتی داشت سفت و سفتتر میشد و خفهام میکرد. آبِ یک متری که به زور تا قفسهی سینهام میرسید، برایم کم بود. آرام آرام وسط شلوغی زنها رفتم سمت دو متری. آب داشت بالا میآمد. تا گلویم. تا لبهایم و بعد تا بینیام. روی نوک پاهایم راه میرفتم و از اینکه وسط بزرگترها وول میخوردم، کیف میکردم. اینجا دیگر بچهای نبود که جیغ بکشد یا شلنگتخته بیندازد. رسیدن به بندِ سه متری به اندازهی یک دست دراز کردن بود. اینقدر حالیام میشد که درست است که یک متری برایم کم است اما سه متری هم زیاد است! اما امان از آن طناب که حالا جای نفس کشیدن هم برایم نگذاشته بود. رفتم. پایم لیز خورد یا گرفت یا نمیدانم چه شد که خودم را کف استخر دیدم. همه جا محو و مبهم بود. زمان ایستاده بود. دست و پا میزدم. هرکار میکردم که حبابهای درون دهانم را پس بزنم و فریاد بزنم نمیشد. قلپ قلپ آب بود که از مریام به معده میریخت. دست دراز میکردم که جایی را بگیرم اما هیچچیزی نبود. صداها انگار از جایی دور، خیلی دور، به گوشم میرسید. افتاده بودم در هیچ. یک هیچ، که هیچچیز و هیچکس دورش نبود. همه جا را مه گرفته بود. آن طنابِ لعنتی داشت واقعا جانم را میگرفت. فکری به سرم زد. رفتم کف استخر. تمام جانِ نیمهجانم را جمع کردم و مثل موشک خودم را پرتاب کردم بالا. فنر رفت بالا و دوباره افتاد پایین. چند ثانیه نشد که دستی مرا گرفت و از آب بیرون کشاند. پشتم را میزد و پشت هم حالم را میپرسید. معدهام پُر از آب کلردار بود و نفس نفس میزدم. زن بنا کرد به نصیحت کردن که اینجا چه میکنم؟ در همین حین مامان رسید و ترسید! ترسش مرا گذاشت در کلاس شنا در تابستان آن سال.