میلهی پرچم را محکم چسبیده بود. هر چه میگفتم " بده برات نگه دارم. خسته شدی! " نمیداد!
وقتی با پیشانی چینخورده میگفت " نه!" ، حس کردم مردی کنارم راه میرود.
مردهایی کنارم راه میروند.
و یقین دارم با وجود این مردهای قدکوتاهِ دوستداشتنی، این پرچم به زمین نخواهد افتاد!
#بیستودومبهمنماه۱۴۰۱
#ایران_ما🇮🇷❤️
چنگ میاندازم به سوراخ کف سینک. آب از مچ دستم هم بالاتر میرود. برنجهای له شده و نان خمیر شده را میکشم بیرون. تکههای ریز مرغ روی آب شناورست. عقم میگیرد. همیشه از اینکار عقم میگیرد.
_ به فکرشون نیستی!
_ چی؟
قیچی را روی کابینت رها میکند.
_ بچهها رو میگم! نه ظاهرشون مثل آدمه نه دل خوشی دارن!
آب همچنان پایین نمیرود. دوباره لولهها جرم گرفته است. تکههای نان را درون سبد میگذارد.
_ والا نمیدونم زنای امروزی چشونه؟ باید قدیما رو میدیدین! بچه ها قد و نیمقد تو هم وول میخوردن! یکی از یکی شادتر و سلامتتر!
درهای کابینت زیرسینک را باز میکنم. وسایل را از درونش درمیآورم. لگنی زیر لولهها میگیرم.
_ گوشت با منه؟ چیکار میکنی؟
_ آب پایین نمیره...
_ اینم از خونه و زندگیت! خب باید اول آشغالا رو جدا کنی بعد ظرفا رو بشوری...
_ میدونم. همیشه همینکارو میکنم. امروز یادم رفت...
پیچ دور لوله را باز میکنم.
_ تو چی یادت میمونه؟!
آب قهوهای رنگی بیرون میریزد. شیر آب را تا ته باز میکنم. چند ضربهی محکم به کف سینک میزنم. جِرم سیاه و غلیظی درون لگن میریزد.
_ چه کثافتی شده!
دوباره پیچ را محکم میکنم.
_ چیزی نیست! کار همیشگیمه...
نفسش را پُرفشار بیرون میدهد.
_ کاش با خودت و زندگیتم همین کارو میکردی...
لگن را از زیر سینک برمیدارم.
_ واقعا! کاش! کاش یکی با منم این کارو میکرد...
دوباره عقم میگیرد. تمام محتویات معدهام را با آبِ قهوهایِ لگن در چاه توالت خالی میکنم اما چیزی نمیشود. جرم سیاهِ غلیظِ روحم محکم سرجای خودش ایستاده است.
ظرفها را سرجایشان میگذارم.
_ اینقدر صدا نده! بچهها رو بیدار میکنی!
رهایشان میکنم. سینک را میشویم. تکهنانی به سوراخش چسبیده است و نمیرود. درست مثل من که گیر کردهام به این زندگی...
#چرکنویسهایم
______________________
این متنها مخلوطیست از روانشناسی و نویسندگی و مادرانگی و زنانگی... مخلوط تلخ و بدمزهایست اما انشاالله کمکم شفادهنده باشد.
نمیدانستم زندگی هم مثل قیمه باید جا بیفتد! باید خودم را مثل لپهها از مدتی قبل خیس دهم. باید از آن سفتی و سختی دربیایم.
وگرنه دندان که هیچ، معدهی زندگی را هم نابود میکنم. نمیدانستم! آشپزی بلد نبودم آخر! همیشه آماده جلوی رویم گذاشته بودند. از کجا میدانستم لیمو عمانی بزنم بهتر است یا آبنارنج یا آبلیمو؟ هر کدام عطری میدهد به زندگی. لیموعمانی زیادیاش تلخ میکند. ماندن زیادش هم! آبلیمو مزهی تصنعی میدهد. به ریخت و قیافهی قیمه نمیآید. آب نارنج اگر تازه باشد بد نیست. میبینی! هنوز هم نمیدانم کدام بهتر است؟!
گوشت را بگو! آخر گوسفندی یا ترکیب گوسفند و گوساله؟ استخوان باشد یا نه؟ بچهها کوچکند، حواسم نباشد استخوان گیر نکند به گلویشان! بعد راه گلوی زندگیمان را هم ببندد!
داشتم میگفتم! از گوشت و چربی! قیمههای مامان محشر است. حالا یک وجب که نه ولی همیشه ملحفهای از روغن رویش افتاده است. اما میگویند روغن هم خوب نیست. میبندد. رگهای قلب را! رگهای زندگیام ببندد چه میشود؟ زندگی سکته میکند؟زندگی سکته کند چه شکلی میشود؟ نکند کرده باشد؟ زندگی سکته کرده چقدر زنده میماند؟
باز داشتم میگفتم! رب را بگو! مامان میگوید" خیلی رب میریزی!" روی طعم غذا غالب میشود. آخر به من نمیچسبد! اگر غذا رنگ و رو نداشته باشد. زندگیام همین! باید پر از رنگ و عطر باشد. مامان ولی میگوید چه فایده؟! مصنوعی و کارخانهای است. راست میگوید!
چطور باید عطر و طعم واقعی بدهد قیمهام؟ زندگی ام؟
همهی اینها که درست شد میماند جا افتادنش! یکی میگوید دوساعت کافیست. یکی ۴ ساعت یکی ۶ ساعت. مامان میگوید بستگی دارد! به خیلی چیزها! من هم میگویم بستگی دارد!
من نصف روز را میگذارم تا جا بیفتد اما باز هم لپهها نپخته است. زیر دندان رُخ رُخ صدا میکند. معدهمان به هم میپیچد! طعم رب غالب میشود. تلخی لیمو عمانی میافتد به جانش. حالم بههم میخورد!
مامان میگوید گلاب و زعفران و دارچین بزنم ته کار. مجلسیاش میکند. میزنم. عطرِ قیمهی مجلسی حتی آب دهانِ دیوارهای خانه را راه میاندازد.
اما با صدای رُخ رُخها و معدهدرد بعدش چه کنیم؟
#چرکنویسهایم
هروقت مریض و خسته و درمونده میشم و به هرجایی چنگ میندازم طنابای پوسیده و پارهست، یه چیز درونم از ته ته ته گلوش داد میزنه :
کجاااان اون آدمای قصههات که عاشقشون بودی؟! کجان اون شخصیتها که دستاتو بگیرن؟! احمقِ بیچاره! داری وقتتو سر چی میذاری؟
چرت و پرت میگه!
ولی راست میگه!
#چرک_نویس_های_یک_عدد_ویروس_خورده
پ.ن: این خودکارو سر چی تموم کردی نادون؟😏
قرص را میگذارم وسط زبانم. الان است که گیرندههای چشایی تلخی را بیدار کند. فیلم را چرا دیدم؟ فکر میکردم در انتخابم کمکی بکند اما بدترش کرد! زندگیِ نویسندهی محبوبم افتاده درون رگهای سرم.
رگها ورم کردند مثل دلم.
حالا سردرد هم نشسته کنارِ دلدرد و دودلیام و مثل سایه پا به پای من میآیند.
تلخی مثل چتری باز شده روی زبانم. ذراتش دارند همدیگر را رها میکنند و قرص حالا دیگر چیزی نیست که باید باشد! مثل من! یک چاله کندهام به چه بزرگی! دارم آرزوها و اهدافم را از خودم میکَنم و آنجا چال میکنم. کَندن درد دارد! آخر شده بود پوست و گوشتام اما نگذاشتم به استخوان برسد.
بعضی آرزوها مثل تودههای سرطانیاند. دستهای آلودهشان را به هرجایی که بخواهند میزنند. آنقدر پیش میروند تا هیچ چیزی از تو نماند! باید کَندشان!
چیزی از مریام میجوشد و بالا میآید. میخراشد و بالا میآید. لیوانِ عرقکرده را به دهان میبرم و آب سرد را یک نفس سر میکشم. دیگر چیزی از قرص نماندهاست جز تلخی!
تلخی هم کمکم میرود. کافیست چند قلپ دیگر آب رویش بخورم یا یک شکلات عسلی!
همین!
#چرکنویسهایم
وقتی که حرفها تو مغز آدم جوش میزنن و تو دل آدم آتیش میندازن، همه گرم و گیران، ولی همچین که از دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات، همه سرد و یخزده میشن...
#غریبههاوپسرکبومی
#احمدمحمود
از دل هر کلمه، همهی کلمهها_ هر قدر هم که شاد باشند_یواشیواش چیزی شور و شفاف تراوش میکنه. چیزی که بهش میگند اندوه. اینطوری هاست که اگر ته اقیانوسها یا روی قلهی کوهها هم مخفیشده باشید، اون مایع شور و شفاف میآد سراغتون. اینطوری هاست که از درون ویران میشید. ذرهذره ذوب میشید و توی او مایع غرق میشید. یعنی توی اون مایع حل میشید.
#مصطفیمستور
#استخوانخوکودستهایجذامی
( WwW.Noostalgic.ir )ShahreShab EYvazi.mp3
زمان:
حجم:
5.4M
چی میشد اگه این همه خاطره رو با خودش نمیکشید و نمیآورد؟
#یادش_بخیر
حالا متوجه شده بودم که خیلی چیزهای بیاهمیت برای زندگی ضروری است. اصلا مجموعهای از چیزهای به ظاهر بیاهمیت، زندگی را تشکیل میدهد. زندگی یعنی همین!
#احمدمحمود
#زائریزیرباران
یک تکهی کوچک از گز را با دندانهای جلویم جدا میکنم. شیرینیاش پرزهای زبانم را قلقلک میدهد. همهاش را در دهانم میچپانم.
_ وایسا چایی بریزم!
گزِ له شده را از این سمت دهانم به سمت دیگر شوت میکنم.
_ چاییمو تلخ میخورم!
دروغم را همراه گز قورت میدهم. عجولم. همیشه همین بوده است. نمیتوانم صبر کنم تا چای برسد و تازه کلی بیشتر صبر کنم تا به دمای دلخواهم برسد!
من هیچوقت به چای و شیرینی باهم نمیرسم و نرسیدهام. تن میدهم به شیرینی غلیظی که دلم را میزند و چای تلخ بعد آن که همه چیز را میشورد و میبرد.
انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است!
#چرکنویسهایم
#منچایمراتلخمیخورم.
گربهی حنایی رنگ کوچهمان هم هنوز بیدار نشده است. چپیده است زیر نیسانِ آبی رنگی و سرش را روی دستهایش گذاشته است. نسیم ملایمی میان کوچه و خیابان قدم میزند. انگار یک لیوان آبپرتقالِ خونی ریخته باشی روی فرشِ آبی آسمان. با خودم فکر میکنم نباید پرنده هم پر بزند اما به خیابان اصلی که میرسم، آدمها یکی پس از دیگری مثل علفهای هرز از هرجایی میرویند. به ایستگاه بیآرتی میرسم. دودِ سیگار پسر بچهای مینشیند درون ریههایم. آدمها مثل مرغهایی که منتظر سطل آب و دانهاند، برای اتوبوس صف کشیدهاند. ماشین میرسد و به محض اینکه درها باز میشود، مرغها به سطل حمله میبرند. از لایههای انسانی میگذرم و مثل آدامس کِش میآیم. بند کیفم را که معلوم نیست به لباس چه کسی گیر کرده است، میکشم. مقنعهی کج شدهام را صاف میکنم و چادرم را مرتب. حس مرغی را دارم که دلی از عزا درآورده. چشمهای همه سرخ و باد کرده است. بوی دهانی که از شب قبل چیزی درونش ریخته نشده و بوی عرق و ماندگی، اتوبوس را پُر کرده است. تلخیِ زبانشان را میتوانم حس کنم. من و اینها کجا میرویم؟ برای چه میرویم؟
روی پلهها میدوم. پایم به لبهی فلزی پلهای گیر میکند و مثل توپی تا پایین قل میخورم.
_ خانوم این ماشین نشد یکی دیگه! سرتو به باد ندی!
بیاعتنا به پیرمردِ مسئول بلیط، بلند میشوم. کف دست و زانویم میسوزد. غرورم مثل سایه کنارم ایستاده است و نمیگذارد به هیچکدامشان نگاه کنم. سیخ میایستم و به راهم ادامه میدهم و به رویم نمیآورم که زانویم تا نمیشود. دوباره چیزی درونم داد میزند چیکار میکنی؟ کجا داری میری؟ با این عجله؟
مثل ماشینی که از تونل کارواش رد شود، از میان آدمها میگذرم و به داخل پرت میشوم. چهرهها شبیه مشتهای گره کردهی پیرمردهاست. بوی دهانهایی که از ظهر چیزی درونشان ریخته نشده، بوی پاهایی که چند ساعت درون کفشها ماسیده است و بوی ماندگی و عرق، هوا را سنگین کرده است. سرخیِ غروب ریخته است درون چشمهای پفکردهی آدمها. سرها مثل مرغهایی که گردنشان شکسته باشد روی گردنها، تلو تلو میخورد. سکوت و سکون همه را سفت چسبیده است.
دوباره میپرسم کجا میرویم و چرا؟
این بدنها که مثل تکه نانِ بیات شدهای هر لحظه یک ذرهشان خرد میشود، به خانه که برسند چه میکنند؟
حتما مثل مرغهایی که دم غروب به لانه برمیگردند، آب و دانی میخورند و میخزند زیر پتوهایشان و دوباره هنوز آفتاب بالا نیامده، روز از نو و روزی از نو.
این مشتهای گره کرده به چیزی هم فکر میکنند؟ به چیزی هم فکر میکنم؟
ساییدگی کف دستم که خطهای قرمزرنگ خون رویش کشیده شده را میمالم. میسوزد.
صدای اذان از رادیو پَر میگیرد و در دلم لانه میکند.
چیزی درون رگهایم میریزد.
مشتها وا میشود.
میگویم من نمیخواهم به لانهام برگردم! میفهمی؟ نمیخواهم....
#چرکنویسهایم
پ.ن: جو جلال آلاحمدی گرفتهام😆😁
اشک در گودال چشمم جمع شده است و میرقصد.
_ بو شد؟ بو شد؟ بو شد؟
نگاهش را مثل توپی میاندازد به چشمانم. دستمال را روی چشمهایم فشار میدهم بلکه سوزشش کمتر شود.
_ بو شد؟ بو شدی؟ بو شد؟
جملههایش مثل واگنهای قطار پُشت هم ردیف میشوند.
_ تی شد؟ تی شده؟ تی شد؟ ( چی شد)
دلم میخواهد اذیتش کنم. دستمال را دوباره روی چشمهایم میگیرم و شانههایم را میلرزانم. از صندلی پایین میآید.
_ مامان تی شده؟ تی شد؟
باری که حالا درون واگنها میکشد از جنس شیشه است. هر لحظه ممکن است مثل بغض درون گلویش بشکند. به رنده و پیاز اشاره میکنم.
_ هیچی مامان! دستمو بُریدم!
واقعا بُریدهام اما نه آنقدر که خون به پا شود. فکر از مغز کوچکش ریشه میزند تا صورتش.
_ دست نزن! دست نزن! بهش دست نزن!
_ اگه من دست نزنم کی غذا درست کنه؟
_ هانی! بده هانی!
آب پیاز را میگیرم و به سیبزمینیها اضافه میکنم. کاش همیشه کسی بود که میگفت دست نزنم!
من باید به خیلی چیزها در زندگیام دست نمیزدم. کاش یک هادی آنجاها هم بود!
#چرک_نویس_هایم
#دست_نزن
#آقا_هادی