هو
🔰 خاطراتی از مرحوم شیخ نظامالدین الهی قمشهای
✍🏻 محسن دریابیگی
❇️ «پدرم شیخ محمّدباقر حسام نزد مرحوم میرزا مهدی آشتیانی اسفار فرا میگرفت. پدر میگفت: یکبار جوان هیجدهساله[ای] آمد سؤالات اسفار را از مرحوم الهی پرسید. به ایشان اعتراض کردم که: این نوجوان گمراه نشود! ایشان فرمود: بندهزاده است، آقا نظام؛ سؤالات خود را از من میپرسد، در کنارش هستم، سؤالی داشته باشد پاسخ میدهم، خود وی به برخی قانون درس میدهد!» (آقای حسام از اهالی مسجد)
✳️ «در سفرِ نجف، مرحوم مصطفی خمینی به او گفته بود: چرا فعّالیت سیاسی نمیکنی؟ یکدفعه رعشه بر مرحوم آقا نظام وارد میشود. آقا سیّد مصطفی خمینی پاسخاش را گرفت. با این حال، بعد از انقلاب از وجود رعشه خوشحال بود که گرفتار بعضی کارهایی که به او پیشنهاد کردند، نشد.» (اسماعیل ملّاطائفه، از دوستان آنمرحوم)
✅ «یکبار با سماجت از ایشان پرسیدم: اینکه میگویند: یکی از خویشاوندانِ شما [= پسردایی و برادرِ رضاعیشان] به خاطر حسادت با بعضی رجال سیاسی، مخالف نظام شد و از ایران فرار کرد، درست است؟ آقا نظام فرمود: به نظر من حسادت نبود؛ ایشان وقتی قاضیِ شرع مشهد بودند اعدامی نابهجا جاری کردند و عقل از ایشان سلب شد، و این کارهای متناقض از او شکل گرفت. من خودم چند روز برای قضاوت، مشهد رفتم. دیدم برای این کار ساخته نشدم؛ استعفا دادم. حتّی یکبار بین شاکی و متّهم گریهام گرفت؛ گفتم: مرا جهنّمی نکنید، راستاش را بگویید! از انقلابِ حالِ من، دو طرف باهم صحبت کردند و صلح کردند.» (سیّد احمد میرصانع)
❇️ «مجلس عروسی نشسته بودیم. ... وقت غذا که شد، بشقابها را که گذاشتند، من برای فرزند کوچکام بشقاب مستقل برنداشتم که اسراف نشود.آقا نظام گفت: چرا برای بچه بشقاب نگذاشتی؟ گفتم: باهم میخوریم اسراف نشود. آقا فرمود: این چه فکری است؟ برای بچه بشقاب بگذار، احساس شخصیّت داشته باشد، از الآن احساس کند محترم است. بعد، غذایش را مدیریت کن، اسراف نشود.» (مهدی خوشآمال)
✳️ «به آقا گفتیم: مسجد میتواند جلسهٔ بزرگتر بیاندازد. ما به جای پنجاه نفر، میتوانیم تا دوهزار نفر هم آدم جمع کنیم. ایشان گفت: آقا! ما تا پنجاه نفر اخلاصمان میماند؛ بیشتر شود اصلاً یادمان میرود برای چه دور هم جمع شدهایم.» (سیّد احمد میرصانع)
✅ «بیشترِ وقتها در میدان جنگ بودم. تازه از منطقهٔ عملیّاتی برگشتم تهران. آمدم به ایشان گفتم: دستورِ ذکری بدهید که حال و هوای جنگ از ذهنام نرود. حرفها که تمام شد، گفتند: بهترین ذکر تو، بودن با همسرت است! زن جوان تو مدّتی است در فراق تو با سختی دارد بچهها را بزرگ میکند؛ ذکر این است که دل او را شاد کنی!» (مصطفی تقوایی)
❇️ «یکبار در مسجد سخنرانی میکردند. پسرِ عقبماندهٔ ذهنیای به نام هادی آمد داخل مسجد. مردم برای اینکه مسجد را به هم نریزد، او را خواستند از مسجد بیرون بیاندازند. ایشان او را صدا زدند و کنار خود نشاندند و گفتند: آقا هادی دوستِ من است! او از همهٔ ما جلوتر است! قیامت همهٔ ما حساب باید پس بدهیم برویم بهشت، ولی او حساب و کتابی ندارد!
▫️ آقا هادی فقط حرف حاج آقا را گوش میداد، و پدر و مادرِ او هم از طریق حاج آقا، هادی را کنترل میکردند.» (اسماعیل ملّاطائفه)
✳️ «هر روز بعد از فوتبال، بچهها میرفتند و پول آلاسکای خود را از ایشان میگرفتند. چیزی نمیشد؛ ولی تو همون فضای جوانی گفتم: آقا! این پول را چرا خرج آلاسکای بچهها میکنید؟ گفتند: بعد از فوتبال میچسبد؛ خیرات برای بچهها بهتر به میّت میرسد!
▫️ ... برخی مشروبخورها اهل مسجد شده بودند. یکی از آنها میگفت: واقعاً با بقیّهٔ روحانیها فرق میکند.» (محمّد اسماعیلی)
✅ «با اینکه از بیماریِ عصبی رنج میبرد، خیلی صبور بود. یکبار، یک نفر موتورسوار که همراهش خانوادهاش هم بود به ایشان گفته بود: پیرمرد! به تو بنز ندادند پیادهای؟ گفته بود: نه! به من ندادند. او هم بیاحترامی را ادامه میدهد. آقاییِ ایشان، همسر مرد را به سخن درمیآورد: خجالت بکش! هرچه میگویی جز نیکی به تو نمیگوید، باز بیادبی میکنی؟» (اسماعیل ملّاطائفه)
❇️ «قبل از انقلاب [در] مسجد الحرام، دیوارهایی که حریم را از خیابان جدا میکرد کشیده نشده بود. ایشان با دوستانِ طلبه نشسته بودند و باهم میخندیدند. شخصی به ایشان گفته بود: خجالت نمیکشید در این حریم قدسی میخندید؟ ایشان فرموده بود: تهران در هجرانِ اینجا اندوه داریم؛ حالا اینجا هم که کنار این حریم هستیم اندوه؟!» (اسماعیل ملّاطائفه)
#الهی_قمشهای
@cheraghe_motaleeh
هو
🔹 «مادرجان ... شبها تشتهای مسی را از داخل حیاط به داخل ساختمان میآورد، مبادا که دزد آنها را ببرد. یک صبح، مادرجان بیدار میشود و میبیند که تشتها نیستند. با تعجّب به پدر میگوید: فکر نمیکردم که دزد داخل ساختمان بیاید؛ چون من دیشب درها را از داخل بسته بودم.
🔸 پدر میگوید که: نیمهشب که برای نماز شب بلند شدم، صدایی در حیاط شنیدم. از پنجره نگاه کردم، دزد بیچارهای را در حیاط دیدم که در شب سرد زمستان به هر سو میگردد تا چیزی پیدا کند، ولی هیچ چیز پیدا نمیکند. من آهسته درِ ساختمان را باز کردم و تشتها را بیرون گذاشتم که دست خالی از خانهٔ ما نرود!»
📚 (مرتضی الهی قمشهای؛ زندگینامه، خاطرات و خلاصهٔ دیوان حکیم مهدی الهی قمشهای، ص۳۱۳)
#الهی_قمشهای
@cheraghe_motaleeh
هو
🔹 «پدر، سحرخیز بود. نماز صبح را که میخواند، اگر هوا ابری نبود به روی بام میرفت و طلوع خورشید را نظاره میکرد. و بعد به باغچه میرفت و کمی سبزیجات و گل میچید و به سر سفرهٔ صبحانه میآورد. صبحانه را اگر هوا سرد نبود در ایوان یا کنار باغچه میخوردیم. او گاه به قوریِ چای، کمی گل همیشه بهار یا یاس اضافه میکرد.
🔸 گلها را دوست داشت. گاه مقابل گل سرخی که تازه شکفته بود میایستاد و از فرط شادی گریه میکرد!
🔹 بعد از صبحانه، قبا و لبّادهٔ آبیرنگاش را به تن میکرد و از یکی از بچهها میخواست که سرِ پارچهٔ عمامه را بگیرد تا آن را چَندلا کند و بر سر زانو بپیچد. عمامه را با دقّت میبست و بر سر میگذاشت و از مادرجان میپرسید که: آیا مرتّب است؟
🔸 و بعد، پولی از مادرجان که مادر خرج خانه بود میگرفت و عازم دانشگاه میشد. بعد از ظهر که به خانه میآمد، اگر تابستان بود هندوانه، و اگر زمستان بود انار یا پرتقال و انجیرخشک میآورد. کمتر میشد که دستخالی به خانه بیاید. وقتی میآمد خانه را پر از شور میکرد. حوادثِ روز را با خنده و شادی نقل میکرد.»
📚 (مرتضی الهی قمشهای؛ زندگینامه، خاطرات و خلاصهٔ دیوان حکیم مهدی الهی قمشهای، ص۳۱۳ – ۳۱۴)
#الهی_قمشهای
@cheraghe_motaleeh
هو
🔹 «پدرم از دروغ بدش میآمد و حرف راست را خیلی دوست داشت. ما از این صفت پدر گاه سوءاستفاده میکردیم و اگر کار خطایی انجام داده بودیم، ... به گناه خود اقرار میکردیم و پدر، به خاطر راستگویی، ما را میبخشید.»
📚 (مرتضی الهی قمشهای؛ زندگینامه، خاطرات و خلاصهٔ دیوان حکیم مهدی الهی قمشهای، ص۳۱۶)
#الهی_قمشهای
@cheraghe_motaleeh
هو
🔸 «پدر از کسانی که خودشان را میگرفتند و به مردم اهانت میکردند خوشش نمیآمد. یک بار در مجلسی، یکی از بهاصطلاح روشنفکران به یکی از حضّار که از کاسبهای محل بود و تحصیلات رسمیِ زیادی نداشت اهانت کرد و گفت: شما بهتر است حرف نزنید. چون آن کاسب توجّهی نکرد و به صحبت خود ادامه داد، همان آقا گفت: به نفع شماست که صحبت نکنید، چون با صحبتِ اضافی، خریّتِ خود را نشان میدهید!
🔹 پدر در اینجا با چهرهای خندان رو به او کرد و گفت: دوست عزیز! خریّت رحمتِ واسعهٔ خداوند است؛ شما هم از این رحمت بیبهره نماندهاید!»
📚 (مرتضی الهی قمشهای؛ زندگینامه، خاطرات و خلاصهٔ دیوان حکیم مهدی الهی قمشهای، ص۳۱۶)
#الهی_قمشهای
@cheraghe_motaleeh
هو
🔸 «گاه برای حلّ یک مشکل فلسفی، یک ترانهٔ رایج را میخواند!
🔹 در تعبیرِ حدیث[وارهٔ] قدسیِ: کنت كنزاً مخفيّاً أحببتُ أن أُعرف فخلقت الخلق لكي أعرف ... میگفت: اومد لبِ بوم قالیچه تکون داد/ قالیچه گرد نداشت، خودشو نشون داد!
🔸 و تعبیر میکرد که: خداوند، که همان حضرت دوست باشد، در ابتدای خلقت بر بالای بام امکان آمد و از طرحِ (یا قالیچهٔ) هستی گَرد عدم را تکاند. ولی در واقع گردی در کار نبود؛ یعنی همه وجود بود و عدمی در کار نبود، و در کار خلقت قصدش آن بود که خود را نشان دهد!»
📚 (مرتضی الهی قمشهای؛ زندگینامه، خاطرات و خلاصهٔ دیوان حکیم مهدی الهی قمشهای، ص۳۲۰)
#الهی_قمشهای
@cheraghe_motaleeh