هو
مگو که روز چنین کردم و شب چنان کردم. الا بگو که آن خداوندی که روز را/ منور کرد و شب را مستر کرد به عنایت خویش و بخشش خویش بر دل و دیده من رحمت کرد.
#مجالس_سبعه_مولانا
هو
(اگر وصل جانان خواهی از جان برآآآ.....)
ابراهیم ادهم را رحمة اللّه علیه میآرندکه چون به راه حق آشناگشت و دیدۀ دل او به عیب این جهان بیناگشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت در دقّ رقّ، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کام وجودت تلخ گردانید و در زلف مسلسل دین، موی شدی در مملکت بلخ، به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، بهکار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقی کن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو، رنگین مباش.
@fihehmafih
#مجالس_سبعه_مولانا
هو
محمد (ص) را بیاوردند. عبدالمطلب پیش او برخاست، او را درصدر نشاند.
گفتند: طفلی را بر صدر مینشانی؟
گفت: آری اگر چه بصورت من در صدر نشسته ام، اما از بارگاه معنی غلغله میشنوم که او به صدر از تو حق تر است. بعد از آن عبدالمطلب او را بنواخت، چنانکه پادشاه زادگان را بندگان می نوازند و به در خانهٔ کعبه آورد. با او بازی می کرد و او را برمی انداخت، چنانکه عادت است که طفلان را به بازی به دست براندازند وگفت: ای خداوند! این بندۀ توست محمد وگریه بروی افتاد.
دایهٔ لطف قدیم را مهر بجنبید، دریای رحمت به جوش آمد، بخاری از جانب زمین برآمد و بر چشم ابر زد، باران باریدن گرفت به اطراف، چاه ها وگرداب ها پر و نباتها سیراب شدند. عالم مرده زنده شد. چون به سبب ذات مبارک او، در هنگام طفولیت کافران بت پرست از بلا خلاص یافتند، روزی که این شفیع قیامت،کمر شفاعت بر میان بندد و شفاعت کردن گیرد به ذات خود، آن رحمت بی پایان کی روا داردکه مومنان در عقوبت مانند؟
#مجالس_سبعه_مولانا
هو
ای دوستان من ! مراد از سلیمان ، حضرت حق است و مراد از بلقیس ، نفس اماره و مراد از هد هد ، عقل است که در گوشهای بلقیس ، هر لحظه منقار اندیشه ای در ُسینه بلقیس میزند، و این بلقیس نفس را از خواب بیدار میکند و نامه بر او عرض میکند.
#مجالس_سبعه_مولانا
هو
(اگر وصل جانان خواهی از جان برآآآ.....)
ابراهیم ادهم را رحمة اللّه علیه میآرندکه چون به راه حق آشناگشت و دیدۀ دل او به عیب این جهان بیناگشت، هرچه داشت، درباخت. گفتند: ابراهیما! چه افتادت در دقّ رقّ، تن بگداختی، حرارت مرارت هجر، کام وجودت تلخ گردانید و در زلف مسلسل دین، موی شدی در مملکت بلخ، به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجت نی. ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، بهکار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقی کن، و اگر نعمت میخواهی بندگی کن. هدهد شو تا سلیمان، نامهٔ بلقیس به تو دهد. باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد. چون تذرو، رنگین مباش.
#مجالس_سبعه_مولانا
هو
حکایات مجالس سبعه
هدهد شو تا سلیمان نامۀ بلقیس به تو دهد.
ابراهیم ادهم را رحمة الله علیه میآرند که چون به راه حق آشنا گشت، و دیدۀ دل او به عیب این جهان بینا گشت، هر چه داشت، درباخت.
گفتند: ابراهیما! چه افتادت که در دقّ رقّ، تن موی شدی، در مملکت بلخ به صبوری تلخ، شه رخ زدی؟
ابراهیم ادهم رحمة الله علیه میگوید: زندانی دیدم و مرا قوّت نی، قاضی عادل دیدم و مرا حجّت نی.
ندایی شنیدم: اگر ملک جاویدان خواهی، به کار درآ، و اگر وصل جانان خواهی، از جان برآ، اگر منعم میطلبی، عاشقی کن، و اگر نعمت میخواهی، بندگی کن.
هدهد شو تا سلیمان نامۀ بلقیس به تو دهد.
باد شو تا یعقوب خبر وصل یوسف از تو پرسد.
#مجالس_سبعه_مولانا