کمی حال خوب
حکیمی از شخصی پرسید: روزگار چگونه است؟ شخص با ناراحتی گفت: چه بگویم امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه س
یه خاطره تعریف کنم؛👇
زمان مجردیم، با خونواده عمهام یه
سفر به گلتپهی همدان رفته بودیم.💛
شهـریور بود اما هوا به قدری سرد بود که
نمیتونستیم شب تو پارک و چادر بمونیم.
⛺️
(بعدها متوجه شدم گلتپه
سردترین شهر همدانه.)
بندهخدایی اونجا گفت: ما تازه دو
هفته میشه بخاریامونو برداشتیم...
خلاصه اهالی اونجا ما تو
مدرســهای اسکـــان دادن!
آخـر شــب که بقیه خـواب بودن
با دخترعمههام تو سالن مدرسه
قدم میزدیم و تصـــاویر و تابلـو
اعلانات رو نگاه میکردیم...
تصویر غـروب شلمچه و وضو گرفتن شهید
حاجابراهیم همت رو هیچوقت یادم نمیره!🥰
داشتم میگفتم؛
در حال قدمزدن بودیم، یهو از روی
پلـــهها چشــمم افتــاد به تعــدادی
شیـــرِ پاکـــتی، کـــه روی کمـــد بود.
آوردیمش پایین، دیدیم هم به تعداد نفراتمونه،
یعنی منو و آبجیام و دخترعمههام.😁
هم تاریــخ داره. فقــط هم ۳_۴ روز
مـونــده بــود بـه تاریــخ انقــضــاش.😅
خلاصه اون ۶ شیرِ پاکتی #روزی ما
چند تا دختــرعمه، دختـــردایی بود!😎
و #خدا اونا رو اونجا گذاشـــته بود تا
در روز معین ما بریم نوشجان کنیم!