eitaa logo
.:. حجره فقاهت .:.
727 دنبال‌کننده
194 عکس
10 ویدیو
8 فایل
کانال رسمی مجموعه حجره فقاهت .:. فرصتی برای آشنایی با سیره علمی و عملی فقهاء امامیه .:. ارتباط با مدیریت‌: @info_feghahat پایگاه اینترنتی: hojre-feghahat.com
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 دستگیری امام زمان "عجل الله فرجه الشریف" از جوان سنی مذهب! 🎙حضرت آیت الله وحید خراسانی "دامت برکاته" 💠 ملا علی رشتی از اجله تلامذه مرحوم میرزای شیرازی است، این شخص ناقل این قضیه است، او می گوید... - که میرزا او را معین کرد برای کرسی فقاهت در رشت، ناقل قضیه همچو شخصیتی است - او می گوید: 🔸یک سفری من از راه طویرج با کشتی آمدم از نجف به کربلا یا از کربلا به نجف، در آن سفینه عده ای بودند همه مشغول لهو و لعب، یکی بین آنها بود، این شخص سر تا پا سکینه و وقار، با آنها بود ولی تنها، نه در لهو و نه در لعب و نه در مزاح با آنها شرکت نداشت! - من متحیر ماندم در این جمع این استثنا یعنی چه؟! در یکی از منازل پیاده شدیم. در راه رفتن به این جوان برخوردم، به او گفتم: تو با این قوم چه نسبتی داری و چرا آنها چنان اند و تو این چنینی؟! 🔹گفت: اینها قبیله ی من هستند، همه سنی هستند، و تنها من هستم، گفتم سبب تشیع تو چه شد؟! گفت: سبب تشیع من این شد که یک سفری من با قافله مسافرت کردم، خوابم برد... 🔸وقتی بیدار شدم دیدم قافله تمام رفته اند و من تنها در بیابان مانده ام، به راه افتادم با مرکبم، راه را گم کردم، بیچاره شدم. در آن که از همه جا نا امید شدم، اول توسل کردم به خلفا، اثری پیدا نشد، به ائمه مذاهب متوسل شدم، اثری پیدا نشد! 👈 یک وقت یادم آمد که مادری داشتم بود، پدرم از عامه بود، من هم سنی مذهب بودم، از مادرم شنیده بودم که ما امامی داریم که هر کس درمانده شد بیچاره شد از همه جا بریده شد، بگوید: یا اباصالح المهدی، او به دادش می رسد... 🔹این مطلب به ذُکر من آمد، همان جا گفتم: یا ابا صالح المهدی! در این صحرا به داد من برس، تا این کلمه را گفتم دیدم یکی کنار من دارد راه می رود، تا چشمم به او افتاد، دیدم عمامه ی سبزی بر سرش هست، صورت گفتنی نیست! یک نگاه به من کرد تمام غمها رفت، فرمود: - چند قدم خواهی رفت، به شهری خواهی رسید که آنها همه شیعه هستند، دست به دامنش زدم، گفتم: من را در این صحرا تنها نگذار. 🔸یک جوان سنی وقتی با در آن بیچارگی استغاثه کند، جواب رد نخواهد شنید. بعد علاوه بر نجات، باب سعادت این جور فتح می شود: 🔹فرمود: تو برو، آسوده باش، اما من معذورم که همراه تو نمی آیم، پرسیدم چرا؟! به من گفت: هزار نفر الآن در سراسر کره ی زمین الان می گویند: المستغاث بک یا ابا صالح، و من باید به داد آنها برسم، این را گفت و دیدم کسی نیست. - چند قدم برداشتم دیدم در شهر حله ام، فردای آن روز قافله رسید. این است امام زمان. 🔸بعد رفتم نزد سید الفقهاء در حله، معالم مذهب را از او آموختم، از او درخواست کردم آیا می شود یک بار دیگر کسی را که در آن صحرا دیدم ببینم، او به من دستور داد: چهل شب جمعه برو به کربلا به زیارت قبر سید الشهدا، کلید دیدن او این زیارت است، با این ترتیب اما با اخلاص. - گفت: رفتم چهل شب جمعه به ، شب جمعه چهلم وقتی آمدم وارد شهر بشوم دروازه بسته بود، جیش (لشکر) ایستاده بودند، از واردین تذکره طلب می کردند، من هم تذکره نداشتم! 🔹شب چهلم است، همان جا باز بیچاره شدم همان حالتی که در آن صحرا برایم پیش آمد، پیش آمد، که من چهل شب جمعه آمدم، شب آخر این جور محروم شدم. یک وقت دیدم! همان آقا در میان جمعیت آن طرف دروازه است! 🔸منتها آن جا عمامه سبزی بر سرش بود، این جا عمامه ی سفیدی، آمد تا رسید به من، همین که رسید دست من را گرفت، رفتم، یک دفعه دیدم گذشتم، احدی ما را ندید، برگشتم نگاه کردم کسی را ندیدم. 🎙بیانات معظم له در شعبان ۱۴۳۴ 📚 همراه با عالمان شیعه| حجره فقاهت 🆔 @hojre_feghahat
.:. حجره فقاهت .:.
⭕️ دست‌نوشته مرحوم آیت‌الله خوئی از چگونگی تشرّف شیخ‌محمّد کوفی... 💠 مرحوم آقای ابن‌العلم از آیت‌الله خوئی استفسار کرده بودند که جریان تشرّف شیخ‌محمّد [کوفی] شوشتری خدمت امام عصر "عجّل‌الله‌فرجه" را که از آن مرحوم شنیده بود نقل کنند، جوابیّه آن: ✍🏻 جناب مستطاب مرحوم مبرور جنّت مکان، خلد آشیان، آقای شیخ‌محمّد شوشتری که قبلاً ساکن نجف و بعداً سالها ساکن کوفه شد، شخصاً و بدون واسطه برای این جانب چنین نقل نمودند که: 🔸بنا گذاشتم یکی از شبهای قدر ماه مبارک رمضان را نوزدهم یا بیست و یکم (تردید از بنده است) به مسجد کوفه مشرّف شده و در آنجا احیاء نمایم؛ بدین قصد از نجف حرکت به سمت کوفه نمودم. - چون هوا گرم بود، قبل از دخول مسجد به سمت نهر احمَیدیّه که قدری بالاتر از مسجد بود رفته و جهت رفع گرما قدری آب به خود زده و بعداً وارد مسجد شده... 🔹رأساً به محراب حضرت امیر مشرّف و پس از اذان مغرب، نماز خوانده و پس از نماز جهت افطار حرکت کردم. قبلاً به ذهنم خطور کرده بود که چقدر خوب است چشمم به جمال حضرت ولی عصر عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه منوّر و تسلیت بگویم. 🔸همین که از محراب مذکور قدری دور شدم، دو نفر را در یکی از ایوانهای مسجد که یکی دراز کشیده و دیگری نشسته بود دیدم. شخص نشسته مرا به نام صدا کرده و گفت: - شیخ‌محمّد کجا می روی؟ تعجّب کردم که این مرد ناشناس نام مرا از کجا می‌داند! • جواب دادم می‌خواهم بروم جایی افطار کنم، و افطار من آن شب نان و خیار چنبر بود. 🔹گفت: همین جا بنشین افطار کن. من هم نشستم و مشغول افطار شدم. آن شخص شروع به سؤال از آقایان علمای موجود نجف نموده و حال یک به یک را سؤال نمود تا تمام شدند. 🔸من تعجّب از کثرت اطّلاع او نمودم که باز از حال مرحوم آقاسیّد ابوالحسن اصفهانی [سؤال] نمود. در آن وقت ایشان یکی از طلّاب علمی بودند و چندان نمی‌شناختم؛ ولی از ترس اینکه مبادا بخواهد حال فرد فرد طلاب را بپرسد گفتم: همه خوبند. 👈🏻 در این وقت شخصی که دراز کشیده بود چیزی به او گفت که من نفهمیدم؛ لذا او ساکت شد و بنده شروع به سؤال نموده گفتم: اینکه خوابیده که است؟! - جواب گفتند: ایشان آقای عالَمند (عالم به فتح لام) عربهای عوام به ملّا می‌گویند، ولی نظر به اینکه صحبت ما فارسی بود، توضیح خواسته پرسیدم: آقای عالِمند یا آقای عالَمند؟! تعجّب کرده؛ و از این حرف خوشم نیامده و در دل گفتم چقدر مبالغه می‌کند! • این لقب سزاوار حضرت ولی عصر است نه کس دیگر [و ایشان هنگام نقل این قصّه، زار زار گریه می‌کردند] 🔹در این اثناء شخص نشسته گفت: برای شیخ‌محمّد آب بیاورید، ناگهان دیدم شخصی حاضر و آماده جام آبی به دست داشت. من گفتم: تشنه نیستم و آب را رد کردم. 🔸پس از صرف افطار به جای خود برگشتم که دوباره نماز بخوانم و مشغول اعمال شوم، ناگاه احساس کسالت کرده و سر خود را به دیوار تکیه دادم و خوابم برد. وقتی چشمم باز شد دیدم هوا بی‌اندازه روشن است که من درز آجرهای دیوار مقابل را به خوبی می‌دیدم؛ یقین کردم صبح شده، بسیار افسوس خوردم که آمده بودم شب را به عبادت احیاء نمایم خواب برده است! 🔹در این اثناء دیدم که آن شخصِ خوابیده و جمعی از علماء مشغول نماز جماعت و خودش امام آنها بود و نمازشان تمام شده و مشغول تعقیب هستند. گفتم: اینها نماز صبح را خوانده‌اند و مشغول تعقیبند و شخص نشسته نیز جزء مأمومین بود. ⭕️ از امامِ [جماعت] سؤال نمود که این جوان را همراه خود ببریم؟! جواب داد: نه، ایشان باید بدهد و برای هر امتحانی وقتی معیّن کردند که وقت آخرین امتحان مصادف با سن شصت سالگی احقر می‌شد. 🔸چون دیدم قریب است نماز صبح قضا شود از جا بلنده شده، رفتم وضو گرفته و به مسجد برگشتم، دیدم هوا بی‌اندازه تاریک است و اثری از آن اشخاص نیست! بی‌نهایت تعجّب کردم و معلوم شد که هنوز اوّل شب است و خواب من چندان نبوده و دانستم که آن آقا حضرت ولی عصر بوده و نمازی که می‌خواندند نماز عشا بوده. ✍🏻 ابوالقاسم الموسوی الخوئی 📎 تصویر فوق بی‌کیفیّت است و صرفاً جهت استناد واقعه ضمیمه شده است، اگر نسخه باکیفیّت آن را دارید، ارسال بفرمائید. @info_feghahat 📚 همراه با عالمان شیعه| حجره فقاهت 🆔 @hojre_feghahat
.:. حجره فقاهت .:.
⭕️ نجات از مرگ به عنایت امام زمان علیه‌السّلام! 💠 عالم فاضل، علی بن عیسی اربلی در کشف‌الغمّة می‌فرماید: خبر داد مرا جماعتی از ثقات که در بلاد حلّه شخصی بود که او را اسماعیل‌ بن حسن هرقلی می‌گفتند. - حکایت کرد برای من، پسر او شمس‌‌الدّین، گفت: 🔸در وقت جوانی پدرم، بیرون آمد در ران چپ او چیزی که او را توثه می‌گویند، و در هر فصل بهار می‌ترکید و از آن خون و چرک می‌رفت و این الم او را از همه شغلی باز می‌داشت. 🔹به حلّه آمد و به خدمت رضی‌الدّین علی‌ بن طاووس رفت و از آن، شکوه نمود. سیّد، جرّاحان حلّه را حاضر نموده، و همه گفتند: این توثه بر بالای رگ اکحل برآمده و علاج آن نیست، الّا به بریدن! 🔸و اگر ببرّیم، شاید رگ اکحل بریده شود و آن رگ، هرگاه بریده شد، اسماعیل زنده نمی‌ماند و در این بریدن چون خطر عظیم است، مرتکب آن نمی‌شویم. سیّد به اسماعیل گفت: من به بغداد می‌روم. باش تا تو را همراه ببرم و به اطبّا و جرّاحان بغداد بنمایم، شاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجی توانند. 🔹به بغداد آمد و اطبّا را طلبید، نیز جمیعاً همان تشخیص کردند و اسماعیل دلگیر شد. سیّد به او گفت: حقّ‌تعالی نماز تو را با وجود این نجاست، قبول می‌کند و صبر کردن در این اَلَم، بی‌اجر نیست. اسماعیل گفت: - پس چون چنین است به زیارت سامرّه می‌روم و استغاثه به ائمّه هدی علیهم‌السّلام می‌برم و متوجّه سامره شد. 🔸صاحب کشف الغمّه می‌گوید: از پسرش شنیدم که می‌گفت: از پدرم شنیدم که گفت: چون به آن مشهد منوّر رسیدم و زیارت امام هادی و امام حسن عسکری علیهماالسّلام کردم، به سرداب رفتم و شب در آن جا به حق‌ّتعالی بسیار نالیدم و به صاحب‌الامر استغاثه بردم. 🔹صبح به طرف دجله رفته، جامه را شستم و غسل زیارت کردم و متوجّه مشهد شدم که یک بار دیگر زیارت کنم. به قلعه نرسیده، چهار سوار دیدم که می‌آیند و چون در حوالی آنجا، جمعی از شُرَفا خانه داشتند، گمان کردم که از ایشان باشند! 🔸چون به من رسیدند، دیدم که دو جوان، شمشیر بسته‌اند. یکی از ایشان خطّش دمیده بود و یکی، پیری بود پاکیزه‌وضع، که نیزه در دست داشت و دیگری شمشیری حمایل کرده و فرجی بر بالای آن پوشیده و تحت‌الحنک بسته و نیزه به دست گرفته... - پس آن پیر در دست راست قرار گرفت و بُنِ نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ایستادند و صاحب فرجی در میان راه مانده، بر من سلام کردند. جواب سلام دادم. 🔹فرجی پوش گفت: فردا روانه می‌شوی؟ گفتم: بلی؛ گفت: پیش آی تا ببینم چه چیز تو را در آزار دارد! مرا به خاطر رسید که اهل بادیه، احترازی از نجاست نمی‌کنند و تو غسل کرده و جامه‌ات هنوز تر است. اگر دستش به تو نرسد، بهتر باشد! 🔸در این فکر بودم که خم شده، مرا به طرف خود کشید و دست بر آن جراحت نهاده، فشرد. چنان که به درد آمد. مقارن آن حال، آن شیخ گفت: افلحتَ یا اسماعیل! من گفتم: افلحتم! و در تعجّب افتادم که نام مرا چه می‌داند! 🔹باز همان شیخ که با من گفت خلاص شدی! گفت: امام است، امام؛ من دویده، ران و رکابش بوسیدم. امام علیه‌السّلام راهی شد و من در رکابش می‌رفتم و جزع می‌کردم. به من گفت: برگرد! من گفتم: از تو هرگز جدا نشوم. باز فرمود: برگرد که مصلحت تو در برگشتن است. - من همان حرف را اعاده کردم. آن شیخ گفت: ای اسماعیل! شرم نداری که امام دوبار فرمود برگرد و خلاف قول او می‌کنی. 🔸این حرف در من اثر کرد. پس ایستادم. چون قدمی چند دور شدند باز به من ملتفت شده، فرمود: به فرزند ما رضی بگو که چیزی در باب تو، به علی‌ بن عوض بنویسد که من به او سفارش می‌کنم که هر چه تو خواهی، بدهد. - من همان جا ایستاده بودم تا از نظر من غایب شدند و من تأسّف بسیار خوردم. ساعتی همان جا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم. 🔹اهل مشهد چون مرا دیدند، گفتند: حالتت متغیّر است، آزاری داری؟ گفتم: نه! گفتند: با کسی جنگی و نزاعی کرده‌ای؟ گفتم: نه، امّا بگویید که این سواران را که از این جا گذشتند، دیدید؟ 🔸گفتند: ایشان از شرفا باشند. گفتم: نه، نبودند. بلکه یکی از ایشان امام بود. پرسیدند: آن شیخ یا صاحب فرجی؟ گفتم: صاحب فرجی. گفتند: زخمت را به آن نمودی؟ گفتم: بلی، آن را فشرد و درد کرد. پس، ران مرا باز کردند، اثری از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شک افتادم و ران دیگر را گشودم، اثری ندیدم... 👈🏻 و در این جا خلق بر من هجوم و پیراهن مرا پاره‌پاره کردند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمی‌کردند، زیر دست و پا رفته بودم. 📎 منابع تمامی مطالب، در آرشیو مجموعه موجود می‌باشد. 📚 همراه با عالمان شیعه| حجره فقاهت 🆔 @hojre_feghahat