|حجره نامه|🕊🇵🇸🇮🇷
روز چهارشنبه
با ورودمون به مدرسه چندتا از بچه ها به استقبالمون اومدن.
یه گپ و گفتی کردیم و وارد دفتر شدیم.
زنگ اول بود.
تا معاون یکی یکی مبلغ ها رو سر کلاس فرستاد و معرفی کرد یکم طول کشید.
نوبت من که شد حدود نیمی از زمان کلاس گذشته بود.
مردد بودم قبول کنم سر کلاس برم یا نه.
اعتقادم این بود که زمان کلاس کمه
و بحث ها نیمه تموم میمونن.
با اصرار معاون قبول کردم
وارد کلاس شدم
بچه ها شروع به حرف زدن درگوشی کردن و ااروم اروم میخندیدن.
رفتم پاتخته و شروع به نوشتن کردم:
«مهمترین و موثرترین راهبرد شما برای سرنگونی نظام چیست...؟»
بچه ها انگار چیزی شنیده بودن که اصلا توقعش رو نداشتن.
ادامه دادم:
«من نیومدم اینجا شمارو قانع کنم،اومدم راهکار های سرنگونی نظام رو با هم بررسی کنیم...»
کم کم بحث شروع شد
همه حرف میزدن
یکی یکی جواب دادن
یه خورده که گذشت
خودشون به جواب هایی که میدادن شک میکردن.
مسئله کشیده شد به اینجا که من گفتم:
همونطور که ما نمیخوایم این رژیمو و هرجوری که شده باید بره آیا میشه عرب های خوزستان هم اگر خواستن کشور دیگه ای بنا کنن راه رو براشون باز کنیم؟
مثلا بگن فارسا از اهواز برن اینجا مال ماست.
همینطور آذری ها و بلوچ ها و کردها بگن ما ایرانی نیستیم و میخوایم کشورهای خودمون رو بنا کنیم.
بعد با هم به نقشه نگاه کردیم و دیدیم چیزی از ایران باقی نمونده...!
همه به اتفاق قبول نکردن وگفتن ما اینو نمیخوایم تازه یه عده شون هم حاضر بودن با جونشون جلوی این کارو بگیرن.
منم کوتاهینکردم و یه #دیکتاتور به ناف همه شون بستم.
یه جای دیگه هم این لفظ رو نثارشونکردم:😁
اونجایی که نمیذاشتن بقیه حرف بزنن و میخواستن فقط خودشون صحبت کنن.
اونجا هم یه #دیکتاتور دیگه نصیبشون کردم.
(البته به شوخی)
گفتم خب عیبی نداره بهای آزادی همینه دیگه در عوض لخت میشیم.
بحث های مفصلی در مورد حجاب هم داشتیم
یکی پرسید:
مگر مو چه چیزی داره که شما اینقدر ازش میترسید؟
گفتم: من؟
گفت: بله!
گفتم: ما نمیترسیم!
اتفاقا برعکس،
من میگم دخترا میترسن
و براشون خیلی مهمه.
در حالی که تعجب کرده بودن ادامه دادم:
شما میگید مهم نیست؟
گفتن: نه.
گفتم: دست خواهرتون رو بگیرید و ازش خواهش کنید با موی تراشیده شده به وسیله تیغ به خیابون بیاد مثل موهای زائد دیگهش.
یه تار مو که بیشتر نیست.
بچه ها خنده ای که نشونهی قانع شدنشون بود کردن.
اما این برای من بس نبود چون میدونستم قانع شدنشون لحظه ایه اما چه میشد کرد به همین مقدار اکتفا کردم.
صحبت های دیگه ای هم شد که از حوصله خارجه.
«این عکس! اما قصهش خاصه، بعد کلی بگو مگوی تو کلاس ها وقتی جمع شدیم توی دفتر همه بچه ها هم سرازیر شدن!
اینا فقط نصفشونه
کلی از بچه ها هم تو عکس نیفتادن
خیلی ها هم قبل عکس رفتن»
+نکته دیگه اینه که تو این کلاسی که من بودم به درخواست بچه ها زنگ تفریح بیرون نرفتیم و من تا نیمه های کلاس دوم هم تو کلاس بودم و با بچه ها حرف زدم.
آخرش به زور معاونین اومدم بیرون چون درسشون عقب بود.
#یادداشت
@hojre_name