.
همه چیز تمام شد. بهمن 1401 استعفا دادم و از همهی گروهها خارج شدم. مانده بود موافقت استان. آخرین جلسهای که رفتم افطاری یک سازمان بود که مهم بود من باشم. من مهم نبودم. مهم جایگاهی بود که دو سه سالی به اصرار دیگران از آن من شده بود. امانتی بود سخت و نفسگیر. کلی صغری و کبری قطار کرده بودند که اگر نباشی کار خدا زمین میماند و فلان و بهمان.
روز عید غدیر پیامی دریافت کردم با این مضمون: اگر برای رفتن دلیل محکمی دارید که هیچ اگر نه.... . از این دست پیامها فراوان بدستم رسیده و همه این معنی را دارد که در این زمانه کسی با خانه نشین شدن نمیتواند خودش را ولایت مدار بخواند. قبلتر منظورم زمستانی است که گذشت پیامهای این چنینی هم به دستم میرسید که: «این کار پرستیژ اجتماعی دارد.»، «حتما یک روز پشیمان خواهی شد.» و ...
کلمه به کلمهی پیامهای که شیرینی عید ولایت را به کامم تلخ کردند هنوز توی سرم چرخ میخورند. حرف زیاد دارم اما همه پشت پیامهای نیشدار و تیز و گزنده دیگران خانه کردهاند. هر چه بگویم همه از روی احساساتم خواهد بود. نیاز دارم به زمان. گذر زمان درمان همه چیز است. شاید یک روز با حوصله از تجربهام نوشتم. شاید به کار کسی بیاید. شاید!
#زمان_شفا_دهنده_بزرگی_است
@homsaaa
هدایت شده از مجله مجازی محفل
نوبتی هم باشه نوبت رونمایی از شمارهٔ ۹ محفله🙃
کلمهٔ «خیاط» رو که میشنویم؛ بیشتر وقتها حاصل کارشون؛ یعنی لباسها رو به خاطر میاریم؛ ما اینجا زاویه نگاهمون رو بردیم عقبتر. به جای بررسی چگونگی دوخت لباسهامون؛ خود شخصیت خیاطها رو کندوکاو کردیم.
این شما و این هم محفل «خیاط»☺️
https://mabnaschool.ir/product/mahfel9/
#محفل_خیاط
@mahfelmag
.
من آدم تغییر عادتها نیستم. هیچ وقت بلد نبودهام که جز پشت میز کارم کارهای محفل را پیش ببرم. اما این شماره توی ماشین، زیر سِرم یا در صف انتظار پزشک و سونوگرافی و آزمایشگاه محفل میخواندم: مطالبی که بین من و نویسندهها در حال رفتوآمد بودند تا همه آماده و یکجا با عنوان محفل خیاط منتشر شوند.
.
هنوز متنها نهایی نشده مجبور به یک کوچ اجباری شدم. وسایلم را تا حدودی جمعوجور کردم و مهمان خانه مادرم شدم. تجویز پزشک بود. نیاز داشتم کسی مراقبم باشد. ضعف و سرگیجه باعث شده بود برنامهی جدید جایگزین عادات همیشگیام شود. در آن روزها که استرس برایم سَم بود دوستان و همکارانم بهترین همدمم بودند و هر بار که جویایی حالم میشدند و یا گوشهای از کار را میگرفتند انگار دنیا با تمام اعوان و انصارش برویم میخندید.
.
محفل برای من مرکز دنیاست. دانهای است که به قول استادم قرار است درختی تناوری بشود و بعد ثمر بدهد. نامش ماندگار و عزیز!
.
محفل برای من یک نقطه پرش بوده و هست. نقطهای که باب آشنایی و هم صحبتی من با نویسندگانیست که روزی هر کدام در سرزمین ادبیات حرفی برای گفتن خواهند داشت. یاد میگیرم از تکتکشان و قدردان زحمات و تواضع بیاندازهشان هستم.
.
محفل ۹ از راه رسیده و من بیشتر از هر وقت دیگر دوست دارم در مورد تکتک مطالب کار شده در مجله بازخورد بگیرم. از همه دوستان خواستهام به یک خداقوت اکتفا نکنند و اگر نکتهای به ذهنشان میرسد و یا جای خالی مطلبی به چشمشان آماده بگویند. شما هم اگر محفل را خواندهاید خوشحال میشوم با هم گپوگفتی داشته باشیم. لطفتان مستدام🌷
#محفل
.
@homsaaa
هدایت شده از ذوالنون
.
لو کان "بیمعرفتی" شخصا، لکان انا.
مثل همیشهی ساعتهای بیکاریام، توی لینکها سفر میکنم و از کانال شاگردی میروم به کانال استادی و از آنجا به کانال شاگردی دیگر. هنرجوهای حرفهایشده از استادیارشان میگویند و استادشان از معرفت هنرجوها و متنی که نوشتهاند برای تشکر. من چه؟ ادعا میکنم نویسندهام؛ اما دو کلمه تشکر خشک و خالی نمیتوانم تقدیم استادیاری بکنم که به من لطف دارد و من را بیشتر از رفاقت، لایق خواهریاش میداند. روزی توی روایتم، با عالمی از غصه، نوشتم فرقی نمیکند آخر این راه، حرفهای بشوم یا نه و فقط میخواهم تا آخر تونل پیشرفته بروم و بیخیال سوارههایی بشوم که از کنارم باسرعت میگذرند و بادِ ماشینشان، پر روسریام را تکانتکان میدهد. خواهرم، آسیه دلداریام داد و گفت: "شما که انشاءالله میری حرفهای." بهگمانم آن موقعها هنوز سمیه صدایم نمیزد، شاید هم میزد؛ اما از همان موقع میدانست دارد زیر پر و بال مادرانهاش، من را حرفهای پرورش میدهد. هر وقت حال دلم خراب بود و مثل جوجهای مریض گوشه گروهم کز میکردم، آبادم کرد و هر وقت گلایهای داشتم به گوش جان شنید. هر وقت دلگیر بودم از کسی، عکس خواست تا جنازه تحویل بدهد و لبخند آورد به لبم. من درعوض چه کردهام برایش؟ میدانم بزرگوارتر از آن است که توقع کاری، حرفی، تشکری داشته باشد؛ اما معرفت هم خوب چیزی است که من ندارم. ندارم؟ چرا شاید داشته باشم؛ اما من یک عیب دیگر دارم. از بچگی یاد گرفتهام آدمها برای چون منی نمیمانند؛ چون چیزی در چنته ندارم که ماندگارشان کند. یاد گرفتهام دل نبندم بهشان و به همین خاطر تلاش نکردهام یاد بگیرم آنچه توی قلبم میگذرد به زبان هم بیاورم و بگویم چقدر دوستشان دارم. ظاهرم یبس است، قبول دارم؛ اما باور کنید ته دلم، چشمهای از احساس دارم. قلب من میتپد برای آنهایی که باورم دارند و بدون چشمداشت دوستم دارند.
آسیهجان، خواهرم، این روزها که رفیقی از جنس تو نیاز دارم، این روزها که شاید شانه خواهری غیر همخون را نیاز داشته باشی، کاش کنارم بودی، کاش کنارت بودم. این اولین بار است که جرات کردم به نام صدایت بزنم. ببخش من را؛ من را که جوجه اردکی زشتم و تو همیشه قویی زیبا تصورم کردهای. دوستت دارم.
#سپاسنامه
@zonnoon
هُمسا
. لو کان "بیمعرفتی" شخصا، لکان انا. مثل همیشهی ساعتهای بیکاریام، توی لینکها سفر میکنم و از کا
.
به دوست بنگر تا خود را دیده باشی و خود را ببین تا دوست را تماشا کرده باشی. دو آینه که یکدیگر را باز میتابند: روشنی در روشنی!
#در_کوی_دوست
#شاهرخ_مسکوب
@homsaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
📍یه کاری کنید قصههای زندگیتون بیشتر بشه...
@homsaaa
.
خاطراتْ درونگرا و خوابْ برونگراست. خاطره گذشتهای را زنده میکند و مرا به عمق وجودم باز میگرداند، در حالی که سمتگیری ِخواب بیشتر به بیرون است. معمولاً این ما هستیم که خواب میبینیم، در حالی که خاطره مرا به گذشتهام میبرد. با این همه هر دو در یک «بیزمانی» سیر میکنند. حسی از زمان هست، اما این زمان تقویمی نیست. تاریخ ندارد.
.
#خاطرات_کتابی
#احمد_اخوت
.
@homsaaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
دعایم کن که
من محتاج محتاجم . . .
.
@homsaaa
.
گُل پسرم سلام
من هنوز عزادار توأم. هر شب وقتی زینبسادات خواب است فرصت دارم تا میتوانم برایت اشک بریزم. به تو فکر کنم. به آرزوهای که برایت داشتم.
دروغ چرا هنوز رفتنت را باور ندارم. به دلم ماند صدایت کنم آ سِد محمدحسین. چه کنم که ندارمت.
.
عزیزِجانم
جای خالیات یک عمر سینهام را ناخن خواهد کشید. یادت هست روز سوم که پایین تختت ایستاده بودم. سه قدمیات بودم. نزدیکتر نمیآمدم چون اجازه نمیدادند. مثل همیشه بین ایستگاه پرستاری و تخت کوچکت در رفت و آمد بودم. متوسل شده بودم به بانو رباب. التماس کرده بودم که دستهای کوچکت را بگذارد توی دستهای پسرش. لبهای خشکت را که میدیدم یقین داشتم که حضرت رباب دست رد به سینهام نمیزند. همان روز سوم تو را نذر علیاصغر امام حسین(ع) کردم. التماس کردم که بمانی برایم. برای همیشه. دلم گرم شد. مطمئن بودم به ماندنت. من هنوز هم تو را دارم. مگر غیر از این است!
.
عزیزِ دلم
تو بیقراریهایم را میدیدی؟ مطمئنم میدیدی! من دوست دارم دیده باشی. تو حتماً با چشمهای بستهات هم همه چیز را دیدهای. همهی التماس کردنهایم را! اولین نشانهاش محبت دوستانم بود. خواستند مرهمی باشند برای دلِ داغدارم و بودند. سید کوچولوی مامان به قولِ قدیمیها پشتِ پایت خیر بود. خیری که بُرده شد پیش مادری که پشت در افتاد.اینها را گفتم که خیالت آسوده باشد و دل کوچکت نلرزد از غمِ نشسته روی دلم...
#شیرخوارگاه_شبیر
#درد_شیرین
@homsaaa
.
.
ویرانی بخشی از دنیاست، اگر برابر آبادی نباشد، عاقبت هر آبادی هست. سرانجامی محتوم که سراغمان میآید، اگر نه امروز و فردا، عاقبت با مرگ میآید. در نهایت ما چیزی جز مصالح یک ویرانه نیستیم. ستونها و طاقهایی که میریزد، آجرهایی لق، الوارهایی که درونمان میپوسد و دیوارهایی که میرمبد. هر کاری کنیم در نهایت به این ویرانهها خواهیم رسید. هر چه بکوشیم محکم باشیم، با سرستونهای ابدی و تیرهای مستحکم، ویرانهای باشکوهتر میسازیم، اما این چیزی از عاقبت ویرانه بودنمان در این زندگی نمیکاهد.
#ناداستان
#ویرانههای_من
#تلخ
@homsaaa
.
تنهایی چیزی بیشتر از حضور یا عدم حضور دیگران است. تنهایی ضمیر بردار نیست، نمیتوانی بگویی ما تنهایی را از بین میبرد، آنها تنها نیستند یا ایشان تنهایی را درک نمیکنند. تنهایی با هر جور ضمیری خودش را وفق میدهد. البته این چیزها بیشتر شبیه لفاظی است، کنار هم گذاشتن کلمات خوش آهنگ برای زیبا جلوه دادن چیزی که واقعاً مطلوب نیست، چون هیچکس دوست ندارد تنها باشد.
.
#ناداستان_خوب_بخوانیم
#ویرانههای_من
.
@homsaaa
.