هدایت شده از ققنوس
«وقتی که آینه مرتضی شکست...»
(چندخطی برای آقااحسان)
قسمت ۱از۲
درست ایام سالگرد دیدار حضرت آقا با بچههای جبهه فرهنگی، ابتدای ایام فاطمیه، در بحبوحه درگیریهای رزمندگان مقاومت، خبر رفتن #احسان_محمدحسنی «از اوج» یا «در اوج» آمد... این خبر، خبری نبود که بتوان راحت از کنار آن عبور کرد... حداقل در زیستبوم فرهنگ و هنر کشور...
همان روز این یادداشت را پهن کردم، اما جمعکردنش زمان لازم داشت... وسط درگیری و نبرد بودیم (و البته هستیم...)، از خیلیها هم که سؤال میکردی، بهت و حیرت، تحویلت میدادند (و میدهند...)، دعواهای زرگری فضای مجازی هم قانعت نمیکرد... صبر کردم کمی از التهابات کم شود، شاید ابعاد مسأله روشن شود... که هرچه گذشت، ابریتر شد... فرصتی برای تأخیر بیش از این نبود... آفتاب داشت میزد... وسط اخبار ضدونقیض و تصاویر تلخی که از حلب میرسد، کلماتی را که از قم و تهران تا زینبیه و دمشق و بیروت ریخته بودم در داریه، سعی میکنم مرتب کنم و سامان دهم... هرچند خودم سامان ندارم...
در زمانه غریبی و غربت فرهنگ و اهالی و اصحاب و اعوانش، تجلیل و قدرشناسی از آنانی که پرچم فرهنگ و هنر انقلاب اسلامی را در اهتزاز نگاه داشتند، اقلِ وظیفه ماست، در این دوران قهرمانکشی...
بدون شک #احسان یکی از پرچمداران جبهه فرهنگ و هنر انقلاب در این سالها بوده و خواهد بود...
▫️▫️▫️
وقتی آینه آقامرتضی شکست، تکههایش را اینسو و آنسو مییافتیم... در «روایت فتح»، «میثاق» و... یکی از قطعههای ازقضا بزرگش افتاده بود در «عاشورا»... بماند که عدهای هم شیشه دردست، ادعای آینگی میکردند... از دشمنان دیروزش تا دوستنماهای روزهای پس از حیات زمینیاش... از... تا... نامهایشان را نوشتم و پاک کردم... به امیدی، شاید، روزی...
اما میان تمام آینهها، «عاشورا» رنگوبوی خودش را داشت... این را از خیمههای ظهر عاشورای فکه بازپرس...
از نشریه تکصفحهای که پشتش عکس صددرهفتاد شهیدی بود یا از عکس صددرهفتاد شهیدی که پشتش نشریهای تکصفحه بود...
همان روزها هم دنبال کارهای متفاوت بودی... آن روزها که بسیاری از مدعیان امروز، هنوز سر از تخم درنیاورده بودند... روزگار غربت فرهنگ... روزگار غریب کار فرهنگی... این را که میگویم، آنان که دردش را نچشیده باشند و رنجش را نکشیده باشند، نمیفهمند چه میگویم... آتش بگیر تا که بدانی چه میکشم... اما تو خوب درک میکنی! من روزگار غربت عاشورا را دیده بودم... روزهایی که بچهها برای روشننگهداشتن چراغ عاشورا تهمانده حسابشان را خالی میکردند... روزگاری که از حقوق و اضافهکار و حق مأموریت و... خبری نبود... روزگاری که هیچ تکلیفی را «پروژه» نمیکردیم، بلکه اگر لازم میشد خودمان را برای تکلیف «پروژه» میکردیم! در همان روزهای ناداری، تو دنبال کارهای متفاوت بودی... در همان روزگار نداری، تو با دستان خالی کارهای شیک میکردی! اعتقادت این بود که باید برای انقلاب اسلامی، بهترین کارها را انجام داد... در وسط همه آن نداریها، هم کار شیک میکردی، هم خودت شیک بودی! مثل حال آوارگان لبنانی! ببخشید منی که آنقدر پرهیز دارم از واژگان فرنگی، اینقدر شیکشیک میکنم... هر واژه دیگری را از توصیف این معنا عاجز یافتم...
آری، تو خودت را، بچههای عاشورا را، ذائقه مخاطبانت را عادت دادی به کارهای فاخر... و این عادت بعدها هم کار دستت داد!
▫️▫️▫️
گفتم #قهرمان_کشی... این سنت سخیف دنیای دنی است... از جبر روزگار گریزی نیست... قصه هم قصه امروز و فردا نیست... تو سالها با این قصه زیستهای...
میگویی نه! از سردار #باقرزاده بازپرس، آن روزها که هنوز #میرفیصل بود! در دوران اوج «معاونت هنری بنیاد حفظ»... از آن روزی که به جرم دیدار #سید_حسن_نصرالله اخطار گرفتید، هم خودت و هم سردار! و سردار سینه سپر کرد در حمایتت...
از حال این روزهای #سید_کمیل که بیش از دوسال است پدر را ندیده، از روزی که آمد لبنان و ایستاد پای آرمان حزبالله تا امروزی که داغ مُهر بیمهریها را بر سینهاش تحمل میکند...
از آن سفر حجی که همسر و دخترت را تنها روانه کردی و خودت از فرودگاه روانه بازجویی و سینجیمهایشان شدی...
از «بنیاد روایت» و غمها و غصههایش... از آرشیو به یغمارفته و بازگشته جنگ هشتساله...
از حاج #حسین_یکتا... که شباهتهایتان به هم کم نبوده و نیست... متن اصلی یکی بوده، نسخهها کمی فرق کرده، یکی نسخه قم و یکی تهران! از #حاج_حسین و راهیاننورش، از #حاج_حسین و جبهه فرهنگی، از بنیاد کرامتش، از ستاد اربعین و...
ادامه دارد...
✍️ #رحیم_آبفروش
▫️@qoqnoos2