22.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... مادر است دیگر 😭
ننه سلام من رو به امام حسین(ع) برسون
وداع خانواده پاسدار شهید محمدجواد سیفایی در دارالسلام کاشان
#شهید_محمدجواد_سیفایی
#شهدای_مبارزه_با_اسرائیل
#شهدای_اقتدار_کاشان
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠http://zil.ink/honar_kashan
هدایت شده از روایتگر | revayatgar
به عباس
شماره ۲
حوالی ساعت پنج صبح بود و هنوز از بهت و حیرت در حیاط ناحیه پرسه میزدیم. تنها دلخوشیمان در آن حال و هوای صبحگاه، دیدن رویت بود که منعمان میکردند. طلوع خورشید روز سه شنبه 27 خرداد، شاید از دردناک ترین روزهای عمرم بود. درباره شهادت، زیاد روایت شنیده بودم. مخصوصا در همین محوطه که بندبند آجرهایش روزهایی در اعزام و تشییع شهدا به خودش دیده. چه انسانهایی که همینجا و در چنین زمانی مثل من در بهت و حیرت خبر شهادت رفقیشان، زمان را سپری کرده بودند.
حالتی داشتیم بین خنده و گریه، غم و شادی، وصفی که عقل مادی از درکش عاجز است. همهی بچه ها به همین حال و شکل شده بودند. از یاد و عاقبت شماها میخندیدند. از نبودن شماها و حال خودشان گریه میکردند.
قسمتی از جنون.
سید علی زنگ زد و گفت بیا بالا. وارد اتاق فرمانده که شدم، چند نفر از بزرگترها و بچههای خودمان دور هم نشسته بودند. گفتند: «خبر تو فضای مجازی همینطور داره دست به دست میشه. باید زودتر به خانوادهها خبر بدیم. خانوادهی شهید اجتهد و سیفایی رو پیگیری کردیم. مونده خانواده عباس.»
باید فکرهایمان را یکی میکردیم که چهکار کنیم؟!
بعد از چند باری که به حمید پیامک دادم و جواب نداد، بالاخره پیداش شد. گفت همان اول یکی از بچهها خبر را بهش داده. مستقیم با خواهرت رفته بودند بیمارستان شهید بهشتی. میگفت با شنیدن خبر شهادتت، خواهرت خیلی حالش بد شده و سرم زده. ازش خواستم بیاید ناحیه تا کارها را پیگیری کنیم.
برای خبر دادن به مادر و پدرت باید حمید و خواهرت میبودند.
برای خبر دادن به همسرت، پیشنهاد دادم یکی از خانمهای بسیج جامعه زنان را به کمک بگیریم. همه موافقت کردند.
بیموقع بود ولی شماره تلفنش را گرفتم. گوشی را سریع برداشت. آرام و شمرده، خبر شهادتت را دادم. گفتم که برای خبر دادن به همسر آقای آلویی باید کمکمان کنید.
قبول این کار سختش بود. قرار شد همان خانم بیاید سپاه، تا دسته جمعی تصمیم بگیریم.
خوب یادم هست که باعث و بانی ازدواجت هم همین خانم بود. خیلی تلاش کرد که به هم برسید. خدایی کار راحتی نبود که بخواهد خبر نبودنت را به خانمت بدهد.
توی اتاق فرمانده، کسی حال و حوصله حرف زدن نداشت. به یکباره از اتاق پشتی صدایی آمد. با آمدن آقا سید ماشاالله اجتهد همه از جا بلند شدیم. لبخند روی لبهاش بود و مثل همیشه پر انرژی. برداشتم این بود که هنوز بهش خبر ندادند. به یکی از بچه ها علامت دادم که خبر داره؟! گفت آره. رفت و پشت به پنجرهی اتاق نزدیک کتابخانه نشست. فضایی سنگین اتاق را در بر گرفت. همه ی بچهها اشک میریختند ولی بیصدا. یکی از بچهها یکهو بغضش شکست. سریع بچهها لب گزیدند و آرامش کردند.
یکی از بچهها زیر لب خطاب به آقاسید میگفت: برا دلت بمیرم آقا.
از همان روزهایی که اتاق آموزش سپاه پر از بچههای بسیج بود. روزهایی که این اتاق روی آرامش به خود نمیدید، همه به آقای اجتهد میگفتند: آقا.
همه چشم دوخته بودیم به کسی که سه چهار ساعته پدر شهید شده. گوشی آقا زنگ خورد. جواب داد. معلوم بود یکی از رفقا و همکارهای سابقش بهش زنگ زده. قضیه برعکس شد. قرار بود ما بهش دلداری بدهیم و آرامش کنیم. ولی او محکم و مصمم داشت ما را آرام میکرد. با همین حال و روحیه به دوستش گفت: از شما بعیده! شما که جنگ را دیدهای! شما که خودت تو سپاه بودی! تا حالا برادر شهید بودم. از این به بعد هم پدر شهیدم. تمام!
آقاسید ماشاالله برای ما آقا بود ولی از آن روز آقاتر شد.
تنها دغدغه آقا، مادر ابوالفضل بود. میگفت:« حالش خوب نیست. میترسم چیزیش بشه.»
گوشی را برداشت و تلفن زد به پسر بزرگش؛ سعید. ازش خواست که از خانواده فاصله بگیرد. خبر را بهش داد و با حرفهاش آرامش کرد. گفت: «من میخوام برم سمت خونه، سریع برام یه نون سنگگ جور کن که بهونه داشته باشم برا بیرون اومدن. اینجوری مادرت شک نمیکنه.»
تلفن را قطع کرد و زود از جاش بلند شد. هرچه بچهها ازش خواستند تا ببرندش خانه، قبول نکرد. سوار موتورش شد و تنها رفت.
بیست دقیقهای از پیام حمید گذشته بود. همچنان منتظر تا حمید و خواهرت از راه برسند. تا در اتاق را باز کردم، خواهرت و حمید از پلهها با گریه و ناله آمدند بالا. بچهها با شنیدن این صدا، از اتاق پریدند بیرون. حمید تو بغل یکی از بچهها هایهای زد زیر گریه. خواهرت بیتوجه به ما، در اتاقها را باز کرد. همان اتاقهایی که چهارچوب درهاش بارها و بارها بودنت را قاب گرفته بودند. خواهرت میدانست درِ کدام اتاق را باز کند. دنبالت میگشت. خانمها رفتند جلو و کمک کردند. خواهرت را بردند نمازخانه انتهای راهرو. صدای گریه و همهمه راهرو طبقه بالا را پر کرده بود.
چندتا از بچهها به همراه حاجی و خانم ها تصمیم گرفتیم برای خبر دادن حرکت کنیم. اول خانهی خودت...
🔰روایتگر:
@revayatgar_ir
هدایت شده از حوزه هنری اصفهان
26.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #ویدیو | اکران وطن اثر استاد رضا بدرالسماء در گالری نقطه حوزه هنری استان اصفهان
🔹این تابلوی هنری که آخرین اثر استاد رضا بدرالسماء با موضوع گام دوم انقلاب اسلامی ایران است، و پروسه طراحی آن در ایام جنگ ۱۲ روزه انجام شده است تا ۱۵ مردادماه در گالری تک اثر عمارت سعدی قابل بازدید است
💠 حوزه هنری استان اصفهان در مجازی:
وبسایت | آپارات | ایتا | بله |
🔻 در اولین کارگاه مقدماتی آموزش شعر سبز رقم خورد
🔗 در اولین جلسه ی کارگاه مقدماتی شعر سبز به مواردی همچون قافیه و ردیف ، جهان بینی و اندیشه شاعر ، ذوق و قریحه و همچنین عاطفه و احساس در مقام شعر پرداخته شد .
📌 این کارگاه هر هفته روزهای دوشنبه
از ساعت ۱۷ الی ۱۹
در حوزه هنری کاشان برگزار خواهد شد
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠http://zil.ink/honar_kashan
4.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | استاد#محمود_فرشچیان نگارگر سرشناس ایرانی، پس از عمری تلاش در خدمت به فرهنگ و هنر اصیل آئینی و ایرانی ، ۱۸ مرداد ماه ۱۴۰۴ دارفانی را وداع گفت.
◽️خاطرهای از خلق مهمترین اثر ایشان را از زبان خود این استاد گرانقدر بشنوید.
🆔 @hozehonari_ir
🌷 عصر تاسوعاست ای نقّاش! فردا را نکش
صبح دریا را کشیدی، ظهر صحرا را نکش
خسته با زین و یراقی واژگون، آشفتهیال
بیسوار و غرق خون، آن اسب زیبا را نکش
یا تمام صفحه را با خیمهها همرنگ کن
یا به غیر از ما رأیتْ إلّا جَمیلا را نکش
آن به دریا رفته دیگر برنمیگردد به دشت
خشکیِ لبهای فرزندان زهرا را نکش...
#مهدی_جهاندار
#محمود_فرشچیان
@mehdi_jahandar
🔰به #حوزه_هنری_کاشان بپیوندید:
🔸@honarkashan
💠http://zil.ink/honar_kashan