🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#زندگی_به_رنگ_شهدا
تمام شب را توى راه بوديم.
خسته و فرسوده رسيديم.هوا سرد بود.
دست بردار نبود. همين طور حرف میزد.
فردا چكار كنيد، چكار نكنيد، چند نفر بفرستيد آنجا، اينجا چند تا توپ بكاريد. اين دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو.
دقيق يادم نيست. يازده - دوازده شب بود كه چرتمان گرفت.
زيلوى گوشه سنگر را برداشتيم و پهن كرديم و دراز كشيديم.
چيزى نداشتيم رويمان بيندازيم.
پشت به پشت هم داديم و خوابيديم، كه مثلاً گرممان شود.
دو ساعت كه گذشت، بلند شد.
با آب قمقمه اش وضو گرفت و ايستاد به نماز. حس نداشتم تكان بخورم، چه رسد به بلند شدن و وضو گرفتن.
فقط نگاهش میكردم.
🌷شهید صیاد شیرازی🌷