eitaa logo
[ هُرنو ]
938 دنبال‌کننده
846 عکس
54 ویدیو
118 فایل
|هُرنو، به معنای روزنِ نورگیرِ سقف| 📖خواندنی‌ها، شنیدنی‌ها، و خرده‌ریزهایم. مُصطفا جواهری همه‌کارهٔ هیچ‌کاره! کاری بکن که هیچ‌وقت شرمندهٔ دلت نباشی؛ تامام! @mim_javaheri
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: کجای ونک می‌رفتی؟ گفتم: بالای برج نگار. گفت: به خودش که نرسیدیم، لااقل به برجش برسیم. گفتم: حالا شاید به خودشم رسیدی. گفت: به خودشم برسم، دیگه حس و حال و پولش نیست. گفتم: مگه زندگی بدون نگار می‌شه آخه؟ گفت: نه والا... چیزی نگفتم. گفت: الآنمو نگاه نکن. آقایی بودم واسه خودم. زندگی نخواد کسی پایین بیاد از جاش. گفتم: ایشالا کار و نگار با هم جور بشه برات. خندید... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مجلهٔ مدام
بخش ابتدایی داستان «هجده، صفر هشت» نوشتهٔ شوری دل‌به‌هم‌زن خون ته حلقم را چنگ می‌اندازد. می‌دوم. هیکل صد و چهار کیلویی‌ام را از دست صاحب کتاب‌فروشی بالای میدان پالیزی فراری می‌دهم. من دزدم؛ دزد کتاب. حلقم خون‌مزه شده؛ مثل عصر همان سه‌شنبه‌ای که با پریزاد پیاده‌روِ ولیعصر را گرفتیم و از محمودیه تا جلوِ رمپ ورودی پردیس ملت دویدیم. روی صندلی مخمل قرمز سالن دو که خودم را انداختم، تازه سرفه‌هایم شروع شد. گفتم: «حلقم طعم خون می‌ده.» سرش را از زیر شال گلبهی تکانی داد و گفت: «واسه چی؟» با ناخنِ انگشت اشاره، گوشۀ پوست ورآمدۀ شستم را کندم و گفتم: «از بچگی همینه. وقتی زیادی می‌دووم حلقم خونی می‌شه.» مقنعۀ سیاه را از زیر شال گلبهی کشید بیرون و چپاند داخل کولۀ بنفش. گفت: «خون‌مزه می‌شه پس.» دستی به فرفریِ ولوشدۀ روی پیشانی کشید و پرسید: «اسم فیلم چی بود؟» گفتم: «رخ دیوانه.» مدام؛ یک‌ ماجرای دنباله‌دار | @modaam_magazine
[ هُرنو ]
اگه داستان «هجده، صفر هشت» رو در مدام خوندید، خوشحال می‌شم که نظرتون رو بدونم. 👇 https://survey.porsline.ir/s/UqLG851H اگه هم نخوندید هنوز، بخونید دیگه خب :)
پارسال، چنین روزهایی در دفترچه خاطراتم نوشته‌ام که: سر کلاس عقیدتی نشسته‌ام و از فرصت نوشتن، برای خاطرات دیروز و امروز می‌خواهم استفاده کنم. دیروز که جمعه بود، روز نسبتا سنگینی بود. مخصوصا در مقایسه با جمعه بودنش. چرا؟ چون جمعه ۲۷مرداد اینطور گذشت: آخرین پستم از ساعت ۶ تا ۸ صبح بود. ساعت ۴:۳۰ بیدار شدیم برای نماز و صبحانه. صبحانه حلواارده و شیر بود. نان هم که مثل همیشه بدمزه بود طعم سوسک می‌داد. لذا یک بسته حلوااردهٔ یک‌نفره را خالی خالی با شیر خوردن و با بطری آب معدنی داخل آسایشگاه وضو گرفتم و نماز صبح را خواندم و دوباره خوابیدم. ساعد یک ربع به شش علی کیان که نگهبان کوریدور بود بیدارم کرد. بلند شدم و رفتم دستشویی گردان امام حسن(ع). چون آب سرویس‌های ما از چهارشنبه عصر قطع بود که بعدتر ماجرایش را تعریف می‌کنم... ساعت ۷ سرکار عموزاد وارد گردان و بعد طبقهٔ گروهان شد و صدایم کرد و گفت که بروم آموزش پیش سرکار اسدزاده. رفتم و یک بیسیم و شارژرش را تحویل گرفتم و دو پیام را رساند به سرکار عموزاد: ۱. تمامی نگهبانان باید تا کمی دیگر مقابل دفتر افسرنگهبان همراه پاس‌بخش‌شان جمع شوند برای توجیه. ۲. گروههای نظافتی مشغول نظافت‌شان شوند. حالا چرا؟ چون روز شنبه (فردا) تا دوشنبه قرار است یک تیم بازرسی از تهران بیایند برای ارزیابی وضعیت کلی پادگان و روز دوشنبه هم پایان‌دورهٔ تیرماهی‌ها. ساعت ۸ باید واسم عوض می‌شد. که چون نگهبان بعدی من غش کرده بود، تا ساعت ۹ نگهبانی دادم و تا ساعت ۱۱:۳۰ خوابیدم. بیدار شدم و مشغول مرتب کردن کمد و بعد با کمک احسان پتوی تخت‌هایمان را تکاندیم و تخت را مجددا آنکادر کردیم. ناهار را خوردیم و قرار شد ساعت ۱۴:۳۰ جهت سرشماری به خط شویم. از طرفی بهنام گفته بودند که بالاخره بعد از چهار روز، نوبت حمام بهمان می‌دهند. ساعت ۱۶:۳۰ تا ۱۸. ساعت ۱۵ تا ۱۶ زیر آفتاب داشتیم از افاضات سرهنگ الف استفاده می‌کردیم. تماما داشتم حرص می‌خوردم. چون ساعت ۱۷:۳۰ قرار بود پرستوجان بیاید برای ملاقات و میخواستم قبلش حمام بروم که بتوانم لباسهای تمیزم را بپوشم و لباسهای کثیف را بدهم به پرستو تا زحمت شستنش را در خانهٔ عزیزجون بکشد. اما تازه بعد از سخنان درربار سرهنگ الف، رفتیم برای توجیه طرح پدافند دورادور پادگان که اگر فردا یکی از بازرسان ما را در گوشه‌ای خفت کرد و پرسید که محل استقرارت در پدافند کجاست؟ نابلد نباشیم. ....... (سانسور شده) خلاصه، بعد از طرح پدافند، هر گروه نظافتی، راهی محل نظافت خودش شد و از قضا دیدیم که تا خواستیم نظافت را شروع کنیم، بعد از دو روز، آب وصل شد! معلوم شد که آب را خود مسئولان پادگان رویمان بسته بودند که کسی از دستشویی‌های گردان استفاده نکند تا چاه‌هایش نگیرد! (بس که قدیمی و داغون است.) که هنگام بازدید بازرسان، آبروی پادگان فخیمه ریخته نشود... ساعت ۱۷:۳۰ مشغول نطافت سلف شدیم و بلندگو هم اسم مرا برای ملاقات صدا می‌کرد. تا حدود ۱۸:۱۵ به بچه‌ها کمک کردم و بعد آمدم بالا که لباسهایم را کامل کنم. همانطور حمام نرفته، زیرپوش و لباس زیرم را عوض کردم و لباسهای نظامی تمیز پوشیدم. همه، روی تن چهار روز حمام نرفته در شرجی داغ مرزن‌آباد. همراه قندهای استحقاق خودم و احسان (چون جای کمدمان را تنک کرده بود) و کتابهای خوانده شده‌ام و سوییچ ماشین راهی دژبانی جهت ملاقات شدم... پارسال کجا بودم، امسال کجا. یو‌م لک، یوم علیک. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
به شب‌های غمت درمانده‌ام، فرياد از اين شب‌ها...
امروز باید هزارتا کار می‌کردم. از محل خدمت سربازی‌ام مرخصی گرفتم. از همه مهم‌تر یادداشت سردبیر بود که هنوز تمام نشده. حتا شاید شروع هم نشده. فقط دارم برایش می‌خوانم. باید امروز تمامش می‌کردم و نشد. بعضی روزها همه‌چیز، از دندهٔ نشدن با آدم برخورد دارند. کلافگی دیدن استوری اربعینی دیگران هم اضافه شده بود. بساطم را جمع کردم و از دفتر بیرون زدم. باید چند ساعتی پیاده می‌چرخیدم تا بلکه مغزم آرام بگیرد. مغزم که آرام نگرفت، اما چشمانم چرا. نتیجه‌اش هم شد چندین و چند گوشهٔ درخشان. بیشترش را در اینستاگرام ببینید. پانوشت۱ : گمان می‌کنم مهم‌ترین ضعف داستان‌ها و روایت‌هایی که این روزها به بهانهٔ مدام می‌خوانم‌شان، فقر تجربه زیسته است. دم دستی‌ترین راه برطرف کردن این فقر؟ شهرگردی. راستش را بخواهید انقدر غصه و حرص می‌خورم که بعضی دوستانم حتا محله‌شان را هم درست ندیده، نشنیده، نبوییده و لمس نکرده‌اند... چه برسد به شهرشان. پانوشت۲: سربازی کذایی که تمام شود، شاید در شهرهای مختلف، بافت‌گردی برگزار کنم. بلکه خجالت بکشید که یک تهرانی، شهر خودتان را بهتر می‌شناسد. :) @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
هدایت شده از مجلهٔ مدام
‌ ‌ موقع ثبت سفارش مجله ما با گستردگی موقعیت‌های شما روبه‌رو شدیم و این‌که از اکثر استان‌ها و شهرها و حتی روستاها و مناطق دورتر پذیرای دنبال‌کننده‌های مدام بودیم جذابیت بالایی داشت. به خصوص که حالا مدام پاش رو از مرزها فراتر برده و از کشورهای دیگه همراهانی داره! 😎🎉 این‌طور شد که تصمیم داریم با همراهی شما مسابقه‌ای برگزار کنیم! به سه نفر از کسانی که در این مسابقه شرکت کنند، به قید قرعه کد تخفیف ۱۰۰ درصدی دومین شمارهٔ مدام تقدیم می‌شه.✨🤩 شرایط مسابقه: از مُــدام‌تون عکس بگیرید، طوری که شهر یا روستای خودتون رو نشون بده (مثل عکس بالا) و با هشتگ ... ، با جای‌گذاری محل زندگی‌تون در جای‌خالی در صفحه اینستاگرام‌تون منتشر کنید. ❗️یادتون نره که ما رو حتما زیر اون عکس منشن کنید تا پیداتون کنیم.