کنون که میدمد از بوستان نسیمِ بهشت
من و شرابِ فرح بخش و یارِ حورسرشت
گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز؟
که خیمه سایهٔ ابر است و #بزمگه لبِ کِشت
چمن حکایتِ #اردیبهشت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهِشت
به می #عمارتِ دل کن که این جهانِ خراب
بر آن سر است که از خاکِ ما بسازد #خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغِ کنشت
مَکُن به نامه سیاهی مَلامَتِ #من_مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت؟
قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ
که گر چه غرقِ گناه است میرود به #بهشت...
اول اردیبهشت ۱۴۰۲
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
[ هُرنو ]
کنون که میدمد از بوستان نسیمِ بهشت من و شرابِ فرح بخش و یارِ حورسرشت گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز
من فقط یک #آجر هستم؛
آجری از قلعهٔ عمارت مبنا
پنجشنبه ۱۲اسفند ۱۴۰۰ بود که آقای دولتآبادی، در گروه کارگاه ۳۴۰۶، برایم پیامی گذاشت با محتوای آغاز چالش استادیاری و جملهٔ درشت و بُلدشدهٔ «جای شما بین جمع استادیارها خالیه».
برای شرکت در چالش (آزمون استادیاری)، باید هزینهای را واریز میکردم و به خانم رباطجزی که تا آن موقع نه دیده بودم و نه میشناختمشان، اطلاع میدادم. فردایش واریز کردم و اطلاع دادم.
چهارشنبه ۱۸ اسفند توضیحات توسط خانم رباطجزی برایم ارسال شد.
تا آخر اسفندوقت داشتیم برای تکمیل چالشِ چهارمرحلهای.
۲۷ اسفند پیام آمد که تا ۳فروردین وقت داریم. من کجا بودم؟ در سفر خانوادگی و خب مگر چیزی از سفر اولویت بالاتری دارد؟
رهایش کردم و نرسیدم.
شکمسیرِ شکمسیر!
۹ فروردین پیام آمد که چه خبر؟
پررو پررو پیام دادم که:
«خیلی زمان کوتاهی بود
مخصوصا که در عید، سفر و دید و بازدید هم هست و ...
فرصت هست؟»
خانم رباطجزی گفتند تا فردا به من برسان.
پررو پررو تر پیام دادم که:
«متاسفانه کمتوفیق بودم.
چون تا سوم هم نرسیدم، گفتم دیگر بیش از این مزاحم نشوم.»
خانم رباطجزی لطف کردند و گفتند تلاشت را بکن.
راستش را بخواهید کم آوردم و خجالت کشیدم. میدانستم که قبول نمیشوم! فقط میخواستم اگر بعدترها خواستم با مبنا همکاری کنم، سابقهام زیاد سیاه نباشد!
۱۱فروردین چالش را تکمیل کردم و فرستادم.
۲۴فروردین خبر گرفتم. فهمیدم که من نفر آخری بودم که محتوا را ارسال کردم و در دست بررسی است.
فردایش پیام آمد که قبول شدهام و باید منتظر مصاحبه باشم!
هفتهٔ بعدش مصاحبه با آقای جوان بود و بعدش هم نتیجهٔ قبولی و تشکیل سومین گروه استادیاری و من شدم یکی از دو مردِ استادیار گروه.
هفتهٔ پیش آقای پستچی بستهای را آورد از طرف آقای جوان؛ استاد، معلم و برادر بزرگترم.
کنار هدیهای که لطفِ مدامِ ایشان است، یادداشتی بود که خودش را همکار من دانسته.
اما من، فقط یک #آجر هستم. آجری از عمارت قلعهٔ مبنا. آجر خردترین جزء یک معماری است اما در همه مراحل تکوین یک اثر معماری رابطه و همکاری تنگاتنگ با هندسه و روح آن دارد.
آجرِ مصطفا جواهری را اگر از بنایِ قلعهٔ قُرصومحکمِ مبنا (که انشاءالله روزبهروز دارد پابرجاتر هم میشود) بیرون بکشی، آب از آبِ قلعه تکان نمیخورد. ولی آب از آبِ آجرِ مصطفا جواهری تکان میخورد.
یکسالِ گذشته، مبنا و آدمهای خانوادهاش نقش زیادی در زندگی من داشتهاند. سه سال و خوردهای است که درگیر مبنا هستم اما دیگر میتوانم بگویم که در این یکسال، خانوادهٔ دوستداشتنیِ نایابی یافتهام که غنیمت هستند برایم. تکوتوک برادرانی و متعدد خواهرانی که دیده و نادیده، گرهخوردهٔ آنها هستم.
بیمعرفتی بود که برای قلعهٔ مستحکمِ مبنا و اهالیاش، چیزکی خطخطی نکنم.
به می #عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد #خشت
هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲
#ما_یک_خانوادهایم
#هم_رویاییم
#هم_مبنا
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف