امروز سومین روزیه که چشمات، اشک آوردن.
تا قبلش گریههات بدون اشک بود. اما الان نه.
گوشهٔ تقاطعِ ملیح پلک بالا و پلک پایینت که تَر میشه، دل من و مادرت آب میشه. حُکما دل مادرت بیشتر...
مراقب اشکهای زلالت باش بابا.
وختی بزرگ شدی، باهاس برای اباعبدالله سرازیر بشن. ملتفتی؟
همین.
بعضی متنها نه آغازِ کوبندهای دارند و نه پایانِ متحیرکنندهای. فقط هستند که حرفی بزنند.
#نرگسم
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
بچهجان!
امروز اولین روضهٔ عمرت رو رفتی.
منظورم از عمر، عمریه که در این یکماه کنار مایی.
وگرنه که روضهٔ شبهای قدر و روضههای قبلترش که آن بالاها پَر میزدی هم حسابه.
امروز که عمومجتبات داشت روضهٔ امام صادق میخوند، شروع کردم واگویه که: «من روم سیاهه آقا. روم سیاهه که شما رو درست حسابی نمیشناسم...» بعد یه مکثی کردم و اصلاح کردم که: «روم سیاهه که شما رو اصلا نمیشناسم. ما اسما شیعهٔ شماییم ولی رسما، اوضاع خیطه! ولی این بچه، روضهٔ اولش، روضهٔ شماست. تربیتش هم با خودتون لطفا. منم نوکر شمام دربست. من که هنوز نشناختمتون، ولی شما یه لطفی کنید این بچه و باقی شیعهزادهها، شماشناس باشند.» بعدترش که عمومجتبات، به خاطر تو شروع کرد به خوندنِ روضهٔ علیاصغر دیگه حرفم بریده شد...
هِق شدم...
بابا!
از خدا میخوام شیعهٔ درستدرمونِ آدمحسابی بشی انشاءالله.
راستی ریزهخانوم!
تو چرا انقدر زود یهماهه شدی؟!
یهکم آروم بگیر بچهجان.
میترسم.
میترسم که ازت عقب بمونم...
#نرگسم
#یکماهگی
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف