eitaa logo
مهندسی ذهن استاد نیلچی زاده
10.8هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
19.2هزار ویدیو
384 فایل
دستای سردار ما می جوشه از علقمه هدیه شده محضر مادرمون فاطمه س
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای مرد پشت بلندگو، هنوز توی سرم روی دور تند، تکرار می شود. «یک هفت ساله ی نامعلوم یک هفت ساله ی نامعلوم ...» نمیدانم! امروز کدام تابوت برای طفل هفت ساله ی گمشده بوده. نمیدانم کنار تابوتش، پدر و مادری بوده ؟ پدر و مادری مانده؟ که اشک هایشان، چون رگباری از گلوله ها روان شده باشند روی صحرای صورتشان. درست شبیه رگبار ترکش هایی، که جای جای تن طفلشان را پر کرده بود از رد اشک هایی به رنگ خون!. همان محل زخم هایی که تا دیروز، محل و بوسه گاهی برای چیدن عطر تنش بوده. جایی مثل مسح سرش، لابه لای خرمن موهایش. او حتما عزیز کرده ی دل عمه ای بوده. یا رفیق و پایه ی تمام بازی، و شیطنت های کودکانه ی دخترها و پسرخاله هایش. او، حتما رفیق مهربان دوست بغل دستی اش بوده. راستی، او باید تا به امشب مشق های روز شنبه اش را مینوشت. دانش آموز هفت ساله ی کلاس اولیمان. و بعد، مامان صبح فردا وقتی لقمه هایش را کنار دفتر مشقش میگذاشت، صفحه ی دفترش را ورقی میزد و با دیدن دست خطش یاد اولین نامه ی «مامان من تو را دوست دارم»ش می افتاد، و ردپای لبخندی از سر ذوق خط می انداخت روی لب هایش راستی، آخرین حرفی از حروف الفبایی که آموختند کدام بود.؟ باید حالا روی درس (ش) توقف داشته باشند. شاید وقتی معلم میگفت: «ش مثل ..؟!!!» و بعد صدای پر از ذوق و بلند بچه ها، که هوای کلاس را پر کرده بود، یک صدا گفته بودند: «ش مثل شهید ش مثل شهید قاسم سلیمانی» ش مثل آرشام ... ش مثل شاهچراغ حروف الفبا ی کلاس اولی های کشور هنوز به نیمه نرسیده است. تا ۳۲ومین حرف هنوز مانده است. اما، آرام بخواب جان وطن. آرام بخواب طفلک هفت ساله ی من .. تو حروف الفبایت را به پایان رسانده ای. کامل ترین حروف الفبای این مکتب انقلاب را. تو، نخستین شاگرد اول کلاست که نه، دبستان که نه، یک عمر زندگی شده ای. تو کامل ترین حروف الفبارا از بر شده ای. الفبایی که پایانش حرف «ش» بود. *ش مثل شهادت* در بین نام های توی تصویر کدامین نام از آن توست. ولی من زین پس، کنار نام کودکی هفت ساله این را خواهم نوشت. در چهارماه تحصیلی توانست، بعد از خواندن درس «شین» فارغ التحصیل شود. فارغ از تمامی هیاهو ها او برگزیده ی دانشگاه شهادت شد. تحت نظر استاد یارش *سردار شهید قاسم سلیمانی* _
*۲ساله، با کاپشن صورتی، گوشواره قلبی* ما مادرها که تاب این کارها را نداریم. حتما برای آن روزی که قرار بر سوراخ کردن گوش هایش بود، با بابای خانه شرط کرده بودی، نگه داشتن دخترک موقع کار دکتر، سهم تو باشد. هر دو لاله ی گوش هایش که به لطافت و نرمی گل هاست، سوراخ که شد، بغض که کرد، گریه اش که گرفت، من در آغوش میگیرمش، من آرامش میکنم. و حتما، آن لحظه دلت مثل اناری ترکید. و از حجم بغض و گریه اش؛ بغضی پرید بیخ گلویت. حتما مدت ها بود به فکر خرید گوشواره ی طلا بوده ای. چند ماهی از سروته حقوق و دخل و خرج ها زده بودی. برای خرید گوشواره های دخترک. و آن روز، با ذوق چشم میگرداندی پشت شیشه هایی، که در زرد و سفید هایی چشم نواز می درخشیدند. آن روز حتما خسته شده بودی، طاقتش را نداشته ای دخترک را باخودت هم قدم کنی، پاهایش جان قدم زدن طولانی را نداشته اند. پس بیشتر مسیر، در آغوشت پناهش داده ای، تا درخشش یک جفت گوشواره، به شکل قلب هایی کوچک، لبخندی مهمان لب هایت کرده بود. حتما گوشواره هارا که به دستت داده اند، با ذوق کنار صورت دخترک نگه میداری. با صدایی لبریز از زنگ خوشحالی، لحن صدایت را کودکانه کرده ای، و رو به چشم های خندانش گفته ای: «ببین مامان، چقدر قشنگه ببین چقدر نازن» و خندان، دست های کوچکش را دراز میکند به تمنای لمس قلب هایش. شب در خانه، کنار بابا آرام و بااحتیاط با بازی و خنده، گوشواره ها را گوشش کرده اید. هر دو به ذوق کودکانه اش خندیده اید. درست شده بود شبیه ماه شب چهارده. *ماهی با گوشواره های قلبی.* حتما تا چندروز بعد از پوشیدنشان با ذوق، صورتش را دالی کنان میکشاند رو به صورتتان. و به طرز بانمکی درحالیکه دست هایش بر لاله ی گوشش بوسه میزد کلمه ی گوشواره را نامفهوم و بامزه ادا میکرد، و حبه حبه قند در دلتان آب. آن روز از توی کشوی لباس هایش، ژاکت صورتیش را انتخاب کرده بودی. همراه کاپشن صورتی رنگی که به تازگی، با ذوق یک سایز بزرگتر گرفته بودی، که تا سه سالگی اش هم تنش را مهمان گرمایش بکند. و همان لحظه، که آرام دست های کوچکش را به امانت، از گزند سرما، به دست کاپشنش میدادی، زمزمه میکردی: «قربون دختر نازم برم کاپشنشو حالا بپوشه که بریم زیارت حاج قاسم.» بعد هم بوسه ای زده بودی به صورتش.. حالا اما.. از دخترک دوساله ی ماه رویشان یک خط مانده با نشانه ای روی دری شیشه ای. شما بگویید مگر غنچه ها را نیز پر پرمیکنند؟