eitaa logo
کانال حسین دارابی
877.5هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
64 فایل
مؤسس استارتاپ تربیپ Tarbiapp.com تو زمینه‌های مختلف تحقیق میکنم تا به مطلب درست برسم تحصیلاتم مهم نیست، ارشد عمران، روانشناسی، تاریخ تشیع همه آدرسامون👇 takl.ink/hossein_darabi آیدیم @darabi_hosein . . #ترک_کانال . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا چشم و هم‌چشمی تو همه مسایل ورود پیداکرده، همین محرم رو ببینید، هیات ها باهم کَل کَل دارن، رقابت می‌کنن اون میگه سیستم صوتی من خفن تره این میگه مداح من معروف تره اون میگه جمعیت من بیشتره این میگه روحانی من عمامه‌اش گنده تره اون میگه غذای من لذیدتره این میگه دندون من تیزتره هیشکی به این فکر نمی‌کنه کاری که اخلاص بیشتری داشته باشه و نیت پاک‌تری داشته باشه پیش خدا مقبول‌تره الان تو همین کوچه‌ی ما یه هیات بود چندین سال فعالیت داشت، بزرگان هیات باهم به مشکل خوردن، امسال شدن دوتا هیات، یکی همون هیات قبلی، یکی هم امسال تو پارکینگ خونه ما تشکیل شده، این دوتا هیات یک خونه باهم فاصله دارن. البته دلیل جداشدن هیات‌ها قانع کننده‌اس ولی خب مشکل بوجود میاره قطعا آقا اون یکی هیاته ۳ روزه از صبح تا شب باندهاشو میاره تو کوچه هی میگه ۱،۲،۳ تا صوت رو امتحان کنه هیات پارکینگ ماهم جالبه، هنوز شروع نشده، نه مداحی‌ای نه سخنرانی‌ای نه مراسمی، شام داده، یعنی در طول تاریخ بشریت سابقه نداشته قبل شروع رسمی هیات شام بدن، رقابته دیگه اون یکی هیات هم برای اینکه ضایع نشه تو کوچه صوت رو بلند کرده بود طبل می‌زد. روانی شدن ملت این هیات خونه‌ی ما نمی‌خواست روحانی بیاره برای سخنرانی، من گفتم مگه میشه بدون روحانی؟ گفتن گرونه، منم رفیق رفقای طلبه و روحانی زیاد دارم، گفتم من روحانی میارم، یه روحانی ردیف کردم، بنده خدا دیشب پاشده اومده دید هیچ خبری نیست، گفتم حاجی شرایط مهیا نبوده، انشالله از فردا در خدمتتون هستیم، ولی امشب شام داریما😁 بعد دیدم حالا که شام هست روحانی هم هست، گفتم امشب هیات تو خونه ما باشه، حاجی رو بردیم خونمون خانوما آقایونم اومدن، یه سیستم صوت کوچولو هم داشتیم از این خونگی ها، هیات رو بصورت خیلی ساده و البته مختلط برگزار کردیم. انقدر روشنفکریم ما، خیلی هم باصفا بود. شام هم دادیم آخرش. انقدر داستان هست که اهل بیت به هیات های ساده و خاکی و حتی بدون میکروفن و سیستم صوت آنچنانی، عنایت بیشتری دارن. چون اخلاص مهمه نه چیز دیگه ای آیت الله بروجردی با اون همه عظمت آخرین لحظات عمرشون شروع کردند به گریه کردن، مردم گفتن آقا شما که خیلی کارتون درسته و خیلی مشتاق مرگ بودید و اصلا هراسی نداشتید چرا گریه می‌کنید، آیت الله بروجردی فرمودند: 《وَأخْلِصِ الْعَمَلَ، فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بَصیرٌ》 عملت را خالص کن، که همانا حسابرس بسیار بسیار بیناست.(بعبارتی مو رو از ماست میکشه بیرون). انشالله در همه کارها، بخصوص عزاداری‌هامون اخلاص داشته باشیم ✍حسین دارابی @HoseinDarabi
جماعت در حیاط خانه ی مختار جمع بودند. نیز کنار مسلم ایستاده بود. مسلم نامه ی امام را باز کرد و گفت این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامه های شما داده است.» به نام خداوند بخشنده ی مهربان. از حسین بن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد؛ هانی و سعید نامه‌های شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیشترتان این است که امام نداریم؛ و از من می خواهید به سوی شما بیایم گروهی به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تأیید سر تکان دادند. مسلم ادامه‌ی نامه را خواند شاید به سبب ما، خداوند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسر عمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رأی جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفته اند و در نامه هایتان خوانده ام، به زودی نزد شما خواهم آمد. ان‌شاء الله گریه جماعت بیشتر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: ان‌شاء الله مسلم خواندن نامه را ادامه داد: به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمی تواند عهده دار شود، مگر آن که به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه ی وجود خویش را در گرو رضا و خشنودی خداوند بداند. والسلام! حسین بن علی بن ابیطالب مسلم نامه را بست. گریه‌ی جماعت اوج گرفت. مسلم بن عقیل به داخل خانه رفت‌. ابوثمامه افسار اسبش را به یکی از غلامان داد و وارد خانه شد. مسلم بن عقیل، هانی، عمرو، شبث و مختار در حال گفتگو بودند. ابوثمامه گفت: سلام به مسلم بن عقیل و مردان بزرگ کوفه. سپس در مقابل مسلم به زانو نشست و چند کیسه پول از لیفه بیرون کشید و جلو مسلم گذاشت و گفت: کاری که جز برای رضای مولایم حسین و جدش رسول خدا انجام دهم، همه بر باد است. اینها هدایایی است که شیعیان مولایم داده اند تا مسلم هر جا که صلاح می داند، خرج کند.» مسلم گفت: «آنها را نزد خود نگه دار! که کوفیان برای یاری حسین بن علی، بیش از هر چیز به اسب و شمشیر و زره نیاز دارند. ربیع گفت: «در بنی کلب نیز بشیر آهنگر شمشیرهای آبدیده می سازد.» مسلم دست بر شانه ربيع گذاشت و گفت: او جوان مشتاقی است از قبیله بنی کلب که شامیان پدرش را به جرم دوستی علی بن ابی طالب کشته اند. او به زودی داماد عمرو بن حجاج می شود.» ابو ثمامه گفت: «خدا به او و عمروبن حجاج خير دهد! مسلم گفت: «با او به بنی کلب برو و اگر بشير آهنگر را مطمئن یافتی، سفارش شمشیر و زره بده و شیخ بنی کلب را نیز از نامه حسین بن علی آگاه کن!» عمرو گفت: من پیشتر او و را به یاری مسلم بن عقیل فرا خوانده ام.» مسلم گفت: «عبدالله بن عمير ؟!» «او از حسین بن علی چه می گوید؟ عمرو گفت: «عبدالله، حسین و پدرش را گرامی می‌دارد ولی خروج بر خلیفه را برنمی‌تابد. می گوید این ها کینه های کهنه ای است که جز پراکنده کردن مسلمانان و حریص کردن مشرکان برای جنگ با مسلمانان، نتیجه ی دیگری ندارد.» مسلم رو به ابو ثمامه کرد. گفت: با عبدالله بن عمیر نیز صحبت کن و از قصد حسین بن علی بگو که چرا با یزید بیعت نکرد و چرا قصد کوفه دارد! آن گونه که می گویید، او روی مرز باطل ایستاده؛ و من آرزو می کنم خداوند او را به راه حقیقت هدایت کند!» ابوثمامه پیام مسلم را به عبدالله بن عمیر رساند ولی عبدالله قبول دعوت نکرد و گفت: سلام مرا به مسلم برسان و بگو عبدالله گفت که از خدا بترس و بیشتر از این مخواه که مسلمانان پراکنده شوند. کوفیان عادت کرده اند که هر روز خلیفه ی خود را مانند پیراهن تن شان عوض کنند. آنها دین خدا را هم برای دنیای خویش می خواهند؛ و اکنون نیز می‌خواهند، حسین بن علی را که در تقوی و دانش همتا ندارد، به کارهای پست و حقیر دنیا بکشانند. در حالی که جدش میان دنیا و آخرت، آخرت را برگزیده اما من هرگز بیعت نخواهم شکست و به خدا پناه می برم که بخواهم با شمشیر اسلام، راه شرک را باز کنم قوم بنی کلب که فضای کوفه را به شدت به نفع مسلم می‌دیدند و از اینکه مسلم پیکی به سوی حسین‌بن‌علی فرستاده و از او خواسته که هر چه زودتر به سمت کوفه حرکت کنند، پیروزی حسین را قطعی می‌دانستند با مسلم بیعت کردند(بدون عبدالله بن عمیر) (قسمت هشتم) @HoseinDarabi
👆اگه تا الان نخونید نامیرارو، از همین قسمتم که نامه امام حسین به کوفیانه بخونید بازم خوبه و متوجه خواهید شد، چون به قسمتهای مهم داریم نزدیک میشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
(قسمت سوم) درس های مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی حق و باطل در نهضت امام حسین(ع) @HoseinDarabi
آقا هر کی خودش یا بچش اعصاب معصاب نداره فردا بیاد همایش استاد سلطانی با موضوع خشم هست، من هفته پیش فرهنگسرای اشراق رفتم این جلسه رو بسیار مفید هستش. فردا ۹.۴۵ الی ۱۲.۳۰ فرهنگسرای تهران لوکیش محل برگزاری👇 https://goo.gl/maps/oK1mLo71u8G2
مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه ی مجلس مردان، رقص شمشیر می کردند. در بالای مجلس نشسته بود، یک سمت او ربیع و در سمت دیگرش عبدالاعلی و هانی بن عروه نشسته بودند. نیز کنار ربیع بود. عمرو برخاست ابتدا از هانی بن عروه اجازه گرفت و رو به مهمانان ایستاد و گفت: امروز ما دو بهانه برای جشن و شادمانی داریم؛ یکی عروسی دخترم سلیمه با بهترین جوان بنی کلب که در پاکی و صداقت چون پدرش شناخته شده، و دیگر بیعت قبیله‌ی بنی کلب با مسلم بن عقیل بعد دست بر شانه ی عبدالاعلی رئیس قبیله بنی کلب گذاشت و گفت: این شجاعت و دلیری عبدالاعلی را فرزندان بنی کلب هرگز فراموش نخواهند کرد! پس بخورید و بیاشامید که خداوند بهترین نعمت های خود را برای مؤمنان آفریده است! دوباره رقص شمشیر و پایکوبی آغاز شد. در قسمت زنانه ام ربيع روعه همسرهانی و ام سلیمه و زنان دیگر، گرد سلیمه جمع شده بودند. یکی گردنبند او را به گردنش می بست. دیگری لباس و روسری اش را مرتب می کرد و دیگری بر دستانش حنا میزد. سليمه آرام سر برگرداند و ربیع را دید که با پدرش شادمانه گفتگو می کردند. ربيع نیز یک لحظه سر بلند کرد و نگاهش با نگاه سليمه گره خورد ام سلیمه از درگاهی قسمت زنانه، دیسی را که در آن تکه‌ای جواهر بود، به مهمانان نشان داد. گفت: این هدیه‌ی روعه، همسر هانی به عروس قبیله است. زنان کل کشیدند. عمرو با اشاره ی سر از روعه تشکر کرد. هانی سنگین و پر ابهت سر تکان داد و گفت: شادمانی من بیشتر از این است که عمرو، دخترش را به جوانی داد که از دوستداران خاندان على است؛ و اگر جز این بود، یقین دارم که سليمه به مرگ راضی تر بود تا ازدواج! هانی برخاست و شمشیرش را از کمر باز کرد. ربیع و عمرو و دیگران نیز برخاستند. هانی شمشیر را به سوی ربیع گرفت. گفت: این تیغ، جز خون دشمنان خدا و رسولش را بر زمین نریخته؛ یقین دارم داماد عمرو هم جز در راه حق از آن بهره نخواهد برد.» مردی هیجان زده وارد شد، آرام در گوش یکی از مهمانان چیزی گفت. او نیز در گوش دیگری گفت. مرد به همراه یکی از مهمانان بیرون رفتند. یکی دو نفر دیگر نیز بیرون رفتند. هانی نیز متوجه آنها شد. شبث بیرون رفت و سریع وارد کوچه شد و دید که مردم همه به یک سو می‌رفتند. به تندی جلو رفت و خود را به گروهی از مردم رساند. پرسید کجا می روید؟ مردی هیجان زده گفت: حسین بن علی... او به کوفه آمده، به سوی دارالاماره می رود. شبث ناباور و حیرت زده به دنبال جماعت رفت. نزدیک مسجد کوفه، گروهی از مردم را دید که گرد چند سوار حلقه زده بودند و با پایکوبی و شادمانی، آنها را همراهی می کردند. پیشاپیش سوارانه مردی سبزپوش، با عمامه ای سیاه در حرکت بود. روعه از هانی پرسید: راست می گویند؟ هانی گفت: «چه می گویند؟ام سليمه گفت: «این که حسین بن علی به کوفه آمده است؟ هانی گفت: حسین بن علی ؟! چگونه امام به کوفه رسیده، در حالی که پیک مسلم تازه سه روز است که راهی مکه شده سواران با نیزه های خود، مردم را از سوار سبز پوش دور کردند. نگهبانان قصر نیز سریع در مقابل در، راه را سد کردند. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. سوار سبز پوش یکباره پوشينه از چهره کنار زد. او عبیداللہ‌بن‌زیاد بود که اکنون از جماعت به هراس افتاده بود و با خشم رو به نگهبانان قصر فریاد زد: خدا شما را لعنت کند. در به روی امیر خویش بسته اید؟! شبث او را شناخت. گفت: عبيد الله بن زیاد؟! جماعت شگفت زده ماندند. نگهبانان در قصر را باز کردند. جماعت کم کم خشمگین شدند و شروع به ناسزاگویی کردند و گروهی نیز با سنگ به سوی عبیدالله حمله بردند. عبيدالله و همراهانش به شتاب وارد قصر شدند و در قصر را بستند. اما در خانه ی عمرو رقص و پایکوبی همچنان ادامه داشت. یکباره سکوت حاکم شد. ربیع گفت: حسین بن علی اکنون در کوفه است؟» هانی گفت: «او اکنون در مکه است، نه در کوفه!» پیرمرد گفت: «پس این مردم به استقبال که می روند؟» هم زمان شبث وارد شد. گفت: به استقبال پسر زیاد که امیر کوفه شده و از ترس جان خود، در هیبت حسین بن علی به قصر وارد شد. جماعت با ترس از عبيدالله یاد کردند: پسر زیاد!؟ » عمرو گفت: «بخورید و بیاشامید و شاد باشید که پسر زیاد حقیرتر از آن است که بتواند در عروسی دختر، عمرو بن حجاج خلل وارد کند دوباره ساز و دف و پایکوبی شروع شد. (قسمت نهم) @Hoseindarabi
عبدالله در رؤیایی غریب در میان غبار و دود و آتش محو و کدر، شمشیرها و نیزه هایی را می دید که بالا و پایین می رفتند و خون آلود میشدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می آمیختند، خیمه هایی که در آتش می‌سوختند، غباری که خورشید را می‌پوشاند، اسبانی که بر جنازه‌های بی‌سر می تاختند، سرهایی که بدون بدن افتاده بودند، شلاق هایی که بالا می رفت و فرود می‌آمد کودکانی که از شلاق‌ها می‌گریختند رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ میشد و صدای ام وهب را که عبدالله را صدا می زد. عبدالله در رختخواب کوشید از خواب بیدار شود. عرق بر تمام چهره اش نشسته بود. ام وهب که از ناله های عبدالله بیدار شده بود، بالای سر او نشسته بود و مرتب صدایش میزد عبدالله... عبدالله... عبدالله یکباره از جا جهید و هراسناک اطراف را نگاه کرده ام وهب را کنار خود دید. ام وهب از چشم های وحشت زده و سرخگون او به هراس افتاد. عبدالله مات به او خیره شد. ام وهب گفت: انگار کابوس میدیدی! عبدالله منگ و گیج سر برگرداند و به روبرو خیره شد. گفت: چه وحشتناک بود فرات... سرهای بریده و سینه های دریده... این چه کابوسی بود... نه....کابوس نبود... کابوس نبود... برخاست و چون خوابگردها از اتاق بیرون رفت. ام وهب از پشت پنجره به او نگریست که در حیاط ایستاده و رو به آسمان نفس عمیق می کشید. با طلوع آفتاب، عبدالله آماده‌ی سفر به کوفه شد. در حالی که افسار اسب را در دست داشت، از خانه بیرون آمد. به دنبال او ام وهب بیرون آمد و خورجینی را به زین اسب بست. ام وهب گفت: می ترسم این جماعت بفهمند به دیدار عبیدالله بن زیاد رفته ای و حرمتت را بشکنند.» اینها دست از من بر نمی دارند تا مرا با خود همراه کنند.» و سوار بر اسب شد. ام وهب گفت: کاش به جای عبیدالله به دیدار مسلم میرفتی! عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و رو به ام وهب چرخاند. از این سخن احساس کرده ام وهب نیز تمایل دارد که او به یاران مسلم ملحق شود. گفت: چنان امر را مشتبه کرده اند که مسلمانی چون تو نیز شکستن بیعت خلیفه ی مسلمانان را کوچک می شمارد.» و به راه افتاد. ام وهب نگران ماند و دور شدن عبدالله را تماشا کرد و با خود گفت: کاش هرگز به کوفه نیامده بودیم!» (قسمت دهم) @HoseinDarabi
همایش استاد سلطانی به صورت لایو از اینستاگرام ضبط شده و ذخیر شده ابتدا ادرس زیر رو فالو کنید و سپس روی عکس پروفایل کلیک کنید👇 instagram.com/hosein__darabi
عبیدالله خشماگین وارد تالار شد و گفت: پس بزرگان این قوم مرده اند که این گونه نماز را کوچک می شمارند؟!» کثیر بن شهاب گفت: بسیاری از آنان با مسلم بن عقیل بیعت کرده اند. عبیدالله گفت: هم اکنون به سراغ همه ی آنان بروید! می خواهم تا فردا، پیش از نماز ظهر، همین جا آنان را ملاقات کنم. 🔻🔻 درحال گفتگو با همسرش بود، عمرو گفت: مردان مذحج حتی کودکان خود را برای تمرین جنگ و شمشیر زنی به میدان آورده اند. ام سليمه گفت: «پس جنگ نزدیک است!» عمرو گفت: کاش مسلم این قدر احتیاط نمی کرد. به یک فرمان او می توانیم عبیدالله را به زیر بکشیم. نمی‌دانم این چه سستی است!» ام‌سلیمه گفت: او پسر زیاد است و من از حیله های او می‌ترسم. عمرو گفت: اگر حسین بن علی اکنون در کوفه بود، آن می کرد که من می گویم اما مسلم بن عقیل... آه!» محمدبن اشعث از انتهای گذر به خانه‌ی عمرو نزدیک شد. ابن اشعث با دیدن عمرو لبخند به لب آورد و با اشتیاق به او نزدیک شد: سلام بر بزرگ مذحج، عمرو بن حجاج زبیدی!» و او را در آغوش گرفت و گفت: مدتی است که اشتیاق دیدن تورا داشتم. امیر عبیدالله دوست می داشت بزرگان کوفه به دیدارش بروند؛ که نرفتند.» عمرو گفت: «کسی که با پسر عقیل دیدار کند، نیازی به دیدار عبیدالله ندارد.» ابن اشعث گفت: «این بی مهری برای امیر که بزرگان را به بخشش های خود بشارت داده، بسیار سنگین است.» امیر برای جبران گذشته ها به کوفه آمده، کینه های کهنه را زنده نکنیم و زندگی امروز خود و فرزندان مان را فدای گذشته نکنیم.» عمرو گفت: «اما ذلت و زبونی امروز کوفیان، به خاطر سستی و ترس گذشته است که هرگز فراموش نمی شود ابن اشعث اغواگرانه رو به عمرو کرد و گفت: ما از شکوه و جلال دوران رسول خدا بسیار شنیده ایم، اکنون مائیم که باید شکوه آن دوران را زنده کنیم، نه کینه های بعد از رسول الله را.» ابو ثمامه که آنجا حضور داشت، گفت: «من دوران رسول خدا را در شکوه و جلالش ندیدم، بلکه در عدالت و دینداری اش دیدم که در بنی امیه، نه عدالت دیدیم، نه دینداری! ابن اشعث احساس کرد با حضور ابوثمامه، بحث او بی تأثیر خواهد بود. گفت: بهتر است این بحث را در حضور امیر عبیدالله بیان کنیم تا پاسخ های اورا بشنویم. عمرو گفت: «من جز با شمشیر با پسر زیاد روبرو نمیشوم ابوثمامه که در انتظار چنین پاسخ تندی از سوی عمرو بود، وقتی این سخن را شنید، خیالش از سوی عمرو آسوده شد و رفت، عمرو : با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابو ثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت: «می بینی که اکنون حق آشکار شده و با همه‌ی خاندانش در راه کوفه است.» ابن اشعث گفت: «حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی!» و اغواگر به عمرو نزدیک تر شد: اما تو هنوز پسر زیاد را نشناخته ای! او دوستانش را بسیار دوست می دارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند، دست از تو برنمی دارد.» عمرو عصبی گفت: تو می خواهی مرا به بخشش‌های عبیدالله بفریبی، در حالی که آنچه حسین بن علی به من میبخشد، بسیار با ارزش تر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای!» و سریع وارد خانه شد، و ابن اشعث نا امید و عصبانی برگشت. 🔻🔻🔻🔻 در خانه هانی، مسلم، عمروبن‌حجاج، و دیگر بزرگان کوفه نشسته بودند، در همین حال غلام هانی وارد اتاق شد. هانی به او نگریست که یعنی چه میخواهی؟ غلام گفت: محمدبن اشعث آمده و می خواهد شما را ببیند. هانی سریع از جا بلند شد و به غلام گفت: زود برو، مبادا وارد خانه شود! غلام بی درنگ بیرون رفت. عمرو گفت: می خواهد تو را به دیدار عبیدالله بخواند. هانی گفت: «عبیدالله کوچک تر از آن است که من به دیدارش بروم. خواست از اتاق بیرون برود که مسلم او را باز داشت. گفت: صبر کن هانی، بهتر است دعوت او را بپذیری. در این صورت هم به تو مشکوک نمی شود و هم سخنانش را می شنوی و از قصدو تصمیمش آگاه می شویم.» همه تایید کردند. جر عمرو که سکوت کرده بود. هانی بیرون رفت. مسلم. متوجه ناخشنودی عمرو شد. همدلانه به او نگاه کرد. گفت: پسر حجاج من اشتیاق تو را برای جنگ با عبيدالله می فهمم، اما مولایم حسین به من فرمان داده که هرگز در جنگ شروع کننده نباشم. (قسمت یازدهم) @HoseinDarabi
عبیدالله بن زیاد با گام های کوبنده وارد قصر شد سمت راست عبیدالله، شریح قاضی و سمت چپ او محمدبن اشعث. در همین حال، ابن اشعث تند و عجول گزارش حضور بزرگان کوفه را میداد: رؤسای قبایل از صبح حاضر شده‌اند، هانی بن عروه نیز از قبیله مراد آمده، ولی از مذحج و بنی کلب کسی را میان آنها ندیدم. در همین هنگام نگهبانی وارد شد و تعظیم کرد. گفت: کلبی اجازه ی ورود می خواهد. عبیدالله به نگهبان اشاره کرد که وارد شود. عبدالله گفت: سلام به امیر و سلام به بزرگان کوفه عبیدالله از هیبت او به هراس افتاده، رو به ابن اشعث کرد و آهسته پرسید او نیز با مسلم بیعت کرده؟ خیر امیر عبیدالله خيالش آسوده شد و سر بلند کرد و رو به عبدالله گفت: سلام بر سردار دلير لشکر امیر مؤمنان یزید بن معاویه. عبدالله از دیدن شبث بن ربعی تعجب کرده و شبث نیز با دیدن او سر به زیر انداخت. همه منتظر آغاز سخن امیر بودند. عبيدالله گفت: آشوب، بلوا، اختلاف میان مسلمانان و از همه سخت تر، خروج بر خلیفه و بیعت با دشمن او؛ همه ی این ها، مردم شریف کوفه را آنقدر آزرد که ناچار از امیر مؤمنان، یزیدبن معاویه تظلم خواستند تا کوفه را از دست آشوبگران رها سازد؛ و خلیفه مرا به یاری کوفیان فرستاد. عبدالله بن عمیر چند گام جلو رفت و گفت: وای بر ما! وای بر ما که حکم خدا را رها کرده ایم و جهاد در راه او را به فراموشی سپرده ایم، اما کینه های پدرانمان را هرگز فراموش نمی کنیم. خون‌های برادرانمان را که در جهاد با مشرکان بر زمین ریخته فراموش می‌کنیم، اما حق کوچکی که امیر یا حتی خلیفه به عمد یا به سهو از ما پایمال کرده، هرگز فراموش نمی‌کنیم. در حالی که پیامبر ما در فتح مکه از حق بزرگ خویش درگذشت و خانه‌ی ابوسفیان را خانه‌ی امن مکیان اعلام فرمود. از سخنان عبدالله، لبخندی محو بر صورت عبیدانه نشسته هانی با خشم به او نگریست. بعد ادامه داد: و ... شما حسین بن علی را به کوفه فرا خوانده‌اید، او فرزند کسی است که خیبر را فتح کرد. حسین کسی است که پیامبر ما فرمود: او از من است و من از او... و حسین فرزند اولین مسلمان است. عبیدالله چهره در هم کشید. اما تاب آورد تا عبدالله سخنش را تمام کند. عبدالله گفت: کیست که نداند حسین بن علی در علم و تقوا سرآمد روزگار خویش است؟! کیست که نداند فقط حسین بن علی می تواند قرآن را تأويل کند و حکم خدا را بر ما بخواند؟! اما شما از کسی که باید دین شما را اصلاح کند، دعوت کرده اید تا دنیای شما را آباد کند. حالا عبیدالله کمی آسوده شد. عبدالله کمی آرامتر به سخن ادامه داد و گفت: در حالی که مردم برای تدبیر دنیای خود با پسر معاویه بیعت کرده اند و به او اختیار داده اند تا به تدبير خود، عظمت و عزت اسلام را در جهان پر از شرک و کفر پاس دارد. پس اگر خلیفه خطایی کند، پاسخش شمشیر است؟! عبیدالله از استدلال محکم عبدالله چنان شور و قدرتی یافت که بی اختیار از جا بلند شد و گفت: احسنت! من شهادت می دهم که تو حقیقت را همان طور یافته‌ که بر زبان آوردی رو به جمع کرد و گفت: به خدا سوگند اگر از هر قبیله ای یک نفر، حتی یک نفر از آشوب گران و مخالفان خلیفه یافت شود، خون و مال تمامی اهل قبیله‌ی خویش را بر ما حلال کرده است. همه به وحشت افتادند و عبدالله بن عمیر متعجب گفت: من از تدبیر امیر بیش از این ها انتظار داشتم، این چه حکمی است که اگر یکی خطا کند، همه ی اهل قبلهاش مجازات شوند. ابن زیاد احساس کرد که بیش از حد تند رفته است. گفت: آیا اقتدار سرزمین اسلامی، نباید آرامش مسلمانان را به دنبال داشته باشد تا کسی جرأت نکند، به طمع مال و مقام، مردم را به سرکشی و خروج از اسلام فرابخواند؟! هانی گفت: «شکوه و اقتدار رسول خدا را در عدالتش دیدیم، نه در شمشیر و سنان و زنجیر. سخن هانی برای عبدالله تازگی داشت و او را به فکر فرو برد. ابن زیاد گفت: آیا شورش و آشوب عدالت است؟! (قسمت دوازدهم) @Hoseindarabi
این عبدالله بن عمیر خیلی رو مخه
به بخش هایی از کتاب رسیدم که نه گریه امان می‌دهد نه توان خلاصه کردن است نه هیچی اگر بتونم جمع و جورش کنم شاید ۵ قسمت بعد برسیم به این قسمت‌ها، فصل های آخر کتاب قابل خلاصه کردن نیست واقعا، ولی کار رو نمیشه ناقص گذاشت
عبیدالله پرسید از آن مرد هاشمی چخبر؟ اشعث گفت از خانه مختار بیرون رفته اما هنوز در کوفه است، عبیدالله گفت: تمام دروازه های کوفه را ببندید. تا مسلم نتواند از شهر خارج شود. هیچ کس حق ورود و خروج ندارد، مگر آن که از آن مطمئن باشید.» بعد رو به کرد و گفت: آیا کسی که یک شهر را به آشوب کشیده و میان مردم نفاق افکنده، نباید به عاقبت کار خود بیاندیشد؟!» سپس رو به جمع گفت: مسلم در خانه ی هر کس پیدا شود. آن خانه بر سر اهلش ویران خواهد شد. مقرری تمام اهل آن قبیله را قطع می کنیم. بزرگ و شیخ آنان هم به زاره تبعید خواهد شد..» عبدالله دلگیر و اخم آلود، چند گام به عقب، از عبيدالله فاصله گرفت که می گفت: پس به سود شماست که هر کس خبری از مسلم دارد، ما را آگاه کند.» عبیدالله آرام و با لبخند کیسه ای زر از لیفه اش بیرون کشید و به عبدالله نزدیک شد و گفت: و هر کس در عمل و در زبان و گفتار خلیفه را یاری کند، شامل بخشش های بی حساب ما خواهد شد، کیسه زر را به سوی عبدالله گرفت. عبدالله نگاهی به کیسه و نگاهی به ابن زیاد انداخت. و بی آنکه کیسه را بگیرد، در چشم عبيدالله خیره شد. گفت: من به آن چه می گویم ایمان دارم، و پاداش ایمانم را از خداوند می طلبم. خشم و خشنودی امیر و حتى خليفه هم در برابر خدا و رسولش بسیار ناچیز است. من آن چه در توان دارم برای جلوگیری از خونریزی میان مسلمانان به کار خواهم گرفت. عبدالله با سر از عبيدالله خداحافظی کرد و بیرون رفت. هانی نیز از قصر خارج شد، عبیدالله گفت من به این مرد مشکوکم، باید هر طور شده، خانه ی او را جستجو کنیم. ابن اشعث گفت: «هانی شیخ قبیله مراد است و خانه اش حریم است، بدون اذن خودش نمی توانیم وارد خانه اش شویم. 🔻🔻🔻🔻 عبدالله به دیدار رفت، عمرو آرام جلو آمد. عبدالله گفت:سلام به عمروبن حجاج! عمرو بی آنکه پاسخ دهد، نزدیک شد و چشم در چشم عبدالله انداخت. گفت: می دانستم آن که به عزت همراهی مسلم تن نمی دهد، عاقبت به ذلت دوستی با ابن زیاد تن خواهد داد. عبدالله با افسوس لبخند زد و گفت: داوری های زود هنگام تو، همیشه مرا می آزرد. داوری ابن زیاد چگونه است که در خزانه اش را به روی تو باز کرد؟! عبدالله گفت: «این چه کنایه‌ای است به عبدالله که تو او را بهتر از هر کس می شناسی! عمرو گفت: «سخنان تو، ابن زیاد را چنان جسور کرد که حرمت مسلم بن عقیل را هم زیر پا گذاشت.» عبدالله نصيحت گر گفت: ابن زیاد پیش از آمدن به کوفه، از خلیفه حکم و اختیار تام گرفته و نیازی به موافقت من هم ندارد.» بعد به عمرو نزدیک تر شد و گفت: تا دیر نشده مرا نزد مسلم ببر تا با او گفتگو کنم، به خدا سوگند، از روزی می ترسم که خون‌های بسیار در کوفه بریزد و جز سرهای بریده و کودکان یتیم بر جای نماند.» عمرو به او پوزخند زد و گفت: درست گفتی که خون بنی امیه و یارانشان، جز به دست ما بر زمین نخواهد ریخت. می خواست وارد خانه شود که جلو در ایستاد و گفت: اگر به دیدن مسلم اصرار داری، پیش از آن، باید با من پیمان ببندی و بیعت خویش را با او اعلام کنی.» عبدالله گفت: «هرگز تن به آزمونی نخواهم داد که پیش از این آزموده شده.» پس بهتر است به سرحدات برگردی و به جهاد با مشرکان دل خوش داری، پیش از آنکه دستت به خون یاران حسین آلوده شود و یا به دست دوستی چون من کشته شوی.». عمرو وارد خانه شد و پیش از آن که در را ببندد، به سخن عبدالله ایستاد، که گفت: . اگر یاران حسین، چون شبث بن ربعی هستند، پس وای بر حسین!» عبدالله دهانه ی اسب را گرفت و به راه افتاد. عمروبن حجاج با این سخن درهم شد و به فکر فرو رفت. (قسمت سیزدهم) @Hoseindarabi
به بنی کلب بازگشت، ام وهب پرسید از کوفه چه‌خبر، عبدالله گفت: بد ماجرایی است، ماجرای کوفه اه ام وهب پرسید: پسر زیاد را چگونه دیدی؟» او فقط به خاموش کردن آتش کوفه می اندیشد و پاداشی که برای این کار از پسر معاویه نصیبش می‌شود. ام وهب گفت: کاش یزید شایسته تر از او را به کوفه می فرستاد که از پدر خوش نام بود و کوفیان را به خود جلب می کرد. اما پسر زیاد... همه ی کیاست او در این است که مخالفانش را یا به پشیزی راضی کند و یا به شمشیر و سنان سخن بگوید. او چنان از بیت المال می‌بخشد که گویی ارث پدری اوست.» بعد سفره‌ی متقال کوچکی پهن کرده و بر آن کاسه ای شیر و خرما گذاشت. گفت: پس یزید هم‌چنین است که می‌گویی؟!» عبدالله گفت: «من از عبید الله می گویم!» ام وهب از درگاه گوشه ی اتاق تکه نانی برداشت و کنار سفره نشست. گفت: یزید اگر عبیدالله را نمی شناسد، پس وای به حال مسلمانان که امورشان در دست جاهلان است و اگر او را می شناسد، پس وای به حال مسلمانان که مفسدان و سالروسان بر آنها حکومت می کنند. این نخستین بار بود که عبدالله چنین سخنانی از همسرش می شنید و از این حرف بسیار تعجب کرد. گفت: ام وهب، تو از چه سخن می گویی؟! ا ام وهب تردید داشت که به سخن خود ادامه دهد، یا چون همیشه سکوت کند؛ اما زیر نگاه سنگین عبدالله چاره ای نداشت، جز این که مستقیم و بدون کنایه سخن خود را بگوید، گرچه با پاسخ تند و احتمالا دلگیری عبدالله مواجه شود. گفت: عبدالله، تو چگونه از پسر معاویه دفاع می کنی، در حالی که بهترین مسلمانان به فسق و فجور او شهادت داده اند؟!» عبدالله بر آشفت، اما هنوز آرام سخن می گفت: در غیبت من بر تو چه گذشته که چنین سخنانی می‌گویی، ام وهب بی درنگ سخن او را قطع کرد بگو بر تو چه گذشته که بر حسین بن علی خرده می گیری و از مسلم روی می گردانی؛ برای دیدار با پسر زیاد شتاب می کنی و پسر مرجانه را بر فرزند فاطمه ترجیح میدهی! صدای عبدالله بلند شد، نه به خشم، بلکه برای تأكید بر آنچه ام وهب فراموش کرده بود. گفت: من سال‌ها در سپاه معاویه بر مشرکان شمشیر کشیدم و...» ام وهب فریاد زد: تو به نام خدا و رسولش با مشرکان جهاد کردی، نه به نام معاویه و فرزندش؛ که همه میدانند او منکر وحی است "اما خلیفه است و همه ی مسلمانان از شام و حجاز و مصر و با او بیعت کرده اند. "جز حسین بن علی؛ که زاده ی وحی است و فرزند فاطمه" عبدالله که تاب سخنان او را نداشت، سریع برخاست و به تندی از اتاق بیرون رفت 🔻🔻🔻🔻🔻 ام ربیع از خانه بیرون آمد و با بغضی فرو خورده به سمت خانه‌ی عبدالله رفت. سلامی به عبدالله کرد که بالای اتاق سنگین و سرد نشسته بود و چهره درهم کشیده بود. بعد بی مقدمه گفت: همه می پرسند؛ چرا ربیع که با آن شور و اشتیاق به کوفه رفت و با مسلم بیعت کرد، اکنون در خانه نشسته و از همه چیز کناره گرفته است. عبدالله در سکوت سر به زیر داشت ام ربیع گفت: ربیع تردیدهایی دارد و حرف هایی می زند که همه از سخنان عبدالله است. او چنان به کوفیان و خرده می گیرد که سليمه هم بر آشفته و من میترسم زندگی آنها هنوز آغاز نشده، از هم بپاشد. عبدالله پیدا بود که تنها به دنبال گریزگاه می گشت، تا سخنی که ام‌ربیع را آرام کند. گفت: از قول من به ربیع بگو به آنچه خود می فهمد، عمل کند. سخنان من هم، اگر بهشت کسی را آباد نکند، باکی نیست، اما دوست ندارم برای کسی دوزخ را در پی داشته باشد. ام ربيع ملتمسانه به عبدالله نگریست، گفت: اما ربیع در برزخی که تو برایش ساختی، گرفتار شده و تنها تو می‌توانی او را مطمئن سازی و از این برزخ رهایش کنی.» عبد الله برآشفته برخاست: چطور می توانم کسی را مطمئن کنم، در حالی که تردیدهای خودم، مرا در برزخی به پهنای زمین گرفتار کرده.» و از اتاق بیرون رفت. ام وهب دلجویانه دست ام ربیع را گرفت و به رفتن عبدالله نگریست. (قسمت چهاردهم) @HoseinDarabi
لینک خرید کتاب نامیرا با تخفبف رو روزهای آینده قرار می‌دهم، خیلی از دوستان درخواست کردن
4_5828050619562198156.mp3
11.96M
مشروح سخنرانی استاد محمدتقی فیاض بخش در 🚩 قسمت اول @Hoseindarabi
🔴اگر مطالبی که خودم مینویسم رو می‌پسندید وچه بسا فکر کنید اطلاعات دینی‌ام بالا باشه که نیست، اگر چیزی بلدم مدیون استادفیاض بخش هستم،👆 این صوت های مراسم محرم ایشون هست، جایی پیدا نخواهید کرد، پس بهیچ وجه از دست ندید. ایشون از شاگردان خاص آیت الله سعادت‌پرور(پهلوانی) از شاگردان علامه طباطبایی هستن.
کثیربن شهاب با عجله وارد قصر شد و آهسته خبری را به عبیدالله گفت: با انبوه مردان جنگی مذحج آماده شده اند تا به خونخواهی هانی به قصر هجوم بیاورند. عبیدالله به هراس افتاد. گفت: هنوز که خونی بر زمین نریخته؟! به ابن اشعث گفت: هانی را به اتاقش برگردانید تا چاره ای دیگر بیاندیشیم!» سپس گفت: شریح قاضی را نزد من بیاورید! اطراف قصر ولوله بود. مردان جنگاور مذحج شمشیر به دست هلهله می کردند و عمرو پیشاپیش آنان بر بلندی ایستاده بود و با آنان سخن می گفت: این ننگ برای مذحج بزرگ است که هانی در خانه ی دشمن باشد و آنان آرام بگیرند. یا هم اکنون با هانی باز می گردیم و یا امارت کوفه را بر سر امیرش ویران می کنیم، تا هرگز شجاعت مردان مذحج از یادها نرود. جماعت به تأیید سخنان عمرو هلهله کردند. ابن زیاد سریع گزارش خواست: چه می گویند؟ واقعا قصد هجوم دارند؟ ابن اشعث گفت: «هانی را می خواهند و اگر چاره ای نکنیم، به زودی همه ی کوفه به آنان می پیوندند و کار را بر امیر دشوار می کنند.» ابن زیاد سریع رو به شریح قاضی برگشت: قاضی چاره ای کن! اگر زبان تو در این شرایط به کار ما نیاید، نبودش بهتر است.» شریح ترسیده قدم به جلو گذاشت: به آنها چه بگویم امیر آنان جز هانی را نمی خواهند.» تو اگر بخواهی، چنان با مردم سخن می گویی که شب را روز می پندارند و روز را شب!» مگر تو چشم و گوش مردم نیستی؟! وقتی تو هانی را زنده ببینی، یعنی همه ی شهر او را دیده‌اند.» بعد رو به ابن اشعث گفت: او را نزد هانی ببر، وقتی او را دیدی به نزد مردم می روی و شهادت می دهی که هانی زنده است. اگر باز هم متفرق نشدند، عمرو بن حجاج را به قصر بیاور تا با او گفتگو کنیم.» هانی بن عروه خون آلود و پریشان کنج اتاق افتاده بود. وقتی در باز شد هانی به سختی در جا نشست. از دیدن شریح قاضی شادمان شد. گفت: شریح تو امین مردم هستی، این چه ظلمی است بر من که تو می بینی و سکوت می کنی!» شریح چهره در هم کشید. گفت: من نیز برای همین به دیدن تو آمده ام، اگر حرفی داری بگو تا به عبیدالله بگویم هانی گفت: از تو فقط یک کار میخواهم. فقط یکی از مردان مذحج یا مراد را از حال من با خبر کن تا پس از آن، این مرد بفهمد، چنین رفتاری با هانی، چه عاقبتی برایش خواهد داشت.» شریح به تأیید سر تکان داد. بعد یکباره از جا بلند شد. گفت: به خدا سوگند من شرم دارم از این که مردی چون هانی را در این حال ببینم.» سپس گفت: آب بیاورید تا هانی سر و روی بشوید و بهترین لباس زربفت را بیاورید و بر تن او کنید که با بزرگان جز به بزرگی نباید رفتار کرده. شریح گفت: «به تو قول می دهم که این کار را خواهم کرد و عمرو بن حجاج را از حال تو با خبر می کنم» به زخم گوشه ی لب هانی دست کشید و گفت:‌ ببین با تو چه کرده اند!» در همین حال در باز شد و ابن اشعث با غیظ به شریح نگاه کرد. به دنبال ابن اشعث در نگهبان با سطل های آب و لباس زربفت وارد شدند. شریح با دیدن آب و لباس مطمئن شد و خرسند برخاست از اتاق بیرون رفت. ابن اشعث با خشم به شریح نگریست. شریح رو به ابن اشعث گفت: سپس او را به تالار میهمانان ببرید و بهترین خوراک و میوه را برایش فراهم کنید.» و رفت. ابن اشعث گیج به او نگاه کرد. 🔻🔻🔻🔻 پشت درب قصر عمرو بن حجاج رو به مردم کرد و گفت: گویا امیر کوفه جز زبان شمشیر نمی فهمد. پس ما نیز به زبان خودش سخن می گوییم شمشیر را از نیام بیرون کشید و بالای سر خود برد. جماعت نیز شمشیرها را بالای سر خود نگه داشته اند و در انتظار فرمان عمرو بودند. در همین هنگام در قصر باز شد و شریح قاضی بیرون آمد. به عمرو بن حجاج نگریست. گفت: پسر حجاج در کار شر شتاب مکن که از عاقبت آن نه تو آگاهی، نه من!، سپس گفت تو به خونخواهی کسی تعجیل می کنی که اکنون نزد امیر نشسته و سخت مشغول حل و فصل امور مهم کوفه است. شبث بن ربعی جلو آمد و کنار عمرو ایستاد. گفت: پس چرا سخن را به درازا می کشی، پسر حجاج را نزد هانی ببر تا او را ببیند و آسوده شود، همین. (مکالمات زیادی بین شریح و عمرو صورت گرفت) عمرو رو به یارانش فریاد زد: این شمشیر تاکنون سرهای بسیاری از مشرکان را از تن شان جدا کرده و هرگز در راهی غیر از خشنودی خداوند از نیام نیامده است. اکنون به نزد پسر زیاد می روم. اگر هانی کشته شده باشد، چه باک که مرا نکشند. پس اگر بازگشتم به درازا کشید، یکپارچه هجوم آورید و هیچ جنبنده ای را در قصر ابن زیاد زنده نگذارید. (قسمت پانزدهم) @HoseinDarabi
👆 آقا انصافا این صوت استاد فیاض بخش رو گوش بدید ۱۰ دقیقه اول احکام "نگاه" رو میگن که قطعا خیلیاشو نمیدونید و تو رساله پیدا نمیکنید ۳۰ دقیقه درباره نهضت عاشورا صحبت میکنن، اصلا از یک دیدگاه خاص و فوق العاده ۱۰ دقیقه آخر هم داستانی رو بعنوان روضه نقل میکنن غوغا میکنن
شریح وارد قصر شد، عبیدالله گفت چه شد؟ شریح گفت: را به قصر آوردم تا هانی را ببیند. شما به تالار میهمانان بروید و با هانی به نرمی گفتگو کنید و عمرو بن حجاج را به من بسپارید. شریح پیش عمرو برگشت، عمرو گفت: گویا فراموش کردید که یاران مذحج آماده جنگ، به انتظار پسر حجاج هستند. پس دیدار با هانی را به تأخیر نیاندازید شریح گفت: «اما من می ترسم عمر و پس از دیدن هانی به خشم آید و به او آسیب برساند.» . شریح گفت: هانی برای دیدن پسر حجاج از من امان می خواهد. عمرو ناباور نگریست. آرام و خویشتن دار به شریح نزدیک شد. گفت: بوی فریب از سخن تو به مشامم می رسد، شريح!» شریح گفت: «از فریب دادن تو، جز مرگ چه چیز عاید من می شود؟! اما خشنودی تو، کوفه را به آرامش می رساند و هانی و امیر نیز می توانند، چاره ای بیاندیشند تا مسلم به دیدار پسر زیاد راضی شود.» ربيع مطمئن و قاطع گفت: هانی هرگز مسلم را به دشمنش نمی‌فروشد شریح گفت: پس امیر چگونه از حضور مسلم در خانه ی هانی خبر یافت!؟ عمرو جا خورد و با تردید به شریح نگریست و خشمگین به اندیشه فرو رفت. شریح احساس کرد عمرو مجاب شده است عمرو خشماگین به راه افتاد. گفت: هم اکنون می خواهم هانی را ببینم!» شریح سریع جلو رفت و راه را بر عمرو بست و گفت: به خدا سوگند! اگر همه‌ی شمشیرهای مذحج بر من فرود آید، تو را به دیدن هانی نمی برم، مگر آن که به رسول خدا و کلام وحی سوگند یاد کنی که او در امان باشد؛ و به جان او گزندی نرسانی عمرو درماند که چه بگوید. به شریح خیره شد. دندان فشرد و با خشم رو به شریح کرد و گفت: به خدا سوگند! اگر بدانم هانی مرا فریب داده است، امان خود را از او برخواهم داشت تا قبيله اش او را به سزای کردارش برسانند. شریح و عمرو در دالان بزرگ قصر از میان نگهبانان به صف ایستاده گذشتند و در انتهای دالان به کنار پنجره ای کوچک رسیدند و شریح ایستاد. عمرو آرام جلو رفت و از پنجره‌ی نورگیر به داخل تالار نگریست. عمرو، دید که هانی در لباسی زربفت بر سکویی کنار عبیدالله نشسته بود و با او گفتگو می کرد و لبخند میزد. عبيدالله میوه ای از سبد برداشت و به هانی داد. عمرو بر افروخته و خشماگین از پنجره سر برداشت و به شریح نگریست. شریح سر به زیر انداخت. عمرو به تندی راه آمده را بازگشت، شریح با خیالی آسوده به دنبال او رفت. شریح گفت: و به هانی خرده نگیر که او عقلش از خشمش پیشی گرفته و صلاح مردم کوفه را در این میداند که به پسر زیاد یاری دهد تا بی آنکه خونی بر زمین بریزد، به فتنه ها پایان دهند. این خدمت هانی، هرگز از دید امیر مؤمنان پنهان نمی ماند؛ و مقامی درخور نزد خلیفه خواهد یافت که دیگران را به حسرت و حسادت واخواهد داشت.» عمرو آرام تر شده و دوباره به راه افتاد و شريح اغواگرانه به دنبال او رفت و گفت: چرا عمرو نباید در جایگاه شایسته ی خود قرار گیرد؟! عمرو ایستاد و در چشمان شریح خیره نگریست. گفت: تاکنون شمشیر من کیسه ی بسیاری را پر کرده و اکنون وقت آن رسیده تا ابن زیاد و خلیفه دریابند که قدرت حقیقی در دست چه کسانی است.» دوباره به راه افتاد. شریح که از تأثیر سخنانش بر عمرو راضی به نظر می رسید، خرسند به دنبال او به راه افتاد و گفت: امیر به من فرمان داده که هیچ کس نباید به خشم یا به آزردگی از درگاه او بیرون برود. همین که عمرو برای یافتن حقیقت، این قدر خویشتن داری کرد، شک ندارم که امیر، مقامی کمتر از امیری لشکر به او نخواهد بخشید.» در همین حال شبث و ربیع از تالار بیرون آمده بودند. ربیع پرسید: هانی را دیدی؟ عمرو نگاهی به او انداخت و بی پاسخ به راه افتاد. شریح و شبث به دنبال او رفتند و در انتهای دالان به مقابل تالار دیگری رسیدند. از داخل تالار همهمه ی جماعتی شنیده می شد که توجه عمرو را جلب کرد. همگی ایستادند و به داخل تالار نگریستند. حدود دویست مرد جنگی مذحج که به همراه عمرو بودند، در تالاری بزرگ نشسته بودند و غلامان قصر با انواع خوراکی و میوه از آنان پذیرایی می کردند. عمرو حیرت زده به آنان نگریست. شریح لبخند زد. گفت: امیر به ما اجازه نداده که میهمانانش را بر در خانه اش به انتظار نگه داریم مردان مذحج از دیدن عمرو خوشحال شدند و او را به داخل فراخواندند. عمرو لحظه ای با تردید به آنها نگریست. بعد آرام قدم به داخل تالار گذاشت. هم زمان وارد قصر شد... (قسمت شانزدهم) @Hoseindarabi