eitaa logo
کانال حسین دارابی
877.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
64 فایل
مؤسس استارتاپ تربیپ Tarbiapp.com تو زمینه‌های مختلف تحقیق میکنم تا به مطلب درست برسم تحصیلاتم مهم نیست، ارشد عمران، روانشناسی، تاریخ تشیع همه آدرسامون👇 takl.ink/hossein_darabi آیدیم @darabi_hosein . . #ترک_کانال . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستی دختر و پسر به هر نحوی باشه مشکل شرعی داره. دوستی سالم نداریم. اینا همش گول زدن خودمونه. انسان کمال‌طلبه به کم راضی نمیشه. ارتباط دختر و پسر شاید با یه پیام شروع بشه مثلا. ولی محاله به پیام راضی بشن. بمرور زمان دوستی نزدیک وصمیمی تر میشه. البته دوستی پیامکی و چتی هم مشکل داره. چیزی که دل رو مشغول کنه. ذهن رو مشغول کنه. آدمو از تعادل روحی روانی خارج کنه مشکل شرعی داره. @hoseindarabi
دوستانی که پیام ثبت و تایید همایش که روز دوشنبه فرستادیم بدستشون رسیده فردا ساعت ۹در مکان جلسه حاضر باشن.اگر اسمس نیومده نیاید. اگر تونستن بچه‌هاشونو پیش اقوام بگذارن چه بهتر اگر نتونستن بیارن ما با مسئولیت خودتون نگهشون میداریم. کسایی که خونه هستن میتونن از اینستاگرام بصورت لایو تماشا کنن. و فایل صوتی جلسه هم بعدا درکانال قرار میدم. لوکیشن مکان برگزاری👇 https://goo.gl/maps/UM9AvpP13oM2
جلسه امروز فوق العاده بود. ممنون ازدوستانی که وفای به عهد کردن و تشریف آوردن. یه عده هم اسمس دادن و ثبت هم شدن و نیومدن. اگه مشکلی براشون پیش اومد که هیچ. ولی اگه بدون دلیل نیومدن خدا هدایتشون کنه. واگر قابل هدایت نیستن ...... فایل صوتی جلسه رو روزهای آینده در کانال قرار میدم
آقا بعضیا این چند روزه همش منو دارن نصحیت می‌کنن و پند و اندرز می‌دن. بخاطر اون مطلب بستنی که برا بچه‌هام نخریدم و خودم خوردم. یکی گفت بچه های دیگه میبینن دلشون میخواد. یه سری هوس کردن و از حال رفتن و نفرینمون کردن. یکی گفت عامل بی عسل مثل زنبور بی عمله. یکی یه داستان از پیامبر فرستاد و بجای بستنی، خرما تو داستان بود و معادل سازی کرده بود. کلا ربطشو نفهمیدم. یه جورایی نقش ابوسفیان رو داشتم تو داستان. آقا واقعیتش اصلا من بستنی نخوردم. فقط چون ذهنم فعاله و دیدم بامزه اس تو ذهنم یه مطلب طنز ساختم. این مطلب طنز بود بخدا. نه مطلب اخلاقی و علمی. اصلا حالا که اینطور شد الان میخوام برم تنهایی بستنی بخورم تا مشتی باشه بر دهان دشمنان اسلام. تو مطلب قبل گفتم پشیمونم. الان اصلا هم پشیمون نخواهم شد. تازه فردا صبح هم میخوام برم تنهایی کلپچ بزنم. آخ آخ دوتا پاچه دوتا چشم یه بناگوش با آب گوشت ساده. آب مغز نمیزنم که خیلی لاکچری نشه. همون فقیرانه، محقرانه و زاهدانه با اندکی پاچه و چشم و بناگوش میگذرونم. باشد که مورد رضای خدا قرار بگیره. بعدشم میرم نیم کیلو نون خامه ای میخرم میخورم که کله پاچه رو هضم کنه بشوره ببره پایین که به امید خدا برای کباب ترکی ظهر آماده بشم. بعدشم یه مقدار آلوچه یا لواشک ترش از این چرب و چیلیا میخورم که چربی کلپچ و نون خامه ای رو خنثی کنه. اصلا میخوام مثل عبدالله بن زبیر تو مختار غذا بخورم. بسه؟ یا بگم بازم؟ اصلا هم عذاب ویجدان ندارم. فقط شاید سکته کنم که چیزی از ارزشهای من کم نمیکنه. الان که دارم براتون توضیح میدم کلی بزاقم ترشح شد. شماچی؟ پیام اخلاقی: به فرزندانتون بخصوص نوجوانانتون یاحتی همسرانتون گیر الکی ندید. به لجبازی میفتن. گیر دادن تو مسائل دینی و اشتباه عمل کردن خیلی خطرناکتره چون آدمهارو از دین زده میکنه. @hoseindarabi
مدتی است که بحث های تربیتی را پی گیری می کند و حالا فهمیده باید کودک را آزاد بگذارد؛ اما یک مشکل اساسی دارد وآن اینکه از چهار طرف به او حمله می شود. دو پدر بزرگ و دو مادر بزرگ که هر چهار تا معتقدند که کار او اشتباه است. آنها می گویند اگر همین طور ادامه بدهی بچه به قدری سوارت می شود که دیگر هر چه التماس کنی٬ پایین نمی آید. او نیز همهٔ توان خود را به کار گرفته برای آن که به این چهار نفر بفهماند اگر فرزندم را آزاد نگذارم چه می شود و چه نمی شود. آنها هم وقتی نمی توانند جواب بدهند می گویند: مگر ما چطور بزرگ شدیم؟ مگر پدر و مادر های ما چقدر آزادمان گذاشتند؟ تکان می خوردیم٬ با یک داد و هوار نگه مان می داشتند. اگر داد و هوار هم افاقه نمی کرد٬ یک پس گردنی خرجمان می کردند تا سر جایمان بنشینیم. حالا هم می بینی که چه شدیم. ما اینطور که تو می گویی شده ایم؟ چهار نفر حیّ و حاضر در مقابلت نشسته اند. تازه ما چهار نفر روی هم ۱۳ تا بچه بزرگ کرده ایم. دو تایش شما دوتا هستید اینقدر هم ناز و نوازش تان نکردیم. حالا کدامتان منحرف شده اید؟ او دیگر حسابی خسته شده و از من خواسته تا در یک مهمانی شرکت کنم. در این مهمانی٬ چهار پدر بزرگ و مادر بزرگ حضور دارند. در اصل٬ این جلسه یک مناظره است تا یک مهمانی. سن این چهار نفر را که می پرسم روی هم دویست سالی می شود شاید هم کمی بیشتر. مسأله مورد اختلاف طرح می شود. جبهه مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها به شدت خودشان را حق به جانب می دانند. احترامشان هم واجب است؛ اما احترام حق٬ از همهٔ احترام ها بالا تر است. يکی از پدر بزرگ ها که پدر مرد هم هست، به نمايندگی از جبهه مخالفین می گوید: ما به این بچه هامان می گوییم ما خودمان آزاد نبودیم و این قدر ها هم که تو به بچه ات آزادی می دهی به شماها - ما با هم سیزده تا بچه بزرگ کرده ایم- آزادی ندادیم و اتفاقی هم نیفتاد. یکی از یکی بهتر و مودب تر. حالا چه اتفاقی افتاده که شما این قدر به بچه ات آزادی می دهی؟ آب بازی می خواهد بکند٬ می گویی چشم. با غذایش می خواهد بازی کند می گویی چشم٬ با کتاب بازی می کند حرف نمی زنی و... معلوم است از دست پسرش عصبانی است. حالا من باید شروع کنم. رو به پدر بزرگ دوم که پدر همسر این مرد است می کنم و می گویم: پدر جان! می شود کمی برگردیم به عقب و دربارهٔ خانه٬ محله و کودکیتان برایمان بگویی؟ پیر مرد کمی تعجب می کند که در میان این بحث داغ٬ چرا باید به گذشته برگردد؛ اما اعتراضی نمی کند و حرفش را شروع می کند: - یادش بخیر! ما ده تا بچه بودیم. مادرمان دوازده شکم زایید. دوتاشان مرده به دنیا آمدند و ده تاشان ماندند. روستای خوش آب و هوایی داشتیم در این روستا هم یک خانهٔ بزرگ داشتیم در حیاط مان یک باغچه بود و در کنارش هم پدرم یک لانه برای مرغ و خروس های خانه مان درست کرده بود. در وسط حیاط مان یک حوض بزرگ هم بود. از خواب که بیدار می شدیم٬ صبحانه خورده و نخورده می رفتیم حیاط. اول کمی با جوجه هایمان بازی می کردیم و بعد هم کنار باغچه می نشستیم برای گِل بازی. تابستان اگر بود٬ به ظهر که نزدیک می شدیم٬ می پریدیم در حوض آب. آب بازی که می کردیم٬ جانمان در می آمد از بس که خسته می شدیم. بعد هم ناهار را می خوردیم و می خوابیدیم. بلند که می شدیم می رفتیم در کوچه های خاکی روستا با بچه های دیگر بازی می کردیم. گاهی هم می رفتیم تا لب رودخانه؛ اما تا تاریک نشده بر می گشتیم. اول شب هم شاممان را می خوردیم و دیگر نای کاری را نداشتیم. می خوابیدیم تا فردا صبح. سری تکان می دهم و می گویم همین کافی است. تصویر قشنگ و دل چسبی بود. فقط همه لطف کنند و این را در ذهن خود نگه دارند. بعد هم رو به یکی از مادر بزرگ ها می کنم و می گویم: اگر می شود شما کمی از دوران بچگی پسرتان برایمان بگویید. مادر بزرگ کمی چادرش را جابجا می کند و شروع می کند: حاج آقا از سربازی که بر گشتند دیگر در روستا نماندند. در همین شهر کاری پیدا کردند و فقط چند وقت یکبار می آمدند روستا به پدر و مادرشان سر می زدند. با عرض معذرت یک بار که آمده بودند به روستا به مادرشان می گویند که مرا خواستگاری کنند. ما همسایه شان بودیم. باید ببخشید وقتی که عروسی کردیم مرا مستقیم به شهر آورد. یک خانه ای اجاره کرد؛ اولین بچه مان که به دنیا آمد٬ خدا کمک کرد و توانستیم یک زمین دویست متری بگیریم و آرام آرام بسازیم. از همان اول حاج آقا گفتند باید ۷۰- ۸۰ متر این زمین حیاط باشد. یک باغچهٔ کوچک کنار حیاط زد و یک لانهٔ کوچک مرغ و خروس هم درست کرد. خدا به ما شش تا بچه داد. این بچه ها از صبح که بلند می شدند یا در حیاط بودند و مشغول بازی با همدیگر و یا در باغچه مشغول خاک بازی. ادامه⬇️
ادامه مطلب قبل⬆️ ابتدا مطلب بالارو بخونید پرسیدم: چه بازی هایی می کردند؟ گفت: توپ بازی٬ وسطی٬ لِی لِی٬ زو٬ نمی دانم از همین بازی های قدیمی دیگر. هر روز هم می رفتند کنار مرغ ها می نشستند‌. اگر تخم کرده بودند که بر می داشتند و به من می دادند؛ اما اگر تخم نکرده بودند٬ آنقدر می ایستادند تا تخم کنند. کمی بذر تره و ریحان و تربچه هم گرفته بودم و در باغچه کاشته بودم. اینها هم هر روز عصر می رفتند کنار باغچه برای من سبزی می چیدند و می آوردند. پسر ها ده دوازده ساله که می شدند تابستان ها می رفتند سر کار. دختر ها هم از همین سن در کارِ خانه کمکم می کردند. عصرها هم یکی دوساعتی برنامه کودک داشت که با هم می نشستند و تماشا می کردند. حرف های مادر بزرگ که به اینجا می رسد به پسر می گویم: ما از دوران بچگی پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها و از دوران کودکی شما تا اندازه ای باخبر شدیم٬ حالا شما از وضعیت زندگی کودکتان بگویید. پسر فهمیده است که من چه نقشه ای در ذهنم دارم. احساس پیروزی در نگاهش موج می زند. با لبخند معنا داری شروع می کند: چهار سالی هست که ازدواج کرده ایم و در طبقهٔ سوم یک آپارتمان چهار طبقه زندگی می کنیم. در هر طبقه از این آپارتمان٬ چهار واحد مسکونی وجود دارد. خانه برای خودم نیست مستأجر هستم. یک پسر سه ساله دارم. یک کوچه ده متری داریم که اول تا آخرش مجموعه های آپارتمانی است. روبرویمان هم یک آپارتمان چهار طبقه است. اگر پنجره را باز کنیم آن ها تا ته خانه ما را می بینند و ما هم هم چنین. شیشه های پنجره مان از این شیشه هایی است که در طول روز خانه را نشان نمی دهد؛ اما انگار که صبح تا شب خانهٔ ما غروب است. شب هم که می شود پرده ها را می کشیم که خانه معلوم نباشد. همسایه های پایینی از این که بچه٬ زیاد بدو بدو می کند٬ گلایه داشتند. ما هم چند وقتی است دویدنش را ممنوع کرده ایم. کوچه هم که امنیت ندارد. چند روز پیش ماشین به یکی از بچه ها زد و پایش شکست. خدا رحم کرد که به همین جا ختم شد. چند ماه پیش یک پرندهٔ قفسی گرفتم؛ اما حساسیت تنفسی ایجاد کرد و ردش کردم رفت. ما و همسایه های بغلی از همهٔ صداهایی که در خانه مان رد و بدل می شود باخبریم. برای همین است که بچه نباید سر و صدا کند وگر نه با اعتراض همسایه ها مواجه می شویم. هر از چند گاهی هم اگر وقت کنم٬ او را به پارک سر کوچه مان می برم. اما از بس که شلوغ است نوبت بازی به بچه ام کمتر می رسد. او هم حوصله اش سر می رود و به خانه بر می گردیم.خوراک اصلی پسرم تلوزیون است. همین. اما از وقتی که فهمیدم باید او را آزاد بگذارم تا اندازه ای که توانایی ام اجازه می داده او را آزاد گذاشته ام. الان روحیه اش خیلی بهتر از گذشته است. صحبت های او که به اینجا می رسد٬ رو به پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها می کنم و می گویم: یک سوال. نمایندهٔ جبههٔ مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها می گوید: بپرسید. می گویم: شما در ابتدا گفتید در دوران کودکی آزاد نبوده اید؛ اما من به وسیلهٔ خود شما سه تصویر از سه کودک در سه موقعیت زمانی ترسیم کردم. حالا شما با کنار هم گذاشتن این سه تصویر بگویید کدام یک از این کودکان در دوران بچگی آزادی را بهتر از دیگران تجربه کرده و چشیده اند؟ پدر بزرگ وقتی کودک بود؟ پدر وقتی کوچک بود؟ یا پسر حالا که کودک است؟ هیچ کسی حرفی نمی زند. سکوتشان معنا دار بود. کودک یعنی همان پسری که اعتراض جبههٔ پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را بر انگیخته٬ در گوشهٔ خانه نشسته بود. او از مشغول بودن همه استفاده کرده و با پارچ و لیوان بازی می کرد. پدر متوجه او شد. قبل از این که یکی از پدر بزرگ ها یا مادر بزرگ ها اعتراضی کند٬ بلند شد و به سوی پسر رفت. پارچ آب را از دستش گرفت. کودک گریه کرد. پدر بزرگی که نمایندهٔ جبههٔ پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها بود٬ صدایش بلند شد؛ اما نه بر سر نوه اش؛ بر سر پسرش: چه کار داری بچه را بگذار آزاد باشد [کتاب منِ دیگرِ ما] جلدسوم / موضوع آزادی استادعباسی ولدی @hoseindarabi
ادامه تالیفات استاد عباسی ولدی کتابی مخصوص قبل از ازدواج برای مجردها جلد اول_ از من بودن تا ما شدن (مهارت های، انتخاب همسر) جلد دوم_ از ما شدن تا تا شدن( موانع ازدواج) @hoseindarabi
انصافا خودم خجالت میکشیدم با استاد عباسی درباره تخفیف 35درصدی صحبت کنم. به چند دلیل خود کتابهای من دیگر ما و قیمتی که روی جلد خورده پایینترین حد ممکنه. از هرچی سودبالا و زیاده خواهی که فکرش رو بکنید صرف نظر شده. وقتی شما یک جلد کتاب رو میخرید مثلا 40تومن، یا 50تومن. هشت جلد کتاب من دیگرما مجموعا میشه 77تومن. یعنی میانگین هر جلد زیر ده تومن میشه. با اینکه برخی از جلدها بالای 200 یا حدود 300صفحه اس. اونم با طراحی صفحات رنگی حالا 35درصدشم تخفیف بدن این 8جلد میشه 50تومن. واقعا خیلی کمه. جالبه بدونید تمام درآمد حاصل از فروش کتابها میره برای تولید کتابهای دیگه و تجدید چاپ حالا بصورت موقت چندروزه بخاطر رونمایی کتاب و گلِ روی من استاد قبول کردن فقط مجموعه من دیگر مارو با تخفیف 35درصدی و تحویل درب منزل از طریق کانال به فروش برسونن. که میگم چیکار کنید برای سفارش @hoseindarabi
یکی از معضلاتی که تو محل کارم دارم حرف زدن زیاد همکارامه. مخصوصا وقتی نیاز به تمرکز برای انجام کارام دارم. من خودم خیلی حرف نمیزنم و بیشتر گوش میدم. امروز یکی از همکارام که تو اتاق بغلیه اومده بود تو اتاق ما یکساعت داشتن باهم حرف میزدن. منم کلافه شدم با شوخی گفتم آقا دیگه وقتت تمومه بلند شو برو تو اتاقت. اونم بلند شد رفت. قسمت جالب قضیه این بود. همکار کنار دستیم شروع کرد درباره پرحرفی اون همکاری که از اتاقمون رفت بیرون، حدود یک ساعت حرف زد. یعنی صد رحمت به اون. خلاصه دیگه به حرفاش گوش نمیدادم و به کارم ادامه دادم. اونم به پرحرفیش خاتمه داد ولی چون نیاز به حرّافی داشت. زنگ زد به یکی شروع کرد به حرف زدن. بعد از تموم شدن تماسش به یکی دیگه زنگ زد کلی هم با اون صحبت کرد. بعدش بلند شد رفت تو اتاق یکی دیگه شروع کرد به حرف زدن صداش میومد. منم که وقت رو غنیمت شمردم در آرامش به کارام پرداختم، یدفعه دیدم دوباره اومد تو اتاق. یه چیزی هم زیر لب زمزمه میکرد. بهش اعتنایی نکردم. ولی اون به من اعتنا کرد و گفت دارابی راستی اون قضیه رو یادته.....😭 بعدش رفتم کتابخونه یه کاری داشتم. سکوت خیلی خوبی حاکم بود که ناگهان یکی دیگه از همکاران اومد و درباره موضوعی باهام بلند بلند صحبت کرد و گند زد به فضای کتابخونه. هیشکی دیگه نمیتونست مطالعه کنه. تازگی به این نتیجه رسیدم فقط تو WC از صحبت کردن دیگران درامان میشه موند بدون سر صدا و باتمرکز عالی... اصلا آدم هرچی بیشتر حرف بزنه احتمال خطاش بیشتره. یا غیبت میشه، یا دروغ، یا تهمت، یا خبر چینی، یا نیش وکنایه و.... اصلا همین الان من تو این پست کلی زیادی حرف زدم و غیبت همکارمو کردم. چون اگه بقیه همکارام ببینن میفهمن کیو میگم. شوخی میکنم. غیبت یعنی چیزی از کسی بگی که اگه بشنوه ناراحت بشه (الغیبه ذِکرُکَ اَخاک ما یُکرِهه). این همکار ما اصلا ناراحت نمیشه. میخنده. اصلا خوشش میاد یه مطلب رو به اون اختصاص دادم. کلا یه تخته اش کمه. این دیگه غیبت بود انصافا. نه خدایی غیبت نبود تهمت بود.😀 @hoseindarabi
این چند وقته از بس کتابای تاریخی خوندم و سخنرانی استاد کاشانی رو گوش دادم دیشب خواب دیدم دارم به قدرت میرسم. یکی دونفرم میخواستن بُکُشنم😱
خدایی این صفحه رو بخونید اگه شب کابوس ندیدید دقت کنید اولاش شروع کردم به خط کشیدن نکات مهم. بعدش دیگه نا امید شدم وسطاش خیلی باحاله
اینم یه قسمت دیگه کتابه که قبلا گذاشتم کدوم باحال تره؟ این یا مطلب قبلی؟
وقتی اوایل که این کتابو میخوندم باخودم میگفتم چه کتاب بیخود و کسل کننده ایه. البته همه کتاب شبیه این دو صفحه نیست که هیچی نشه فهمید. راحت و قابل فهمه ولی چون مجبور بودم بخونم خوندمش. وقتی همه اش رو خوندم خیلی چیزای مهمی رو فهمیدم. این کتاب موضوعش دولتهای شیعه در طول تاریخه. آدم وقتی قیامهای مختلف شیعه در طول تاریخ رو میخونه. مشکلاتی که داشتن رو میبینه. رهبران شیعیان و کارایی که کردن، لشگرکشی و جنگ دیگران برای ریشه کن کردن شیعیان و سقوط و از بین رفتنشون و قیام یک دولت شیعه دیگه و همه این چیزا رو وقتی میخونه آخرش به عظمت امام خمینی و کاری که کرد پی می بره. (انقلابی که امام کرد و حکومتی که تشکیل داد بعد از امام علی برای اولین بار اتفاق افتاد) و در نتیجه قدر نظام اسلامی و شیعی که داریم رو بیشتر خواهیم دانست. و خیلی چیزای دیگه که نیاز به بحث مفصل داره
جلسه استاد سلطانی فردا ساعت 9.30 یادتون نره لوکیشن👇 https://goo.gl/maps/UM9AvpP13oM2
هم اکنون همایش استاد سلطانی به صورت زنده ابتدا ادرس زیر رو فالو کنید و سپس روی عکس پروفایل کلیک کنید👇 instagram.com/hosein__darabi
4_5807590018134311829.pdf
89K
فهرست 42جلد تالیف استاد عباسی ولدی با ریز قیمت ها
بحث فرزندآوری رو ادامه میدیم. مروری بر گذشته👇
تاثیرات چندفرزندی در درازمدت (1) eitaa.com/hoseindarabi/1764 تاثیرات چندفرزندی در درازمدت eitaa.com/hoseindarabi/1765 سه تا بچه اول دست گرمیه eitaa.com/hoseindarabi/1785 حرف دل خانوما (اجر مادران) eitaa.com/hoseindarabi/1797 تجربه 7 فرزندی ما eitaa.com/hoseindarabi/1820 وظایف اقایون قسمت 1 eitaa.com/hoseindarabi/1914 وظایف اقایون قسمت 2 eitaa.com/hoseindarabi/1923 وظایف اقایون قسمت 3 eitaa.com/hoseindarabi/1932
یکی از مسائلی که الان تو جامعه خیلی داره رواج پیدا میکنه بحث عمل های مختلف زیبایی اقصی نقاط بدن بانوانه از صورت گرفته تا غیره... این یک بحث خیلی مفصل میطلبه که سر فرصت باید انجام داد. برخی از خانوما بخاطر اینکه بدنشون از فرم نیفته بچه نمیارن. یعنی سالم و خوش فرم بودن بدن از بچه آوردن مهمتر شده. تاجایی که مادری رو دیدم که بخاطر اینکه بدنش از فرم نیفته به بچش شیر خودشو نمیداد و بچه شیرخشکی شده بود. واقعا ظلمی بالاتر از این میشه به یه نوزاد کرد؟ حالا جدا از اینکه مادر وقتی شیر داره و نمیده چه مریضی هایی احتمال داره بگیره. قسمتی از این عمل ها بخاطر توقعات بی جای آقایونه که دوس دارن خانومشون خوش هیکل باشه. یعنی آقاهه هیکل خودش شبیه کوزه میمونه دوس داره زنش مث فلان کس باشه. یارو شیکم خودشو اگه معادل سازی کنی با یک خانمی که 9ماهه حامله اس آقاهه با اختلاف بالا برنده میشه. بعد میخواد زنش کمرباریک باشه. خانوما هم بهونه خوبی گیر آوردن. میگن برای شوهرامون این کارو میکنیم که چشم و دلش سیر بشه و خدای نکرده خانومای دیگه گولش نزنن. نمیدونن این دوتا مساله هیچ ربطی بهم نداره و چه بسا اثر معکوس بگذاره. هرچی بیشتر به شهوت اهمیت داده بشه حریص تر و تنوع طلب تر میشه. آقایون نه تنها باید توقع بیجانداشته باشن، بلکه باید تاکید کنن و بهشون بگن بقول شاعر هرچه باشی تو گلی. یعنی تورو بخاطر خودت دوست دارم نه خوش فرم بودن یا نبودن بدنت. بخش اعظمی از این عمل های زیبایی بخاطر کمبود اعتماد بنفسه. دوست داشتنی که بخاطر خوش فرم بودن بدن بخواد بیاد با دیدن دوتا بدن دیگه میره. خانومای محترم هم یکم عشوه و ناز و کرشمه یاد بگیرن که نیاز به عمل زیبایی نداشته باشن. خیلی راحته. (قسمت 10) زیبایی بدن مانع فرزندآوری ادامه وظایف آقایون @hoseindarabi
مطالبی که درباره فرزندآوری میگذاریم نسخه برای همه نیستا. که حتما بچه بیارن. ولی برای اکثریت خانواده های نرمال صدق میکنه. نیاید بگید آقااا شوهر من معتاده و شیشه میکشه یکبار نزدیک بود با چاقو مارو بکشه. به روزگار سیاه افتادیم. بازم فرزند بیاریم؟ خب معلومه که نه. شما چه بسا مشاور تشخیص بده که باید بری طلاق بگیری. بچه چیه؟ ما برای شرایط نرمال داریم مطلب میزنیم
آقا من گیج شدم یه بار تصمیم گرفتم شروع کنم مطالبی بنویسم که شبهات روز جامعه رو در اندازه فهم خودم پاسخ بدم یکی دوتا رو پاسخ دادم مثلا درباره برده داری بعدش خورد به اربعین زدم تو خاطره نویسی اربعین و نوشتن درباره امام حسین و... بعدش خواستم درباره موضوع چیزایی که درباره حمله اسلام به ایران و دین زورکی و کشتار مردم ایران توسط مسلمونا و دروغایی که میگن بحث کنم. خیلی هم وقتمو گرفت. تو برنامم بود و هست ولی نشد بعدش یدفعه نمیدونم چی شد یه مطلب درباره فرزندآوری زدم که اصلا قصد نداشتم فرزنداوری رو ادامه بدم. ولی دیدم نکات زیادی میشه گفت ادامه دادم در همین حین ولادت پیامبر شد گفتم درباره ازدواج های پیامبر صحبت کنم. کلی هم مطالعه کردم نکات خیلی خوبی دستم اومد یکمم خودم فکر کردم نکات جالبتری بهش اضافه کردم ولی وقت نکردم بنویسم بعدش یه مطلب درباره دوستی دختر پسر زدم. یکم دربارش فکر کردم اقا چندتا مطلب توپ به ذهنم رسید که هم آموزنده باشه هم خنده دار ولی دیدم موضوع فرزندآوری ناقص مونده بیخیالش شدم یه چهار پنج تا مطلبم درباره نماز تو ذهنم نوشتم دیروز درباره عمل های زیبایی یه مطلب زدم که حالا که فکر میکنم میبینم چقدر میشه از زوایای گوناگون بهش نگاه کرد چندتا موضوع دیگه هم بود که یادم نمیاد. الانم یه موضوع خوب تو ذهنمه وسط این همه موضوعات مهم نمیدونم عنبرنسارا سروکله اش ازکجا پیداش شد طی یکی دوهفته گذشته هم خیلی مشغله داشتم و اصلا وقت نداشتم بجاش فروش کتاب رو انجام دادم. حالا از دیروز شروع کردم موضوع فرزندآوری رو ادامه بدم تا تموم بشه تا برسم به بقیه موضوعات به امیدخدا
صلح حدیبیه یک افتخار برای مسلمونا به حساب میومد. چون قریش که تا دیروز میخواست اسلام و مسلمونارو ریشه کن کنه حالا اومده میگه بیا صلح کنیم. و درنهایت این صلح به فتح مکه انجامید. صلحی خوبه که به فتح بیانجامد. یکی از بندهای صلح این بود که مسلمونا راه بازرگانی جنوب به شمال عربستان رو که بسته بودن، باز کنن. چون مسلمونا راه تجاری مشرکین قریش رو بسته بودن و اونارو تحریم کرده بودن. یکی دیگه از بندهای این صلح این بود که اگه کسی از قریشیان مکه مسلمون شد و به مدینه و مسلمونا پیوست پیامبر(ص) باید اونو به قریش تحویل بده ولی اگه مسلمونی مشرک شد و به قریش پیوست پیامبر نمیتونه اونو طلب کنه. این بند یکم مسلمونارو ناراحت کرد که چرا باید اینطوری باشه؟ البته قسمتی از این بند عاقلانه اس. چون وقتی مسلمونی مشرک شد خب بره مهم نیست. ولی اگه کسی مسلمون شد و اومد پیش ما چرا باید تحویلش بدیم؟ یه بار یه جوان از قریش مسلمون شد و به مدینه رفت. و قریش چند نفرو فرستادن برگردوننش. پیامبر هم گفت طبق قرارداد باید برگردی. گفت نمیخوام برگردم. به زور گرفتنش بردنش. تو راه برگشت این جوان فرار میکنه از دستشون. ولی به مدینه برنمیگرده چون میدونسته دوباره گیر میفته. اون قریشی ها هم دوباره میرن مدینه به پیامبر میگن فرار کرد. پیامبرم میگه به ما ربطی نداره ما تحویلش دادیم. حالا اون جوونه چیکار میکنه؟ میره تو کوه ها و در مسیر رفت آمد کاروان های تجاری قریش، قایم میشه. هر کاروانی میومده از دور بهش تیراندازی میکرده. دوستای این جوان در قریش که میدونستن این کارا کار اونه و تمایل داشتن مسلمون بشن میرن به اون تازه مسلمون تو کوهها میپیوندن و یک باند بزرگ تشکیل میدن که به کاروان های مشرکین حمله کنن. خلاصه پدرشونو درمیارن😂 مشرکین میرن پیش پیامبر میگن آقااا اینا اینطوری دارن میکنن. پیامبرم میگه به ما ربطی نداره ما طبق قرار داد عمل کردیم وتحویلش دادیم. خلاصه خود مشرکین میگن ما غلط کردیم بابا بیاید این بند صلحنامه رو لغو کنیم و این طور بود که این بند از قرارداد که به ظاهر به نفع مشرکین بود لغو میشه😀 نتیجه اخلاقی داستان. هیچوقت نباید ناامید شد و از استقامت دست برداشت. این جوان به خودش گفت برای من راه بن بست وجود نداره. یا راهی خواهم ساخت یا به راهزنی خواهم پرداخت. اینم از داستان تاریخی امشب برای مامان باباها. قصه ما به سر رسید آن جوانِ تازه مسلمان شد به مدینه رسید. @hoseindarabi
یادم رفت آخر مطلب👆 این شعرو براتون بزنم گنجیشک لالا، سنجاب لالا، اومد دوباره مهتاب لالاااا. لالالالایی لالالایی .. انصافا تاحالا کسی تاریخ رو اینطوری براتون شیرین تعریف کرده بود؟
ما فکر میکنیم فقط ماییم که امام زمانمون غایبه و نمی‌بینیمش. در حالیکه شیعیانِ زمان امام دهم و یازدهم هم تقریبا همین شرایط مارو داشتن. مخصوصا در زمان امام حسن عسکری(ع). با این تفاوت که ایشون مثل فرزندشون غایب نبودن. حضرت در پادگان به‌شدت تحت مراقبت بود و شیعیان نمی‌تونستن حضرت رو ببینن. شیعیان هم به شدت تحت فشار و تعقیب بودن. تاجایی که امام حسن عسکری دستور داد هیچکس حق ندارد به‌من سلام یا ابراز محبت بکنه. چون کشته میشه. 《أَلَا لَا یُسَلِّمَنَّ عَلَیَّ أَحَدٌ، إِنَّمَا هُوَ الْکِتْمَانُ أَوِ الْقَتْلُ》 نمیدونم کدوم سخت‌تره. امامِت غایب باشه ندونی کجاست‌ و نبینیش. یا حاضر باشه ولی بدونی تو پادگانه نمیتونی ببینیش. امام حسن عسکری(ع) درسته باشیعیان ارتباط خیلی کمی داشت و مثل امام صادق نمی‌تونست کلاس درس برگزار کنه و عالم پرورش بده ولی کاری که کرد بسیار بسیار مهم و تکمیل کننده کار علمی امام صادق بود‌. حضرت به تدوین کتب مختلف شیعه پرداخت که بسیارپراکنده و نامنظم بود در آن زمان. و با نامه‌نگاری به شیعیانش هم دستور داد این کار رو انجام بدن به عبارتی حضرت شرایط رو برای زمانی آماده کرد که شیعیان دیگر به امام حاضر دسترسی ندارند و از معارف اهل بیت باید بصورت کتاب بهره ببرن. از این جهت همین منابع و کتابهایی که ما در دسترس داریم از تلاش‌های امام حسن عسکری هست که در تدوین منابع اولیه این کتابها انجام دادن. ولادت امام حسن عسکری(ع) مبارک‌باد. @Hoseindarabi
چیشد که یه زمانی مردم خیلی بچه میاوردن. یدفعه گفتن آقا بچه نیارید. بعدش یدفعه گفتن دوباره بچه بیارید. چه اتفاقاتی افتاد؟ قضیه از اونجایی شروع میشه که در یک محدوده زمانی در دهه شصت مسئولان کشور دیدن باتوجه به وضع موجود و امکاناتی که هست و هشت سال جنگی که گذروندیم اگه همین‌طوری جمعیت اضافه بشه، شاید به بحران بخوریم. پس برای مهار این بحران گفتن باید یه سیاستی اتخاذ کنیم. اعلام کردن آقا بچه کمتر بیارید چه خبره بابا، شیش تا شیش تا بچه میارید. سال 68 تصویب شد اعلام کنن که فرزند کمتر زندگی بهتر و این حرفا. این وسط دوتا اشتباه صورت گرفت 1_ جوگیری و افراط در بیان مساله: یه جوری فرزند کمترو تبلیغ کردنو براش استدلال و دلیل و منطق آوردن که به یک ارزش والا تبدیل شد. برعکسش فرزندآوری رو یه جوری بد جلوه دادن که اگه کسی بچه میآورد، حالش مثل حال عرب قبل از اسلام می شد که وقتی دختر به دنیا میآورد ناراحت میشد و سرش رو پایین می انداخت. فرزندآوری رو باید دیگه میگفتن عمل شنیع فرزندآوری. اثراتش رو همین الانم دربین مادر پدرا میبینیم که میگن بچه زوده، یکی بسه و.... . اصلا قرار بود نرخ باروری رو که در سال 68 برای هر زن معادل 6.4 تا بچه بود آروم آروم کم کنن که سال 90 برسه به چهار فرزند. انقدر افراط کردن در تبلیع کم فرزندی که سال 71 به این رقم رسیدن. یعنی کاری که باید تو 23سال انجام میشد تو سه سال انجام شد. سال 90هم این عدد رسید به 1.6 فرزند. که این عدد یعنی بحران. (بعدا توضیح خواهم داد). خود دکتر مرندی که وزیر بهداشت اون زمان بود و دستور این کارو داد بعدش گفت اشتباه کردیم و عذاب وجدان گرفته بود. 2_اشتباه دومی که رخ داد این بود که این یک بحران موقتی بود و راه حل موقتی باید داده میشد. وقتی اوایل سال هفتاد رسیدن به اون مقصود باید این سیاست موقتی رو لغو میکردن که نکردن. کسی نبود که نظارت و داوری کنه و پایان خط مسابقه و رقابت برای کم فرزندی وایسه و سوت بزنه بگه پایااااان. دیگه بسه. حالا دیگه میتونید بزایید مشکلی نیست، حله. که دیگه دیدن وضعیت داره خطری میشه و اگه همینطوری پیش بریم چندسال دیگه تموم میشیم میریم، سال 90 اومدن گفتن بچه بیارید. (برگرفته از کتاب ایران جوان بمان استادعباسی ولدی) (قسمت 11) عامل تحدید نسل در دهه شصت @hoseindarabi