شهید حسین معزغلامی متولد فروردین پدرش با ۳۲ سال سابقه، بازنشسته نیروی هوایی ارتش جمهور اسلامی ایران است تا همان اول بدانیم قصه علاقه حسین به مسیر جهاد از کجا آب میخورد. علاقهای که به گفته مادر شهید وارد بازیهای کودکانهاش هم شده بود: «از بچگی عاشق خدمت کردن و کارهای نظامی بود. در بازیهایش چند بالش روی هم میگذاشت و برای خودش سنگر درست میکرد. لوله جاروبرقی را هم مثل اسلحه در دستش میگرفت و تیراندازی میکرد. یکی از آرزوهایش این بود که پاسدار شود.
#از_شهید_بخوان
#خاطرات_شهید
@hosein_moezgholami
•
حسین یک عموی شهید دارد که پدر همیشه از خاطراتش برای او گفتهاست. اینکه علاوه بر برادر، رفیق خوبی برای پدر بود و این جمله حسین را تشویق میکرد که کاش بتواند جای عمو را برای پدرش پُر کند:« از بچگی دوست داشت کارهای سخت و سنگین انجام دهد. مثلا از بلند کردن بارهای سنگین خوشش میآمد. همه سعی اش را می کرد که بلندش کند. برای همین وقتی از خاطراتم با سرداران جنگ و رفاقتم با برادر شهیدم میگفتم، باعلاقه گوش میداد. یادم میآید یکبار به من گفت: بابا من سعی میکنم مثل عمو برایت رفیق خوبی باشم. این اواخرازمن پرسید: بابا من مثل برادرت شدهام؟ گفتم حالا خیلی مانده. اما توانسته بود...♡
#خاطرات_شهید
#از_شهید_بخوان
@hosein_moezgholami
حضرت زینب خودش حسین را تربیت کرد💫
حسین آنقدر برای پدر و مادرش دوست داشتنی است که مادر هنوز پیامهایی که حسین از سوریه فرستادهاست را چک میکند. او آنقدر برای همه عزیز بود که بارها از خانوادهاش سوال میشود مگر آنها برای تربیتش چه کاری انجام دادهاند که حسین تا این اندازه برای همه دلنشین است:«یکبار از ما پرسیدند برای تربیت حسین چه کاری انجام دادید. گفتم باور میکنید من حس میکنم حسین نتیجه تربیت ما نبود. حضرت زینب خودش حسین را برای چنین روزی تربیت کرد. به خصوص اینکه برایش چندین مرتبه اتفاقهایی افتاد که خدا او را دوباره به ما داد. یکبار سوار ماشین بود. پدرش میخواست دور بزند که در ماشین بازشد و حسین با صورت به زمین خورد. یکبار هم در گنجنامه همدان یخهای زیرپایش آب شد. حسین لیز خورد و میخواست به پایین پرت شود و انگار خدا دست حسین را نگهداشت تا زنده بماند.»✨💛
#از_شهید_بخوان
#خاطرات_شهید
@hosein_moezgholami
میخواست وابستگی روحی ما را به خودش کم کند🌹✨
حسین از ۱۸ سالگی پاسدار میشود درست زمانی که سوریه وارد بحرانهای جدی میشود. مادر حسین میگوید از همان ابتدا همه اعضای خانواده پیگیر اخبار و شهدای سوریه بودند و پدر و مادر میدانستند دیر یا زود حسین هم میخواهد به قافله رزمندگان این جنگ بپیوندد. مادر شهید میگوید:« خانواده ما همه مطلع هستند. ما می دانستیم اگر رزمندگان ما جلوی دشمن ایستادگی نکنند، باید در کرمانشاه و همدان با آنها بجنگیم. حسین هم از آن موقعها هوای رفتن داشت. میدانستیم باید برود، اما پدر و مادر حتی اگر بخواهد هم نمیتواند وابستگی خودش را از بین ببرد. هربار میخواستیم توجیهش کنیم، میگفت: «اگر من نروم، پس چه کسی باید برود؟» پدر شهید درباره حسین میگوید:«حسین تک پسر ما بود. تمام اراده ما این بود حسین درسلامت باشد. حتی میخواستیم گشتهای شبانه بسیج را نرود. باور کنید اگر میتوانستیم برای حفاظتش از رفت و آمد در مدرسه و کوچه هم منع میکردیم. تلاش کردیم حسین ازدواج کند، اما هربار به نوعی طفره می رفت. گاهی حسین از برخورد ما راضی نبود.آخر ما خیلی دوستش داشتیم. حتی هر دفعه که وارد خانه میشد من از جایم بلند میشدم، اما او این کار را دوست نداشت و میخواست این وابستگی روحی را کم کند.»✿ ♡
#از_شهید_بخوان
#خاطرات_شهید
@hosein_moezgholami
شبها گوشی موبایل را روی قلبم میگذاشتم
حسین سه بار برای ماموریت به سوریه میرود. رفقای حسین میگویند او همیشه میگفت: «تا سه نشه بازی نشه.» برای همین بار سوم برای همه پر از اضطراب است. شب آخر را هیچکس نمیخوابد. یک لحظه بیشتر دیدنش برای اهل خانه یک دنیا میارزد. مادر شهید میگوید: «ما همیشه دنبال این بودیم که بدانیم حسین چه غذایی دوست دارد تا برایش درست کنیم. یا چه چیزی نیاز دارد برایش فراهم کنیم، اما حسین هیچوقت چیزی بروز نمیداد. دفعه آخر هم با کسی خداحافظی نکرد. چون یکی از اقوام حال روبراهی نداشت و میگفت اگر بفهمد، حالش بد میشود. حتی دوست نداشت تا فرودگاه با او برویم. وقتی درحال رفتن بود روی پاگرد ایستاد و برگشت سمت من گفت:«مادر تو را به خدا گریه نکن!» دلشوره عجیبی داشتم. حس میکردم حسین خیلی نورانی شدهاست. بعد از رفتن کارم این شده بود که مدام کانالهای خبری مدافعان حرم را چک کنم و ببینم چه خبر است. هیچوقت به خودم اجازه نمیدادم حتی لحظهای فکر کنم که من زنده باشم و حسینم زنده نباشد. با این حال هرشب خواب تشییع جنازه عظیمی را میدیدم که شهیدش حسین نبود؛ اما این خواب هرشب تکرار میشد. تا اینکه روزهای آخر خواب دیدم یکی از شهدا خودش را «حسین بواس» معرفی کرد. او لباسهای حسین را برایم آوردهبود. بیدار که شدم نامش را سرچ کردم. دیدم بله یکی از شهدای خانطومان است. آنقدر استرس داشتم که شبها گوشی موبایل را روی قلبم میگذاشتم که نکند حسین پیام بدهد و من نفهمم. روز مادر و تحویل سال باهم حرف زدیم و تبریک گفت. مدام میگفت نگران نباش. اما آخر خبر شهادتش را خودم در همین کانالهای تلگرامی خواندم.»
#از_شهید_بخوان
#خاطرات_شهید
🌼💛
@hosein_moezgholami
میگفت هرچیزی را رها کردید، بسیج را رها نکنید!
سیدعلی، عباس و سیدحمید دوستان صمیمی حسین هستند و امروز به خانه رفیقشان آمدند تا برای ما از رفاقتشان بگویند. سیدعلی دوست همدانشگاهی حسین است و رفقاتشان در رفتوآمدهای دانشگاه گل انداخته است. سیدعلی درباره این رفاقت میگوید:«حسین را از زمان دانشگاه میشناسم. در رفت و آمد به دانشگاه دوستیمان شکل گرفت. مدرک دانشگاهش را هم تازه گرفتهایم.او با معدل ۱۷ فارغ التحصیل شد.همیشه باهم بودیم. سال ۹۴ نزدیک اربعین که همه نیرو لازم بودند، صبحها سرکار بودیم و بعد از کار تا نیمههای شب در بسیج مشغول بودیم. بعدهم که خانه میآمدیم دوباره ۶ صبح بیدار میشدیم. حسین به شوخی میگفت پدرم میگوید دروغ میگویی که در سپاهی! تو مامور کلانتری شدی!(میخندد) با اینکه بسیج یک نهاد مردمیست و اینطور نیست که به کسی حقوق بدهند، اما اولویت حسینآقا همیشه بسیج بود. حتی یادم میآید برای یک ماموریت بسیج سرکارش در سپاه نرفت. گاهی هم که من کم آوردم میگفت دربدترین شرایط هرچیزی را رها کردید بسیج را رها نکنید. تا این اندازه به بسیج اعتقاد داشت.»
#از_شهید_بخوان
#خاطرات_شهید
@hosein_moezgholami