#با_شهداء
پیر ما گفت شهادت هنر مردان است
عقل نامرد در این دایره سرگردان است
نباشد از شهادت دور گردیم
به ذلت رهسپار گور گردیم
#شهیدعباس_عبدالهی
#یادش_باصلوات
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
باید خاکریزهای جنــگ را بکشانیم به شهر؛
یعنی نسلِ جدید را با شـــهدا آشنا کنیم.
در نتیجه جامـــــعه بیمه مــیشود و یار
برایِ امـــام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) تربیت مـیشود!
|شهیدسیدمجتبیعلمدار|🌱
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
🌱🍃
از شما بزرگواران خواهشی دارم..
بعد از نمازهای یومیه دعای فرج
فراموش نشود و تا قرائت نکردید
از جای خود بلند نشوید زیرا امام
منتظر دعای خیر شما است..!
هر گناه ما مانند سیلی است
برای حجتابنالحسن..!
#شهید_سجاد زبرجدی💚
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
💠 سر و سامان دادن به زندگی دزد موتور
دزدی، موتور سیکلت شوهر خواهر ابراهیم را دزدیده بود و موقع فرار کردن یکی از افراد محلّه باعث شده بود که دزد از موتور پرت شود و دستانش زخمی شده و خون زیادی از آن برود. شهید ابراهیم بالای سر دزد آمد و موتور را بلند کرد و روی آن نشست و دزد را به درمانگاه برد، بعد از آن هم او را به مسجد برد و علّت دزدی را از او جویا شده بود و متوجّه شده بود که شغلی ندارد و مستأصل شده، لذا با نمازگزاران صحبتی کرد و برای او شغل مناسبی فراهم کرد. آن شب هم برای او غذا فراهم کرد و مقداری پول از خودش به او داد.
عدّه ای بابت کارشان، به شهید ابراهیم اعتراض کرده بودند، او جواب داده بود: مطمئن باشید، اون آقا این برخورد را فراموش نمی کند و شک نکنید برخورد صحیح، همیشه کار ساز است.
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
💠 به دوش کشیدن پیرمردها
باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه ی شلوار را بالا زد. با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
شهید هادی از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی میان بچّه ها مطرح بود. او معتقد بود همه ی کارها باید برای خدا انجام شود و می گفت: مشکل ما این است که برای رضای همه کار می کنیم جز خدا.
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
💠 حرف پدر و نان حلال
ابراهیم درهمان ایام پایانی دبستان کاری کرد که پدرش عصبانی شد و گفت که ابراهیم از خانه بیرون برو و تا شب هم برنگرد. ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که او برای ناهار چه کار کرده است ولی روی حرف پدر، حرف نمی زدند. ابراهیم شب برگشت و با ادب به همگی سلام کرد. از او پرسیدند ناهار چه کار کردی؟ پدر با این که که هنوز از ابراهیم ناراحت بود ولی منتظر جوابش بود.
شهید ابراهیم هادی خیلی آهسته گفت که داخل کوچه راه می رفتم، یک پیرزن دیدم که کلی وسایل خریده و نمیدانست چکار کند و چطور به خانه برود. من به او کمک کردم و وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی از من تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد. نمی خواستم قبول کنم، ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول حلال است زیرا برایش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول، نان خریدم و خوردم.
#با_شهداء
💠 نیت خالص در کار
سعي كنيد در كارهايتان نيت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرك و ريا، حسادت و بغض پاك نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آنچنان كه خداوند، اسلام و امام ميخواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود.
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
💠 سعی می کرد ناشناخته بماند
✅ ظهر یک روز شهید بابایی آمد قرارگاه تا به اتفاق هم برای نماز جماعت به مسجد قرارگاه برویم. ایشان موی سر خود را چون سربازان تراشیده و لباسی خاکی بسیجی پوشیده بود. وقتی وارد مسجد شدیم به ایشان اصرار کردم به صف اول نماز برویم ولی ایشان قبول نکرد و در همان میان ماندیم، چرا که ایشان سعی می کرد ناشناخته بماند.
✅ در نماز حالات خاصی داشت مخصوصا در قنوت. در برگشت از نماز رفتیم برای نهار. اتفاقا نهار آن روز کنسرو بود و سفر ساده ای پهن کرده بودند. ایشان صبر کرد و آخر از همه شروع به غذا خوردن کرد. وی آنچنان رفتار می کرد که کسی پی نمی برد که با فرمانده عملیات نیروی هوایی ارتش، عباس بابایی روبه روست. بیشتر وانمود می کرد که یک بسیجی است.
(راوی: سرلشگر رحیم صفوی)
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
✅ دلداده خدمت به خلق بود
💠 آشنایی من با مرحوم شهید عباس بابایی به زمانی بازمیگردد که من در پایگاه اصفهان به عنوان مسئول بخش برق مشغول به خدمت بودم. در آن ایام بابایی همواره به دنبال این بود که راهی برای خدمت به مردم بیابد. همیشه در پی سرکشی به روستاهای اطراف بود تا با مشکلات مردم آشنا شود و خدمتی انجام دهد.
💠 در یکی از این رفتوآمدها، به روستایی رفتیم که هیچگونه امکانات بهداشتی نداشت. بابایی از مردم آن روستا نیازهایشان را پرسید و در فاصلهای کم و با هزینه شخصی دست به کار ساختن حمامی برایشان شد. همچنین برق را نیز برایشان فراهم ساخت.
(راوی: محمد حسین صادق زاده)
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
✅ هر چهارتای تان را به خدا می سپارم
✅ 3 ماه قبل از شهادت عباس بود که یک روز داخل ماشین نشسته بودم و می رفتیم. یک لحظه به من احساس عجیبی دست داد و یک جورهایی از این که در خانواده ما کسی تا به حال شهید نشده است، احساس شرمندگی کردم و بلافاصله این احساس را برای عباس به زبان آوردم و گفتم: «عباس چرا من، مثل سایر خانواده ها در شهادت ها سهیم و شریک نباشم؟» عباس که گوش هایش را تیز کرده بود، گفت: «خب ادامه بده؛ بقیه اش را بگو و این که دیگر چه احساسی داری!» و این در حالی بود که من اصلا متوجه نبودم که چه می گویم.
✅ عباس یک لحظه فرمان را رها کرد و دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و در حالی که می خندید، گفت: «خدایا! شکر. سپاسگزارم که چنین حالتی را در قلب همسرم انداختی.» عباس که دعا کرد، قلبم ریخت و پیش خود گفتم: «خدایا! من چی گفتم و چرا این حرف را زدم؟!» اما دیگر کار از کار گذشته بود و یک لحظه احساس کردم عباس را از دست داده ام.
✅ عباس هم رو به من کرد و گفت: «خیالم راحت شد. دیگر احساس می کنم که تو مرد شده ای و از این لحظه، فرزندانم را به تو می سپارم و هر چهارتای تا را به خدا!»
(راوی: صدیقه حکمت، همسر شهید)
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
💠 خمس مال را داده اید؟
عباس نسبت به احکام شرع بسیار پایبند بود. وقتی به منزل ما می آمد. می پرسید؟
-خمس مالتان را داده اید یا نه؟
و می گفت :
-گرچه من می دانم به شما خمس تعلق نمی گیرد چرا که یک فرش دارید و آن هم مورد استفاده است. برنج و روغن هم از مصرف سالتان کم می آید. ولی با تمام این وجود باید از یک روحانی آگاه بخواهد تا خمس مالتان را حساب کند ممکن است هیچ چیز هم به شما تعلق نگیرد، ولی این وظیفه همه ماست.
او می گفت:
-چنانچه خمس مالتان را نپردازید مالتان پاک نیست و از نظر شرع هم اشکال داد و از این گذشته مالتان برکت ندارد.
(روای:خانم اقدس بابایی،خواهر شهید)
===========♡♡♡
🆔 •••[ @hoseiniemajazi ]
#با_شهداء
✅ پدرش مدتی بود که دائما سرفه می کرد . شب ها این عارضه حادتر می شد و سید محمد حسین برای آقای میردوستی یک لیوان آب می برد .
همیشه می گفت :
《 من موظفم به شما خدمت کنم ، وظیفه فرزند این است که به پدر و مادرش خدمت کند این جزء مسائل اخلاقی مهم است که نباید ساده از کنار آن بگذریم》.
می گفت :
《 اگر محبت به پدر و مادر زیاد باشد انسان طول عمر پیدا می کند 》.
من هم به شوخی به او می گفتم پس تو برای طول عمر خودت به ما محبت می کنی .
* خاطره ای از مادر شهید *
#شهید_سید_محمد_حسین_میردوستی