🌸🌸
دعا برای دفع مورچه 🐜🐜
به تجربه رسیده برای دفع مورچه سه مورچه را بگیرید و سه مرتبه این آیه را بر او بخواند :
« یَا أَیُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاکِنَکُمْ لَا یَحْطِمَنَّکُمْ سُلَیْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لَا یَشْعُرُونَ »
#سوره_نمل آیه ۱۸
و بدمید و مورچه ها را رها کنید همه فرار می کنند .
🌸🌸
جلوی دادگستـری شعار مـۍدادند
«مرگ بـر بهشتی».
شهید بهشتی هَـم می شنید .
یڪی ازش پرسید
«چرا امام ساڪت است ؟
ڪاش جواب این توهینها را میداد».
#شهید_بهشتی گفتند :
«قرار نیست در مشڪلات از امام هزینه ڪنیم
ما سپر بلای اوییم
نــه او سپر ما».
#باافتخار_ایرانی
#ایران_قوی
#شهید_بهشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تعریف عشق از نظر آقای زاکانی🌱...
#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهفته ای دوبارگریه میکنی برام😔
#امام_زمانم 💚
#اَللهُمَعجِلالوَلیِکاَلفرج
🌹😔وصیت عجیب یک شهید
✍روی قبرم بنویسید.....
پ.ن: مسئولین کاخنشین این تصویر را ببینند و از خجالت آب بشند.
خوش بحال شهدا که #عند_ربهم_یرزقون اند.
#شب_جمعه
#مردان_بیادعا
#شهید_بهمن_درولی
🕊شادی روحشان صلوات
🌍 @hosin159
Bayat - talaeeye.mp3
7.17M
طلائیه عجب طلاییه.....😔
🌺🍃━┓
🌼@hosin159 🌼
┗━━🌺🍃
❤یاوران حسین(علیه السلام )❤
🌹😔وصیت عجیب یک شهید ✍روی قبرم بنویسید..... پ.ن: مسئولین کاخنشین این تصویر را ببینند و از خجالت آب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ
ازامشبیبهبعدبهعشقمحرمت
چلهگرفتهامڪہگنهڪمکنمحسیــن.!
#چھلشبتاماھجنون!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نمایش اقتدار ایران در تلویزیون دولتی عربستان سعودی
♦️ بهت شبکه ضد ایرانی العربیه از پهپادهای فوق پیشرفته ایرانی!
🌍 @hosin159
سارا جمشیدی جوانترین داوطلب کنکور سراسری 1400 از بجنورد
🔹مدیر کل آموزش و پرورش خراسان شمالی: سارا جمشیدی با 13 سال سن از شهرستان بجنورد به عنوان جوان ترین داوطلب کنکور سراسری 1400 لقب گرفت.
🆔 @hosin159
❌ حساب توییتری رژیم غاصب صهیونیستی، نسبت به انتخاب محسن اژهای واکنش نشان داد
🔻با انتخاب محسن اژهای به حکم رهبر معظم انقلاب، و قرار گرفتن مهرههای انقلابی موثر در جایگاههای تصمیم ساز، پازل برچیدن رژیم غاصب صهیونیستی تکمیل شد.
#ایران_قوی ✌️🇮🇷
@hosin159
امام على عليه السلام:
آيا كسى هست كه پيش از فرا رسيدن مرگش، از خواب بيدار شود؟
أ لا مُنتَبِهٌ مِن رَقدَتِهِ قبلَ حينِ مَنِيَّتِهِ؟
غررالحكم حدیث2751
🆔 @hosin159
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
.
👈 تـوبه از آن روزی کـه فراموشتــ کنم
💔 #حاج_قاسم 💔
#به_وقت_دلتنگی
#به_وقت_پرواز
#به_وقت_حاج_قاسم
👈 جمعه ۱۳دی۹۸ساعت۱/۲۰
👈وصالتان گرانبهاست ما بی بضاعتیم
❣ #اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
@hosin159
حکایت تشرف حاج مومن شیرازی خدمت امام زمان(عج) قسمت اول
حاج مؤمن شیرازی می گوید: در جوانی محبت و شوق شدیدی به زیارت حضرت مهدی(ع) در من پیدا شد که لحظه ای قرار و آرام نداشتم. به طوری که از خوردن و آشامیدن غافل می شدم تا کار به جایی رسید که باخود عهد کردم آنقدر از خوردن و آشامیدن خودداری خواهم کرد تا تشرف خدمت امام(ع) برایم حاصل شود یا آنکه بمیرم. چند روز غذا نخوردم و روز سوم در مسجد سردزک که افتخار خدمتگزاری آن مسجد راداشتم از ضعف، بیهوش افتاده بودم که ناگاه صدای دلنواز روح بخشی با عظمت، که پر از لطف و عنایت بود به گوشم رسید: «حاج مؤمن! برخیز و از این غذایی که برای تو آورده اند تناول کن، مگر نمی دانی این عملی را که انجام دادی درشرع مطهر اسلام حرام است. بعداً از این قبیل کارهای غیر مشروع بپرهیزید.»
به مجرد شنیدن این صدا قدرت و قوه ای در من پیدا شد بی اختیار برخاستم و نشستم. صورتی نورانی دیدم - امید است نصیب همه دوستان و عاشقان راهش بشود - مانند ماه می درخشید. فرمودند: «حاج مؤمن آقای سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزک) به مشهد می روند شما هم با ایشان بروید، در قم شخصی را ملاقات خواهید نمود به دستور او رفتار کنید.»
مبلغی هم پول به من مرحمت فرمودند و از نظرم ناپدید شدند، بلافاصله بوی طعام به مشامم رسید دیدم ظرفی پر از غذا موجود است. تا آن وقت چنین غذایی با آن لذت نخورده بودم. غذا را که خوردم قدرت عجیبی در خود احساس کردم. برخاستم و به کارهای روزانه مسجد مشغول شدم ظهر شد و آقای سید هاشم جهت نماز آمدند. بعد از نماز ظهر و عصر به ایشان گفتم: «شما مشهد می روید من هم با شما می آیم.»
آقای سید هاشم فرمودند: «چه کسی به شما گفته من مشهد می روم، من حتی از خانواده خودم مخفی داشتم.» چون اصرار نمود داستان را برای ایشان گفتم ولی موضوع ملاقات آن مرد را در قم نگفتم
ایشان به من گفتند: « آن پولها را به من بدهید چند برابرش را به شما می دهم» من نپذیرفتم. تا اینکه ایشان چند روزی بعد با خانواده شان حرکت نمودند من هم در خدمتشان بودم تا به قم وارد شدیم و چند
روزی توقف داشتیم.روزی در حرم مطهر حضرت معصومه(س) مشرف بودم ناگهان دیدم دستی به شانه من رسید. شخصی را دیدم قبا و عبای نائینی پوشیده کلاهی از پشم که معمول آن زمان بود از جنس نمد برسر داشت. فرمودند: «حاج مؤمن! در صحن، انتظار شما را دارم بعد از خاتمه زیارتتان بیایید شما را ملاقات کنم.»
فوراً زیارت را تمام کردم و رفتم. بسیار مرد نورانی و روحانی ولی بسیار عادی بود. فرمود: «من مسافرتی در پیش دارم باید بروم پدر و مادرم را در شهر تبریز ملاقات و تودیع کنم. شما در تهران ده روز توقف خواهید داشت و روز حرکت در دروازه تهران شما را ملاقات خواهم نمود. در تهران برای شما یک گرفتاری پیش می آید ولکن مرتفع می شود.»
حاج مؤمن فرمود: آن مرد خداحافظی کرد و رفت و ما هم چند روزی بعد به تهران رفتیم در تهران ده روز توقف داشتیم. برای گرفتن جواز حرکت که در آن وقت لازم بود به کلانتری مراجعه کردیم مرا گرفتند و بردند.
جماعت بسیاری آنجا بودند. هر کس را که می آوردند لباسش را از تنش بیرون می آوردند و کت و شلوار به او می پوشاندند و کلاه پهلوی سرش می گذاشتند، ولی وقتی مرا بردند لباس مرا نکندند فقط کت و شلوار وکلاهی به من دادند و مرا مرخص کرد. وقتی بیرون آمدم کت و شلوار را به فقیری دادم و کلاه را هم به دور افکندم.
بعد از ده روز توقف حرکت کردیم. آقای سید هاشم یک ماشین دربست اجاره کردند که خانواده شان در زحمت نباشند. در دروازه تهران که ماشین برای رسیدگی به جوازات توقف کرده بود دیدم از خارج ماشین کسی مرا صدا می زند. وقتی نگاه کردم آن مرد محترم را دیدم. فرمود: «به این آقا بفرمایید شخصی می خواهد با ما به مشهد بیاید اجازه می دهید. او قبول می کند.»
آمدم به آقا سید هاشم گفتم و ایشان قبول کردند. آن مرد آمد و پهلوی من در ماشین نشست و فرمود: «در این چند روزی که با هم هستیم هر چه می گویم باید بشنوید و تخلف نکنید.»
اولاً شما دیگر حق ندارید از غذای این آقا و دیگری بخورید مگر آنچه من آورده ام.» قبول نمودم. ظهر شد در محلی به نام «شاه آباد» برای نماز و صرف نهار توقف نمودند. آقا سید هاشم مشغول خوردن غذایی که تهیه نموده بودند شدند به من هم تعارف کردند ولی من قبول نکردم اصرار کردند خجالت کشیدم. لقمه اول را که برداشتم دیدم آن شخص محترم از در قهوه خانه وارد شد، مرا صدا زد و گفت: «مگر من نگفتم از
غذای کسی نخورید؟ گفتم: خیلی اصرار نمودند و من خجالت کشیدم و ناچار شدم.» فرمود: «حالا بروید اگر می توانید بخورید». وقتی من رفتم دیدم در ظرفها تمام چرک و خون است حالم تغییر نمود. برگشتم و
حکایت تشرف حاج مومن شیرازی قسمت دوم وآخر
مختصر غذایی در سفره داشتند با ایشان خوردیم و چه بسیار لذیذ و خوش طعم بود. تا چند روزی که با آن مرد بزرگ بودیم فقط با ایشان هم غذا بودم و هر شب وقت مغرب دست مرا می گرفت و می برد، مثل اینکه زمین می چرخد بعد از چند قدم به صحرایی می رسیدیم نورانی و چراغهای فراوان، خیمه های بسیار برپا و صفوف جماعت برقرار. مرا در صف آخر می نشاند و خودش می رفت در صف اول و بعد از اتمام نماز می آمد ومانند اول دست مرا می گرفت بعد از چند قدم به محل خود می رسیدیم تا روز آخر که به مشهد وارد می شدیم به من فرمود: «حاج مؤمن! امروز روز آخر عمر من است و من امروز می میرم و تمام این ملاقاتها ومقدمات برای امروز بوده که شما متکفل دفن من شوید و آقای سید هاشم هم با شما شرکت کند و این کفن من است و این مبلغ هم برای حمل جنازه و غسل و دفن، مرا نزدیک پنجره فولاد دفن کنید و هیچ کس حق دخالت در این کار ندارد و همین مقدار از پول کافی است.» من به ایشان گفتم «تکلیف من چیست؟» فرمود: «سیدی از اهل شیراز که تحصیلاتش در نجف انجام شده و به شیراز برمی گردد با او مجالست ومصاحبت داشته باش برای تو بسیار نافع است و علامتش آن است که آن سید مسجد جامع شیراز را که زیر خاک پوشیده است خاکهای آن را برمی دارد و به کمک مردم، مسجد را می سازد و احیا می کند.»1
شرح این مطالب در کتاب داستانهای شگفت نوشته آیت الله دستغیب شیرازی(ره) آمده است. ولی ایشان، این جملات را که مربوط به خود ایشان بوده را در این کتاب ذکر ننموده اند.
مرحوم حاج مؤمن ادامه دادند: وقتی به یک فرسخی مشهد رسیدیم که جوازات را می نوشتند و گنبد مطهر پیدا بود دیدم این مرد بزرگ که نامش غلامحسین بود رفت در محلی رو به قبله خوابید و عبا راسرکشید وقتی خواستیم سوار شویم او را صدا زدیم دیدیم از دنیا رفته است. من فریاد می زدم و گریه می کردم و داستان را برای آقا سید هاشم گفتم ایشان به من اعتراض نمودند چرا زودتر نگفتی. گفتم اجازه نداشتم و آقا سید هاشم نزدیک آمدند و عبا را کنار زدند و صورت نورانی آن مرد را دیدند بی حال شدند و تا چهار سال بعد که زنده بودند از گریه در منبر و منزل برای آن مرد بزرگ خودداری نمی نمودند.
خلاصه همان طوری که فرموده بودند بدون کم و زیاد همان مقدار از پول را که داده بودند مصرف شد و جنازه را پشت پنجره فولاد دفن کردیم.
و بعدها که آقای دستغیب از نجف آمدند و با نشانه ای که داده بودند که مسجد را احیا می کنند مسجد را ساختند و من توفیق مجالست و مصاحبت ایشان را یافتم.
بعد از شهادت آیت اللَّه دستغیب(ره) آقا شیخ محمد علی شفیعی - که از اهل علم و مقیم سامرا بودند - همین داستان را که خود از حاج مؤمن شنیده بودند برای بنده نقل نمودند البته به اضافه یک مطلب و آن اینکه آقای حاج مؤمن فرموده است که این مرد بزرگ در خاتمه فرمودند: «بدان که شما قبل از آن سید خواهید مرد و آن سید متکفل غسل و کفن و دفن شما می شود و آن سید را شهید می کنند.»
این جمله برای اثبات واقعیت و حقیقت انقلاب بسیار جالب است که آن مرد بزرگ فرمودند: «و آن سید را شهید می کنند.»
پی نوشتها:
برگرفته از کتاب: ناگفته های عارفان، ص 105 -111 به نقل از داستانهای شگفت، شهید آیت الله دستغیب(ره)، داستان 34.
✅ در موارد زیر آب مصرف نکنید
🔸بعد از مصرف شیر
🔸در حین غذا خوردن
🔸در زمان افت فشارخون
🔸بعد از دویدن بسیار شدید
🔸بلافاصله بعد از مصرف میوه
🔸بعد از مصرف یک وعده غذایی سنگین
@hosin159