eitaa logo
کانال حسینیه مجازی اباعبدالله الحسین ع
5.1هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.6هزار ویدیو
760 فایل
کانال آموزش فرهنگ ایرانی اسلامی سیاسی اجتماعی وابسته به مرکز فرهنگی ونیکوکاری بیت المهدی عج کمک نقدی بشماره 6037697429548081 حسینیه مجازی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۵) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌. آتش دشمن سنگین بود و خمپاره ها کف خیابان را شخم می‌زدند. در مسیر لب شط، سرگرد را دیدم که به دنبال ماشین می‌گشت. پس از آن که مجروحین را از خیابان امام خمینی جمع کردیم به همراه سرگرد راه افتادیم. اما در بین راه از رفتن خود پشیمان شدیم. - جناب سرگرد، شما برید. ما بر می گردیم طرف شهر. - نه. هدف من این نیست که از پل بریم اون طرف. من میخواهم برم سرکشی کنم. - شما سرکشیتون رو بکنید. ما بر می گردیم. دوباره به شهر برگشتیم. در کنار مسجد جامع، بچه ها سنگر گرفته بودند و بی هدف رگبار می‌زدند. مسجد دیگر خالی شده بود و وضع به هم ریخته ای داشت. کف مسجد از بقایای کمک‌های ارسالی مردم شکل دیگری به خود گرفته بود، روغن با پودر لباسشویی، شکر با حبوبات و همه آنها با خون مخلوط شده بودند. بچه ها بی هدف رگبار می‌زدند. به مرتضی گفتم: - بجای این تیراندازیها بیخوده بیا بریم! - کجا ؟! - تا عراقیها سرگرم اینجا هستن بریم و از یه راهی غافلگیر شون کنیم. مرتضی قبول کرد. چند گلوله آرپی جی، چند ژ۳ و یک دوربین برداشتیم و راه افتادیم. خمپاره ها مرتب در مسجد فرود می آمدند. در گل فروشی، داخل یک ساختمان سه طبقه شدیم و با کندن سوراخی در دیوار، پشت بامهای اطراف را زیر نظر گرفتیم. ساعت یازده صبح بود. ناگهان چشمم به دو عراقی افتاد و آنها را به مرتضی نشان دادم. او با عجله دوربین را از دستم گرفت - راست میگی ؟! هنوز حرف مرتضی تمام نشده گلوله آرپی جی‌ام در میان دو عراقی که با دوربین، مسجد جامع را زیر نظر داشتند و بچه ها را به رگبار بسته بودند، نشست و آنها را به درک فرستاد. هدف را بدون دوربین زده بودم، اما من کاره‌ای نبودم. گلوله ها را خدا هدایت می‌کرد. مرتضی با خوشحالی به گردنم آویخت و بوسه بارانم کرد. - بارک الله یکی دیگه. - نه بیا جامونو عوض کنیم و بریم پایین. چند دقیقه دیگه بر می گردیم و می‌زنیم. وقتی دوباره برگشتیم از سوراخ دیوار سربازی را دیدیم که داشت مسجد جامع را به دو تکاور دست به کمر نشان می‌داد. دومین گلوله را شلیک کردم اما به هدف نخورد. با ناراحتی پایین دویدیم. کمی بعد، وقتی آبها از آسیاب افتاد دوباره بالا آمدیم. این بار به مرتضی گفتم تو با ژ ٣ مواظب باش و من با آرپی جی تا سر و کله شون پیدا شد بزنیم. یک ربع بعد با شلیک‌های ما آتش دشمن بر روی مسجد جامع قطع شد. بچه ها بلافاصله مشغول انتقال زخمی‌ها شدند. به یکی از بچه هایی که پشت سرمان آمده بود گفتم برو به سرهنگ بگو بچه ها دیده بان عراقیهارو زدن. مطمن باشید دیگه نمی‌تونن مسجد جامع رو بزنن. بگو نیروها بر گردن! بچه ها با خوشحالی یکدیگر را بغل کردند. اما باز هم خمپاره های معدود و پراکنده به سمت مسجد جامع شلیک می‌شد. دوباره با دوربین پشت بام تمام خانه ها را چک کردیم. یک عراقی که کلاه تکاوری به سر داشت، پشت پنجره ای ایستاده بود و از فاصله پانصدمتری دیده بانی می کرد. او را به مرتضی نشان دادم پرسید می‌تونی از اینجا بزنیش ؟! - تا خدا چی بخواد... گلوله‌ام به بالای پنجره اصابت کرد. خیلی ناراحت شدم. اما چند لحظه بعد آتش دشمن برروی مسجد به طور کلی قطع شد. آن روز رادیو مدام اعلام می‌کرد ای دلاوران مسجد جامع مقاومت کنید! ای حماسه آفرینان شهر خون مقاومت کنید...! که دشمن هر قدر هم نفهم بود، باز متوجه می‌شد که در مسجد جامع چه خبر است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۶) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌ساعت دو بعد از ظهر دیگر وضع غیر قابل تحمل بود. ما مهمات می‌خواستیم و رادیو شعار پخش می‌کرد. مرتضی پرسید: - امروز چند شنبه س؟ - جداً نمی‌دونی امروز چه روزیه؟ - نه، چه روزیه ؟ - امروز عید قربانه مرتضی با بهت و حیرت نگاهم کرد و ناگهان اشک از چشمانش سرازیر شد. - خدایا ببین ما به کجا رسیده ایم. ببین چقدر بچه های مردم کشته شدن ، کسی به داد ما نمی‌رسه. ای امام لااقل تو یه فکری به حال ما کن روز سوم آبان در خانه های بین مدرسه «دریابدرسایی» و دبیرستان دورقی نبرد سختی در گرفت. دشمن از ما و ما از دشمن می کشتیم و گلوله ها بی وقفه رد و بدل می‌شدند. تا حوالی ظهر به سختی جنگیدیم اما معلوم بود که شهر آخرین روزهای مقاومتش را می گذراند. به تدریج بچه های غریبه و غیر بومی می‌رفتند و ما تنها می‌شدیم. هیچ امکاناتی هم نداشتیم. حتی بیسیمی را که پس از مدتها به ما داده بودند، خراب بود و کار نمی کرد. در همان حین خبر رسید که دشمن به پل رسیده و ما در خطر هستیم. آن روز، با افتادن یک گلوله آرپی جی به داخل اتاق، آستین اکبر آتش گرفت. اگر گلوله درست عمل می کرد، او شهید شده بود. مقر ما در مسجد اصفهانیها بود. به بچه‌ها گفتم: به این حرفها گوش ندین و کارتون رو بکنید تا ببینیم چی می‌شه. هنوز حرفم تمام نشده بود که یکی از بچه ها دوان دوان رسید. تکاورها عقب نشینی کردن. - هیچ کس هم توی مقر جلوی مسجد جامع نیست. داریم محاصره می‌شیم. بی سیم زدن که عقب نشنینی کنیم. - کی بیسیم زده ؟! - از اون طرف آب فرمانده سپاه گفته به بچه‌ها بگین از شهر بیان بیرون و دیگه کسی توی شهر نمونه. - به جهان آرا بیسیم بزنید و بگین بچه ها وضعشون خوبه! چون شایعه کرده بودند که پل در حال محاصره است و عراقیها دارند فرمانداری را می‌گیرند جهان آرا روی این حساب گفته بود که بچه‌ها از شهر خارج شوند. به بیسیم چی گفتم: - اگه می‌خواهی بیسیم رو بردار و برو، برید مقر تکاورها. اصلاً برید ببینید اونجا چه خبره دقایقی بعد برای کسب اطلاعات و خبر دقیق به همراه پانزده نفر از بچه ها از دبیرستان «دورقی» به مقر تکاورها رفتیم. عده ای از تکاورها هنوز در مقرشان بودند و کسی به آنها دستور خروج از شهر را نداده بود. از آنها راجع به وضعیت پل پرسیدم. که گفتند بد نیست. به بی سیم چی خودمان گفتم: - پس ما بر می گردیم. ندادن ؟! - برای چی می‌خواهید برگردید؟ مگه دستور عقب نشینی ندادند؟ - من نمی آم. شما مختارید هر کاری که دلتون می‌خواهد بکنید. ما میرویم کارمون رو ادامه بدیم. تقریباً ظهر شده بود که به همراه هفت نفر، به طرف خانه ای که در آن می جنگیدیم راه افتادیم. اما خانه ای در کار نبود. ساختمان کاملاً منهدم شده بود. تا نزدیک عصر، به صورت پراکنده با عراقیها در گیر بودیم. غروب که شد، خسته و کوفته به شهر برگشتیم. پس از استراحتی کوتاه در مسجد جامع برای دیدن یکی از بچه ها به گل فروشی رفتم. او از تهران آمده بود. احوالپرسی کوتاهی کردیم و پس از آن، برای سرزدن به خانه ای راه افتادیم. در راهی که رفتیم یکی از بچه ها را دیدیم می گفت - شهر خالی شده هیچ کس توی شهر نیست! - چطور ؟ - به چند جای شهر سرزدم. هرجا که رفتم عراقی‌ها به طرفم تیراندازی کردند. - جاهای دیگه هم رفتی؟ - نرین! نمی‌شه برین جلو... دیگر صدای تیراندازی در سطح شهر شنیده نمی‌شد. به مسجد جامع برگشتیم. آنجا هم کسی نبود. نیروها به محض آن که فهمیده بودند پل در حال سقوط است عقب نشینی کرده بودند. دیگر اعصابم خرد شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد رزمندگان دفاع مقدس https://eitaa.com/hosiniya
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۱۷) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌با عجله خود را به کوچه شیخ محمدطاهر رساندیم. به غیر از ما، چند نفر دیگر هم بودند از جمله یک پیرمرد باز نشسته! همگی با هم قرار گذاشتیم که بمانیم و مقاومت کنیم. بلافاصله به طرف فلکه شهدا حرکت کردیم .به حوالی مسجد که رسیدیم، بالای پشت بامی رفتم تا اوضاع را بسنجیم. چند خانه آن طرف تر یک عراقی روی پشت بام ایستاده بود و برای سربازانش پست نگهبانی تعیین می کرد. یکی از سربازها که گویی از وضع موجود ناراضی بود، با دست دوبار بر سر خود زد. دوباره پیش بچه ها برگشتم. از آنجا، صدای عراقی‌ها را که مشغول کندن سوراخ برای لوله اسلحه هایشان بودند می‌شنیدیم. رو به جمشید کرده و گفتم: - جمشید چکار کنیم؟ عراقی‌ها تو فلکه شهدا هستن. او سری تکان داد و دو نارنجک تفنگی اش را به طرف دشمن شلیک کرد اما بی فایده بود. پیرمرد باز نشسته پرسید: - عراقیها کجا هستن ؟ او را روی پشت بام خانه شیخ محمد طاهر بردم تا عراقی‌ها را نشانش بدهم. پیرمرد می گفت: - راه برو... چرا دولا دولا راه می‌ری؟ جلوی دشمن راست راه برو با افتخار پیرمرد غرور و اعتماد به نفس خاصی داشت. وقتی چشمش به‌عراقی‌ها افتاد گفت: - همین ها که هستیم خوبه با همین تعداد کار روتموم می کنیم! به یکی از بچه ها رو کرده و گفتم: - چند نفر رفتن حزب جمهوری، تو هم برو و خودت رو به اونها برسون. شما از اون طرف تیراندازی کنید ما هم از اینور تا کاملاً روی‌ دشمن تسلط داشته باشیم. یک نفر دیگر برای رفتن داوطلب شد. اولی از خیابان گذشت، مچ پای نفر دوم را با تیر زدند. با نگرانی «مهرداد فرخنده پی» را صدا زدم. - می تونی زخمی روبکشی این طرف؟ - آره. - می‌بایست برای حمایت او خط آتش درست می کردیم. یکی از بچه ها رگبار میزد و من خشاب پر می‌کردم. وقتی مهرداد به وسط خیابان رسید و خودش را داخل چاله‌ای انداخت، خشاب تیرانداز تمام شد و سلاحش داغ کرد. سنگرها نبش کوچه و مقابل ساختمان حزب جمهوری بود. یکی از بچه ها را دیدم که خود را برای تیراندازی آماده می کرد. «بهروز خمیسی» بود. در همان حین عراقی‌ها دو گلوله آرپی جی به طرفمان شلیک کردند که اگر به درختهای بین راه نمی‌خوردند، همه ما رفتنی بودیم. با خط آتشی که بهروز و یکی دیگر از بچه ها درست کردند مهرداد توانست زخمی را روی کولش بیاندازد. گلوله ها از کنارشان می گذشتند و مهرداد در حالی که شدیداً زیر آتش قرار داشت به سمت ما می‌دوید. با چند رگبار دیگر تیربار دشمن از کار افتاد و مهرداد موفق شد که زخمی را به این طرف برساند. مجروح را به مسجد جامع فرستادیم و دوباره مشغول نبرد شدیم. آن روز تا غروب جنگیدیم. فقط ده پانزده نفر در شهر مانده بودیم. و در مقابل ما سیل‌ نیروهای دشمن. با این حال هنوز نیمی از شهر را در دست داشتیم و بچه ها شجاعانه مقاومت می‌کردند. «بهروز خمیسی» سر نترسی داشت. طوری که ما به زور از پیشروی اش جلوگیری می‌کردیم و او را با داد و بیداد بر می گرداندیم. می‌دانستیم اگر کشته بشود. همانجا می ماند و کسی نیست که او را بیاورد آن روز بهروز دو عراقی را به هلاکت رساند. هفته دفاع مقدس گرامی باد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد رزمندگان دفاع مقدس https://eitaa.com/hosiniya
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۰) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌‌سه نفری راه افتادیم. به کلینیک بهبهانی که رسیدیم، یک نفر ایستاده بود. می گفت: - می‌دونید چی شده، دستور عقب نشینی دادن پل هم دست عراقی‌هاس.. دوست ما با عصبانیت فریاد زد - کی دستور داده؟ غلط کرده هر کی گفته. مگه الکی‌یه؟ همین جا اعدامش می‌کنیم. دارن خیانت می‌کنن. شهر دست ماست. او خیلی ناراحت بود و نمی‌توانست خودش را کنترل کند. صدایش بغض آلود شده بود. پرسیدیم: - می آی بریم یا نه؟ - نه، اون همه مهمات توی کلینیک قایم کردیم. - باید بریم، دیگه کسی توی شهر نیست. - چرا! هست ! و بعد رفت تا دوستانش را صدا کند. - بچه ها بلند شید، شهر رو خالی کردن، هیچکس نیست. الان عراقی‌ها می‌آن همه‌مون رو دستگیر می‌کنن... بچه ها سراسیمه از خواب بلند شدند و آمدند. به آنها گفتم: - زیر پل آزاده، می‌تونید از اونجا برید. عراقی‌ها روی پشت بام فرمانداری و مدرسه بازرگانی مستقر بودند و همه جارا زیر نظر داشتند. ما به شهر برگشتیم. و مشغول تیراندازی به طرف دشمن شدیم. فایده ای نداشت. باید برمی گشتیم. برای آخرین بار به مسجد جامع خیره شدیم. دلمان نمی‌آمد، چرا باید شهر را خالی می کردیم؟! با حسرت و اجبار راه می‌رفتیم. هیچ کس توی شهر نبود. خودمان را به شط رساندیم. تکاورها در کنار شط جمع شده بودند. سرهنگ هم میان آنها نشسته بود و در حالیکه سرش را میان دستهایش بود، خودش را می‌خورد. - یا الله دیگه. پس کو این قایقی که می‌خواستن بفرستن؟ زود باشید دیگه، صبح شد. الان عراقی‌ها می‌رسند! به مهرداد گفتم: - بیا بریم. مهرداد رفت و تیوپی را که برای روز مبادا مخفی کرده بود آورد. احتمال می‌دادم که تیوپ طاقت سه نفرمان را نداشته باشد و غرق بشویم. به محمدی گفتم: - تو برو از پل ردشو ما دوباره می‌ریم توی شهر. اگر خبری نبود بر می گردیم. محمدی ایستاد و نگاهم کرد. اشک از چشمانش سرازیر شد و بدون هیچ حرفی روی اسکله رفت و لباسهایش را در آورد. بلافاصله دویدیم و او را گرفتیم. برای یک لحظه فکر کردیم که می خواهد خود کشی کند: - چکار می‌خواهی بکنی؟! - می‌خوام با شنا برم اون طرف. با شما نمی آم. شما دو نفر با تیوپ بیاین که زنده برسین. اوج از خود گذشتگی و ایثار. بی اختیار بغض گلویم را گرفت. لحظات حساسی بود. لحظاتی که انسان خودش را فراموش می‌کند. نمونه این فداکاریها را می‌توانستیم حتی در سخت ترین درگیریها ببینیم. آنقدر بین زخمی‌ها تعارف بود که همیشه امداد گرها را عاصی می کردند. - خب بالاخره یکی تون روی برانکارد بشینه تا ما ببریمش. بقیه مجروحین را با فرغون می‌بردند یا با آمبولانس‌هایی که چرخشان پنچر بود و قادر به نقل و انتقال سریع نبودند. خدا میداند چه تعداد از مجروحین در چنین شرایطی شهید شدند. با این حال هیچ تسلیم نشدند. خرمشهر با همدمظلومیت‌اش صدام را به ذلت کشانده بود. اشکهای محمدی را پاک کردم و هر دو او را بوسیدیم‌ - نمی‌خواد با شنابری. ما با هم می‌ریم توی شهر و به دوری می‌زنیم. بعد بر می‌گردیم و می‌زنیم به آب. یا غرق می‌شیم، یا می‌رسیم اونطرف! می خواستیم به طرف شهر برگردیم که یکی از بچه ها رسید. - هیچ فایده ای نداره. هوا داره روشن می‌شه. ساعت چهار صبحه. تا به اون طرف شط هوا روشن شده برسیم. چند نفر رو دیدیم که از سمت پل به طرف ما می آمدند. پرسیدیم: - چه خبر؟! می‌خواستیم از پل رد بشیم که دو تا از بچه هارو زدن. هر دو افتادن توی آب. آنها به دنبال وسیله ای می‌گشتند تا با آن از آب عبور کنند. در آخرین لحظات تصمیم ناخواسته خود را گرفتیم و به طرف شط رفتیم. چند نفر از بچه ها سوار یدک کشی شده بودند و پاروزنان به آن طرف می‌رفتند. هر سه لباسهایمان را در آوردیم. سه نارنجک همراه من بود که آنها را بین خودمان تقسیم کردم. همیشه یک نارنجک را برای آخرین لحظه نگه می‌داشتم یا ضربه بزنم یا این که خودم را بکشم. اسارت در تصورم نمی گنجید. نارنجک خود را داخل کفشم گذاشتم و پس از بستن بندها، کفشها را به گردنم انداختم. لحظاتی بعد، در حالی که سلاح را روی تیوپ گذاشته بودیم، هر سه به آب زدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد https://eitaa.com/hosiniya
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۲) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سید صالح موسوی ما به چند دسته کوچک تقسیم شدیم و در حالی که سخت زیر آتش دشمن بودیم به طرف پادگام حرکت کردیم. با سوت خمپاره ها دراز می‌کشیدیم و پس از انفجار دوباره پیش می‌رفتیم. در آن لحظات من به فیلم های جنگی که قبلاً دیده بودم فکر می‌کردم و صحنه های جالب آنها در ذهنم تداعی می‌شد اما بعدها پی بردم که فداکاریها و از خود گذشتگی های بچه ها چیز دیگری است و ریشه در فرهنگی اصیل تر دارد و فراتر از آن است که به تصویر کشیده شود. نیروهای دشمن زیاد بودند و نمی توانستیم آنها را عقب بزنیم. ناگزیر به طرف کشتارگاه و ساختمانهای پیش ساخت، عقب نشستیم و در سمت چپ پلیس راه به همراه تعدادی از سربازان که به خاطر نداشتن فرمانده پراکنده بودند محلی را برای مقر انتخاب کردیم. تعداد نیروهای ما در مقابل دشمن بسیار کم و ناچیز بود می گفتند: توپخانه فلان در راه است... ! در کیلومتر چهل... دیگر کیلومتر چهل در دهان همه بچه ها افتاده بود اما کسی به دادمان نمی رسید و از توپخانه خبری نبود. گاه پیش می آمد که بچه ها در طول روز به هفت - هشت جبهه سر می‌زدند و ده‌ها کار انجام می‌دادند طوری که هنگام شب دیگر قوایی برایشان باقی نمی‌ماند. با این حال خدا دشمن را کور کرده بود و نمی‌دید که ما نیرو نداریم. یک روز با رضا دشتی و ستوان «خلیلیان» و چند تن دیگر تصمیم گرفتیم به شناسایی برویم این اولین اقدام جدی ما بود. قرار براین شد که به دو گروه تقسیم شویم. من و رضا دشتی در یک گروه و ستوان خلیلیان و غلام آبکار در گروه دیگر قرار گرفتند و حرکت کردیم. گروه ما باید به دنبال گروه دیگر وارد منطقه می‌شد اما از بی تجربگی در همان اوایل کار یکدیگر را گم کردیم. با هر قدمی که بر می‌داشتیم خمپاره ای در کنارمان منفجر می‌شد. ساعت پنج و نیم بود که وارد منطقه شدیم. حدود یازده کیلومتر را به صورت هلالی طی کرده بودیم و می‌بایست کیلومتر ۲۵ پشت دشمن را شناسایی می‌کردیم. پس از پنج ساعت پیاده روی دیگر، چند ساختمان از دور نمایان شد. در اطراف ساختمانها بشکه های نفت یا گازوئیل شعله ور بودند و می‌سوختند. شعله های آتش به حدی بود که زیر نور آن می‌توانستیم جاده خرمشهر اهواز را به خوبی ببینیم. تعدادی تانک در فاصله دویست متری ما مشغول جابه جایی بودند و صدای زنجیرشان به وضوح شنیده می‌شد. نمی‌دانستیم از نیروهای خودی هستند یا از دشمن! بدون اینکه به طرفشان شلیک شود جلو می‌آمدند. پس از مشورت برای فهمیدن موضوع به طرف تانکها حرکت کردیم. وقتی به جاده نزدیک شدیم صدای نفراتی را که به عربی با هم حرف می‌زدند به راحتی می‌شنیدیم. خطر در چند قدمی ما بود با دو قبضه آرپی داشتیم. نمی توانستیم بیشتر از دو سه تانک را بزنیم. پس از مشورت با بچه ها دوباره آن همه راه را برگشتیم. به خاطر پیاده روی زیاد پاهایمان در پوتین می‌سوخت و زخم شده بود. در میان راه به پیشنهاد رضادشتی تیمم کردیم و بدون در آوردن پوتین نمازمان را خواندیم. پس از خوردن نان خشک هایی که از اطراف جمع کرده بودیم به عنوان شام، دوباره حرکت کردیم. وقتی به مقر رسیدیم بلافاصله موضوع را به سرهنگ مسئول منطقه گزارش داده و گفتیم که: اگر نجنبید فردا ضربه سختی از دشمن خواهیم خورد. مسیر شناسایی را نیز توضیح دادیم اما آتشی روی دشمن انجام نشد. آن شب را کنار خیابان دراز کشیدیم و از خستگی زیاد بلافاصله به خواب رفتیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۳) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سید صالح موسوی ساعت چهارونیم صبح بود که «رسول بحرالعلوم» خبر ورود تانکهای دشمن از سمت راست جاده خرمشهر - اهواز را آورد. - می خواهند دژ خرمشهر را بگیرند! بدون معطلی با دو نفر از بچه ها و رسول به طرف ساختمان دژ حرکت کردیم. رسول توپ ١٠٦ داشت و ما هر سه نفر به آرپی مسلح بودیم. آتش دشمن به قدری شدید بود که حتی چند متری مان را هم نمی‌دیدیم. در چنین شرایطی نیروهای ارتشی در اطراف پراکنده بودند و فرماندهان‌شان که گویا بعدها اعدامشان کردند در صدد گرفتن مرخصی برای آنها بودند. می گفتیم سلاح سنگین به ما بدهید اما آنها تمام اسلحه ها را در زاغه‌ها انبار کرده بودند. فقط یک قبضه توپ ۱۰۹ داشتیم که بحرالعلوم و «فتح الله افشاری روی آن کار می‌کردند غلام آبکار برای آوردن نیرو به پلیس راه رفت. و به من پیشنهاد کرد که همان جا بمانم تا اگر احیاناً توپ ١٠٦ از کار افتاد من با آرپی جی کار کنم. همزمان با خروج ما از دژ سرو کله مردم هم پیدا شد. هر وقت اوضاع بد می‌شد نیروهای دلسوز و وفادار مردمی بلافاصله خودشان را می‌رساندند. از فکله پمپ ببزین دیزل آباد تا پلیس راه رفتیم. مردم تا فاصله سه - چهار کیلومتری کنار خیابان پلیس راه پشت دیوار صف کشیده بودند. در ساختمان پیش ساخته احتیاج به کمک بود، اما نیروهای ارتشی جلو نمی رفتند. می‌گفتند باید فرمانده دستور بدهد. با برداشتن آرپی جی و فریاد الله اکبر از دیوار پایین پریدم و به سرعت جلو رفتم. چند نفری هم به دنبالم آمدند. همانهایی همیشه داوطلب بودند. پس از تشریح منطقه توسط رضادشتی چند گلوله آرپی جی شلیک کردیم. دشمن به قصد تصرف پلیس راه آمده بود، اما ده دوازده نفر از بچه ها جلوی آنها را گرفته و عاجزشان کرده بودند. کم کم وضع تغییر می‌کرد و نوبت ما بود که عراقی‌ها را زیر آتش بگیریم. تانکهای دشمن در ساختمانهای پیش ساخت و در فاصله سیمتری ما بودند. مدتی بعد تنها سه گلوله آرپی جی برایم باقی مانده بود. یکی از گلوله ها به زنجیر تانک اصابت کرد و کارگر نشد. خیلی حیفم آمد. رضا دشتی از زیر آواری که با گلوله تانک روی سرش ریخته بود بیرون آمد با یکدیگر دست دادیم و پیمان بستیم که تا به آخر بمانیم و مقاومت کنیم. با تمام شدن گلوله ها هر چه داد زدیم کسی جوابگو نبود. فوراً برای آوردن مهمات به عقب برگشتیم. با آن که پاهایم در پوتین زخم شده بود و راه رفتن برایم مشکل بود مجبور بودم که بدوم . وقتی به پلیس راه رسیدم حالت عادی ام را از دست داده بودم. برخورد تندم باعث شد فرمانده ای که در آنجا بود به درد دلم گوش بدهد: - دشمن در دویست متری شماست. اگر الان بیان بالای سرتون چکار می‌کنید؟ اقلاً برای حفظ جون خودتون هم که شده بیائید مقابل دشمن بایستید. ما مهمات نداریم. با مهمات کمی که گرفتم باز هم مردم به دادمان رسیدند. در همین حین رضادشتی هم آمد و با چند آرپی جی زن دیگر هر کدام از یک نقطه تانکها را هدف گرفتیم. پس از انهدام چند تانک بقیه آنها هم عقب نشینی کردند و با عقب نشینی تانکها نیروهای پیاده دشمن نیز از ساختمان پایین آمدند و پا به فرار گذاشتند. ما نیز فرصت را غنیمت شمرده و با فریاد الله اكبر مشغول تعقيب آنها شدیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد خاطرات رزمندگان دفاع مقدس https://eitaa.com/hosiniya
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۵) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سید صالح موسوی پس از چند روز درگیری دورادور، سیل تانکهای دشمن برای تصرف پلیس راه به حرکت در آمدند. آن روز نورانی با بیسیم، بالای یک بلندی نشسته بود و اطراف را می‌پایید. پس از دیدن تانکها متوجه گروه رضادشتی شدیم که برای کمک به سمت ما می آمدند. بلافاصله برای راهنمایی آنها به آن سوی جاده رفتیم، در همان حین خبر رسید که هواپیماهای خودی قصد دارند منطقه را بکوبند اما رضا معتقد بود که نباید منطقه تخلیه شود، بلکه حتی باید نیروهای دیگری از پشت به عراقی‌ها حمله کنند و آنها را زمین گیر نمایند. باز هم باید از تاکتیک همیشگی مان استفاده می‌کردیم. توکل بخدا و فریاد الله اکبر. وقتی سرپرست گروه دستور شروع حمله را داد با فریاد الله اکبر حرکت کردیم. علاوه بر ما که پنج - شش نفر بودیم، تعداد زیادی از مردم بدون سلاح بودند و پشت سرمان می‌آمدند. وقتی به کنار جاده رسیدیم، در زیر پل به انتظار تانکهای دشمن کمین کردیم. در آن حال من به این موضوع فکر می‌کردم که اگر تانکها ما را پشت سر بگذارند، چه بر سر شهر خواهد آمد؟ هرچه تانکها نزدیکتر می. شدند اضطراب ماهم زیادتر می‌شد. دیگر به فاصله ده - پانزده متری ما رسیده بودند که اولین گلوله آرپی جی شلیک شد و به دنبال آن شروع به کار کردند. عراقی‌ها غافلگیر شده بودند و ما مهلت‌شان نمی دادیم. پی در پی شلیک می‌کردیم. طوری که دیگر از داغی آرپی جی کتف مان می سوخت. گروه رضا دشتی در منطقه دیگری مشغول بودند و هم در جایی دیگر، در همین حین هواپیماهای خودی رسیدند و منطقه را بمباران کردند و تانک‌های عراق را در دشت باران خورده و گل آلود زمین گیر کردند. کمر دشمن در زیر آتش سنگین بچه ها خم شده بود و تنها ضربه ای دیگر آن را می‌شکست و آن ضربه، نیروهای تکاوری بودند که با توپ های ۱۰۶ و موشک سر رسیدند. بچه ها شورو شوق دیگری پیدا کرده بودند. رسول نورانی که سیزده سال بیشتر نداشت در میان رگبار عراقی‌ها روی جاده ایستاده بود و فریاد میزد: "چرا نشستید ؟ بیائید بریم... الله اكبر ..." هر چه او را برای در امان بودن از گلوله های دشمن به زیر پل می کشیدیم دوباره بلند می‌شد و فریاد می‌زد. بچه ها آن روز هم سرشار از امید، جنگیدند و مردانه مقاومت کردند. وقتی بالای جنازه های دشمن می گشتیم چندین نفر مصری در میانشان دیدیم. داخل تمام تانکها مشروبات الکلی بود. یکی از روزها حجت الاسلام هادی غفاری را در میان بچه ها دیدم. وجود چنین اشخاصی دلگرمی خوبی برای بچه ها بود و به همه روحیه می‌داد. آن روز محمد نورانی برای جمع آوری نیروهای پراکنده به مقر فرماندهی رفت. در حین رفتن به من سفارش کرد که همان جا بمانم و مراقب اوضاع باشم. تقریباً ساعت هشت و نیم بود که دو دیده بان مستقر در ساختمانهای پیش ساخته خبر جابه جایی تانک‌های دشمن را دادند. تانکها از سمت بیابان پیش می‌آمدند. مدتی را صبر کردیم تا حسابی نزدیک شوند و بعد آنها را منهدم کنیم. در حلقه محاصره از هر طرف زیر آتش بودیم. عراقی‌ها با کالیبر ۷۵ تانکها و تیربارهاشان ما را به رگبار بسته بودند. شدت آتش به حدی بود که قادر به هیچ گونه تحرکی نبودیم. اما اگر همان جا می ماندیم تلفات زیاد می دادیم و نه تنها پلیس راه بلکه شهر را هم از دست می‌دادیم. باید هر طور که بود عقب می‌کشیدیم و نیروها را تقسیم می کردیم. گلوله ها صفیر کشان از اطرافمان می‌گذشتند و زمین را شخم می‌زدند. با هزار زحمت وافت و خیز خودمان را از معرک نجات دادیم و به سرعت به طرف طالقانی حرکت کردیم و از آنجا به طرف زندان و پشت استادیوم. ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود که به خیابان مولوی رسیدیم و بلافاصله نیروهایی را که در آنجا بودند روی ساختمانها مستقر کردیم تا به راحتی بتوانیم تانکهای دشمن را بزنیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد رزمندگان دفاع مقدس
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۸) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سید صالح موسوی نیروهای دشمن هنوز ساختمان را در اختیار داشتند و به راحتی از در پشتی آن رفت و آمد می‌کردند. ناچار تصمیم گرفتیم که خودمان ساختمان را محاصره کنیم. از ساعت هشت و نیم صبح تا چهار بعد از ظهر درگیر بودیم تا آنکه توانستیم ساختمان را محاصره کنیم و با آرپی جی و نارنجک تفنگی آنجا را به آتش بکشیم. در آن حمله تعدادی از عراقی‌ها کشته شدند و بقیه فرار کردند. درگیری بسیار سختی بود، طوری که حتی تکاورها هم نتوانستند مقاومت کنند و با دادن چند شهید عقب کشیدند. ( فردای آن روز عراقی‌ها سرعلی هاشیمیان را زیر زنجیرهای نفربری گذاشته و از رویش گذشتند.) بچه ها مثل همیشه ماندند و ساختمان را گرفتند اما به دلیل کمبود نیرو باز خسته شدند و عقب کشیدند. دیگر شکل خاص و منسجمی نداشتیم و هر روز تعدادی از بچه ها شهید می‌شدند تا آن که یکی از روزها خبر رسید که نیروهای دشمن، طرف سنتاب محاصره شده‌اند و ارتشی‌ها احتیاج به کمک دارند. بلافاصله با بچه ها راه افتادیم و خود را به آنجا رساندیم. من آرپی جی داشتم و به همین دلیل نورانی پیشنهاد کرد که با «پرویز عرب» مراقب سنتاب باشیم. تانکهای دشمن در فاصله ده متری ما بودند. تعدادی از بچه ها و دشمن را زیر آتش گرفتند. عراقی‌ها غافلگیر شده بودند و سینه خیز عقب نشینی می‌کردند و زخمی‌هایشان را نیز با خود می‌بردند. در همان حال نورانی را دیدم که جلو میرفت و با نارنجک تفنگی دشمن را زیر آتش گرفته بود. ناگهان متوجه یکی از تانکهای عراقی شدیم که در فاصله پنج متری ما پشت حصار کائوچویی مستقر شده بود. برای آنکه گلوله‌ام خطا نرود، منتظر شدم تا از پشت حصار بیرون بیاید. با آمدن نورانی، وقتی رویم را برگردانم دیگر چیزی نفهمیدم. کمی بعداز ناله ای مبهم ناخودآگاه خود را چندمتر آنطرف تر روی درخت شکسته ای دیدم. گویا که ترکش به سرم اصابت کرده بود. بچه ها می گفتند: پرویز چی شده؟ پرویز چی شده؟... در همان حین متوجه تکه هایی از صورت و مغزی شدم که به پشت سرم پاشیده شده بود. آنها اجزای بدن پرویز بودند، کمی بعد وقتی بچه ها مرا عقب کشیدند بار دیگر حمله کردند و دشمن را عقب راندند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد خاطرات رزمندگان دفاع مقدس https://eitaa.com/hosiniya
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۲۹) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سکینه خورسی کار من مربی گری خواهران بود؛ در سپاه خرمشهر، بیشتر، کارهای فرهنگی می‌کردیم. البته برادر هان آرا توصیه می کردند که خواهرها هم تعلیم نظامی ببینند تا در صورت لزوم از آنها استفاده شود. از چندماه قبل در گیریهایی در مرز به وجود آمده بود، اما به غیر از بچه‌های شهر کسی برای مرزها اهمیتی قائل نبود مدتی بعد، «موسی بختور و عباس فرهان اسدی» شهید شدند. پس از شهادت عباس و موسی، دیگر شروع جنگ را حتمی می‌دانستیم، ولی باز باورمان نمی‌شد! بچه ها با مهمات کمی که داشتند راه را برعراقی‌ها بسته بودند و مقاومت می‌کردند. هر روز، تعداد زیادی از بچه ها زخمی و شهید می شدند اما نیروی کمکی نمی‌رسید. خیانت‌هایی در کار بود؛ خیانتهای بنی صدر! بچه ها با حداقل امکانات می‌جنگیدند. تمام تجهیزات سپاه، دو قبضه آرپی جی بود و یک توپ ۱۰٦ ، به اضافه تعدادی ژ-۳ و ام یک. با این حال، علاوه بر انهدام یک پاسگاه مرزی عراق توسط «رحمان اقبال پور»، پل ارتباطیشان را هم حیدر حیدری قطع کرد. جنگ، شدیدتر می شد و در این گیرودار خبر رسید که «سید جعفر موسوی» هم به شهدا پیوست. به علت درگیریهای فشرده و نگهبانی‌های شبانه، فرصتی برای تعلیم نظامی بقیه خواهرها نبود. ناچار شب‌ها با همان تعلیمات مختصر، خط مقدم جبهه می‌رفتیم و دفاع می کردیم. در آنجا وضع خیلی فرق می‌کرد . خمپاره مثل باران می‌بارید و از چپ وراست گلوله می‌زدند. تا آن لحظه نه خمپاره دیده بودیم و نه می‌دانستیم خمسه خمسه چیست. بچه ها پابه پای هم و باجان می‌جنگیدند. ایثار و فداکاری در مزر، مزری نداشت. یکی دوروز بعد برادر جهان آرا، حفاظت از مهمات را به ما سپرد. مدتها شاهد شهادت بهترین بچه های سپاه بودیم. بچه هایی که از لحاظ فرهنگی خیلی غنی بودند و شهر به وجود آنها احتیاج داشت. هر خبر شهادتی، تاثیر عاطفی عمیقی روی ما می‌گذاشت. با این حال، هیچ کس مسئولیت و وظیفه خود را فراموش نمی کرد. درد از جای دیگری بود، از زخمی دیگر از وطن فروشها. هر وقت مقر سپاه عوض می‌شد، با گزارش ستون پنجم عراقيها بلافاصله محل جدید را می کوبیدند. ما از دو طرف آماج کینه بودیم. هم از کسانی که سنگ ایران را به سینه می‌زدند، و هم از آنها که سنگ به سینه ایران می‌زدند! کم کم شهر از خواهرها خالی می‌شد. تنها، گروه مکتب قرآن بود ؛ به سرپرستی خواهر «عابدی» . آن روز به کوی بهروز رفتیم. ساعت بعد، مدرسه ای را که در آن بودیم با خمپاره زدند. خوشبختانه هیچ کس آسیبی ندید. آن روز گذشت و شب بعد، خبر شهادت بهترین بچه های سپاه را آوردند. ظاهراً آنها در یک مدرسه جمع بودند که با توپ آنجا را می‌زنند. از شوهرم نحوه شهادت بچه ها را پرسیدم. می گفت: شب از صدای گلوله خوابمان نمی برد. جهان آرا حالت بخصوصی داشت. وقتی بلند شدم در حیاط مدرسه قدم می‌زد. به او گفتم: بیا برویم مقر خواهرها شام بخوریم. من غذا نخورده ام. هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که خبر رسید مدرسه را با توپ زده اند. خودمان را به آنجا رساندیم. صحنه دلخراشی بود. محمد چراغ قوه را روی جنازه های متلاشی شده گرفته بود و مدام آه می‌کشید. آن شب همگی صحنه کربلا را به چشم دیدیم صبح که شد به دیدن مدرسه رفتیم. گوشت‌های چسبیده به دیوار، دلها را خون می‌کرد. گریه مان گرفته بود. آخر اینها به چه جرمی کشته می شدند؟ «تقی محسنی‌فر بدنش نصف شده بود. یکی از بچه ها می‌گفت: هر چه دنبال تقی گشتم پیدایش نکردم، تا این که پوتینش را دیدم. نیم تنه اش را بعداً پیدا کردیم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
🍂؛⚡️؛🍂 ⚡️؛ 🍂 🍂 در کوچه های خرمشهر ۳۰) خاطرات مدافعین خرمشهر مریم شانکی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 ‌ سکینه حورسی حال بچه ها دگرگون شده بود. به دلیل مسئولیت زیاد و سنگین خواهرها، برادر جهان آرا گفتند که شهدا را به ماهشهر منتقل کنیم. یکی خواهرها مسئول این کار شد. اوضاع هر لحظه وخیم تر می‌شد. شوهرم با ماندن من در شهر مخالف بود. می گفت: "امکان داره بیان زن‌هار و گروگان بگیرن. شما نباید دست اینا بیفتید..." چند روزی را نزد خواهر عابدی بودم. باید به این طرف شط می آمدیم. همان شب، پس از رسیدن به کوی آریا خبر دادند که مهدی آلبوغبیش، همسر خواهر عابدی شهید شده. بچه های سپاه پراکنده بودند. فقط موقع شب بعضی‌شان را می‌دیدیم که یک گوشه می‌نشستند و خستگی در می‌کردند. بعد اشک از گوشه چشمشان جاری می‌شد و دعا می کردند. این صحنه ها را که می‌دیدم دلم می گرفت. دوست داشتم به سوی قبرستان پر بکشم و پیش بچه ها درد دل کنم. پیش آنها که رفته بودند! روز بعد قرار شد که خواهرها به دیدن امام بروند . من، به علت ضربه های روحی شدید نمی‌توانستم بروم. برادر جهان آرا می گفت: ترا به خدا بروید. ما که دستمان به امام نمی‌رسد. شما بروید و صحبت کنید. بروید بگویید. هر چه هست بگویید. شاید نگذارند با امام حرف بزنید. اگر نشد، بروید توی مجلس. توی مجلس حرف بزنید. به همه بگویید. در نماز جمعه ها و هر جا که شد. شهر به شهر بایستید و بگویید به خرمشهر چه گذشت. بگویید که چه عزیزانی را از دست دادیم... به تدریج از تعداد نیروها کم می‌شد. بچه ها یا می‌رفتند و یا رفته بودند. هر که مانده بود با همان ژ-۳ و ام یک می‌جنگید و مقاومت می کرد. مثل "بهنام" پسر سیزده ساله ای که به تنهایی مقر عراقی‌ها را شناسایی می کرد و به بچه ها گزارش می‌داد. مدتها در سردخانه، کارمان درست کردن تابوت برای عزیزان خودمان بود؛ در جوار پیکرهای خون آلود و قطعه قطعه شده... کاری دردناک و خارج از تحمل یک زن. وقتی در تاریکی شب اسم شهدا را می‌آوردند بدنمان می لرزید ؛ و هول و هراسی مضاعف! که این بار چه کسانی را آورده اند؟! روزی نبود که شهید نداده باشیم. (شب‌های جمعه همگی به بهشت شهدا می‌رفتیم برای فاتحه و برای قوت قلب!) پانزدهم مهر، دیگر وضع خیلی خطرناک شده بود. عراقی‌ها در شهر رخنه کرده بودند. گاهی بچه ها با ژ-۳ توپ و تانک دشمن را عقب می‌زدند و غنیمت می‌گرفتند. اما فایده ای نداشت. نیروها آنقدر نبودند که بتوانند جلوی دشمن را بگیرند. یک روز برای گرفتن غذا به مسجد جامع رفتم. آن روز شیخ شریف یکی از روحانیون بروجرد ، با گروهی برای کمک به خرمشهر آمده بود. او را نمی شناختم. فکر می کردم از قم آمده و یا این که از روحانیون آبادان است. لقمه ای توی دستش بود. با عصبانیتی که از قبل داشتم گفتم: آقا چرا به ما غذا نمی‌رسونید؟! شیخ با معصومیت خاصی گفت: خواهر - برای کی؟ - برای برادرهای سپاه - برادرهای سپاه غذا ندارند؟ - نخير... چهره اش سرخ شد و گفت: - خواهر این لقمه را بگیرید و بخورید! را گرفتم. - من نمی خوام آقا... این لقمه من روسیر نمی کنه. - خواهر، من تازه از بروجرد آمدم. همین الان رسیدم و این لقمه را گرفتم. این حرف را که گفت از طرز برخوردم شرمگین شدم و عذرخواهی کردم. با این حال شیخ اصرار می کرد که تا شما این لقمه را بر ندارید، چیزی از گلوی من پایین نمیرود و ناراحت هستم. بعد از مدتی به ماهشهر رفتم تا به بقیه خواهرها کمک کنم. اما طاقت نیاوردم به آبادان برگشتم. وضع ناگواری بود. هر شهیدی که روی خاک می افتاد، نیاز بیشتری به نیروی کمکی و تازه نفس احساس می‌شد. بعضی ها می‌گفتند: توپخانه قوچان در راه است. اما خبری نشد. البته دعای بچه ها بی جواب نماند و بعدها عده ای از برادران ارتشی، نیروهای اعزامی برادران بسیج، گروههای نامنظم دکتر چمران و سپاه تهران و اصفهان آمدند و با یاری خدا حصر آبادان را شکستند. پایان ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ خاطرات رزمندگان دفاع مقدس