eitaa logo
خواهران مسجد شهدای کربلاء کاشان
798 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
28 فایل
نشر و اطلاع رسانی گروه فرهنگی ،جهادی حُسنی دوستان خودرا دعوت کنید: @hosnamasjadshohadakarbla با کمال میل منتظر پیشنهادات و انتقادات و درخواست‌های شما پیرامون امور مسجد ، مراسمات و کلاس ها هستیم✅ @alamalhoda_nasa
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۷۱ وقتی ۲۰ سالم بود اولین فرزندم رو خدا عنایت کرد اطرافیان همه ناراحت شدن که چرا انقدر زود؟ می‌ذاشتی درس ت به یه جایی برسه بعد. سال ۹۰ خدای متعال هدیه‌ی شیرین دیگه‌ای بهمون عطا کرد، درست زمانی که من از تهران به قم هجرت کرده بودم. باز برگشتن گفتن آخه چرا؟ هنوز اولی سه سالش نشده، تو سزارین بودی خودت هنوز کوچیکی، تازه تو شهر غربت بدون هیییچ فامیل و آشنایی چه جوری از پس کارها و بچه‌ها می‌خوای بربیای؟ با کلی دعا از سر فضلش، سال ۹۲ بعد دوتا پسر روز میلاد خانم فاطمه زهرا دختر دار شدم. گفتن ببین دیگه بسه سه تا عالیه جنست‌ هم که جوره دوتا پسر و یه دختر. اصلا اگه بعدی رو آوردی دیگه خونه‌های ما نیا. دخترم شد سه سالش و دلم بچه‌خواست ولی نمی‌شد همه فکر کردن من گوش به حرف اونا دادم. البته که در عمل، به همه ثابت کردم به حرف‌هاشون احترام می‌ذارم و واقعا اگر به شرایط زندگیم بخوره قطعا انجامش می‌دم. به هوای اینکه دخترم خواهر داشته باشه از خدا چهارمی رو خواستم. از اون‌جایی که به هرکی دلش بخواد پسر و به هرکی عشقش بکشه دختر می‌ده؛ به من سال ۹۵ یه پسر باهوش داد. دیگه فهمیده بودن دختر کوچیکه‌ی خونه، گوشش بدهکار نیست. هروقت موفقیت و شادی و سرحالی منو می‌دیدن می‌گفتن به الانت نگاه نکن، وقتی شدی ۴۰ساله‌ ولی شبیه ۶۰ ساله‌ها بودی به حرف ما می‌رسی. باز من بهشون لبخند زدم گفتم من دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. خدا خودش حواسش هست. خدای مهربونم از اون‌جایی که دوسم داشت و داره دلش خواست یه خدیجه بانو هم داشته باشم، سال ۹۷ خدیجه بانوی من خونه‌ی منو به اسم مادر حضرت زهرا سلام‌الله نورانی کرد. اول چقدر سر اسمش بهم حرف زدن. می‌دونی چی گفتم: گفتم طرف اسم بچه‌اش می‌ذاره......چقدر تو باطل خودش محکمه بعد من تو اسمِ به این حقی خجالت بکشم؟ و حالا با تاسف و یواشکی اسمش و صدا کنم؟؟؟ به عشق حضرت زهرا می‌ذارم خدیجه. اونجا بود که خواهرام گریه کردن و گفتن این خانم خیلی عزیزه ما هیچ‌وقت جرات نمی‌کنیم و جسارتش رو نداشتیم که بذاریم خدیجه؛ شجاعت کردی. ششمی رو تا ماه ۷ بارداری متوجه نشدن و وقتی فهمیدن فقط گفتن ما به تو که ته‌تغاری خونه‌ای و تا سالها خودمون بند کفشت رو می‌بستیم، غبطه می‌خوریم که خدا انقدر تو زندگیِ تو پیداست. هفتمی بهمن ماه ١۴٠٠ به دنیا اومد. سزارینی بودم، همشون کمر همت بستن که من با عافیت زایمان کنم. برنامه غذایی چیدن. برنامه تفریح برای بچه هام چیدن که وقتی من در دوران نقاهت هستم بچه‌ها سرگرم باشن. راضیه با روح‌الله بزرگ شد، از سال ۸۴ روز میلاد امام زمان عج‌الله تا الان که هشتمین فرزندم رو باردار هستم و فردا پس فردا وقت زایمانم هست هییییچ دلم نخواست روح‌الله که ولیِّ خونه ام هست رو ناراحت کنم. الان ۳۴ ساله هستم و روح‌الله هم ۳۹ سالشه. احترام و محبت و گذشت سر لوحه‌ی زندگی مونه. شعار زندگی مون هم هوای هم رو داشته باشیمه. سختی و فشار و مریضی و کم آوردن گاهی هست ولی سایه‌ی پدرانه‌ی امام زمان همیشه‌ی همیشه‌ی همیشه بوده و هست و انشاالله خواهد بود. تا امام زمان عج‌الله داریم؛ دیگه غصه‌ی چی؟؟؟ دغدغه‌ی چی؟؟؟ فکر و خیال چی؟؟؟ برای زندگیتون خط قرمز‌هایی تعیین کنید و به هیچ‌کس اجازه ندین از خط قرمز‌هاتون عبور کنه. اطرافیان و فامیل و دوست، کسی رو که تو زندگیش محکم و مهربان هست رو دوس دارند و به نوع زندگیش احترام می‌ذارن. همه می‌دونن بچه‌آوردن خط قرمز زندگی من هست. من تو این جریان شمشیرم و از رو بستم. زنگ خطر کمبود جمعییت خیلی وقته به صدا در اومده به فکر آینده باشید الان رو حضرت زهرا سلام‌الله براتون جبران می‌کنه قطعا. برای راضیه که فردا زایمان داره خیلی دعا کنید منم، وقت زایمان به فکر *دوتاکافی نیست‌* های عزیز هستم انشاالله. 👈 راضیه خانم تجربه ی امروز ما، فردا سزارین هشتم شون هست ان شاء الله، ما دعاگوشون هستیم، ایشون هم قول دادند که دعاگوی ما باشند. برای عزیزانی که ممکنه سوال باشه، ایشون هفت تا سزارین اولی رو، پیش خانم دکتر مریم اشرفی در تهران انجام دادند و گفتند سزارین هشتم شون رو فردا خانم دکتر لباف عزیز انجام خواهند داد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۸ ولی چاره ای نبود، این جا به جایی باید انجام میشد، شاید اتفاقات بدی که پیش امده بود با این سفر فراموش میشدن و آرامش دوباره به زندگی ما برمی گشت ما اصلا به بعدش فکر نمیکردیم، که اونجا قرار چی بشه و با اون مقدار پول کمی که واسمون مونده بود، چجوری باید یه زندگی رو دوباره میساختیم و ما همه این دلتنگی ها رو فقط به امید خدا تحمل کردیم. مهاجرت کردیم به شهر زیبای مشهد، یه شهر بزرگ و پراز هیاهو، همه چی خیلی زود اتفاق افتاد. در عین ناباوری واسه خودمون و اطرافیانمون، ما رفتیم و ساکن مشهد شدیم. اولش خیلی سخت بود، تنهایی و غربت تو یه شهر بزرگ با دستهای خالی اما وجود با برکت امام رضا(ع) تنهایی و غربت رو واسه ما آسون کرد، انگاری یه خونه پدری بود که هر وقت دلمون میگرفت، میرفتیم اونجا، آخه ما پناهنده امام رضا بودیم. شاید هر شهر دیگه ای رو انتخاب میکردیم بیشتر از یک سال دوام نمی آوردیم ولی ما نمک گیر شده بودیم، طعم خونه پدری واسه ما خیلی شیرین بود من دقیقا حس اون آهویی رو داشتم که پناه آورد به امام رضا، حرم که میرفتم رام میشدم و تمام اون سختیها از تنم در می آمد ما معتقدیم با پای خودمون نرفتیم، ما دعوت شدیم، یه نفر ضامن ما شده بود و خودش همه چیو واسه ما فراهم کرد، خونه، کار و...‌ همه چی رو به راه شد یه حس خوبی بود که تو یه شهر غریب یکی هواتو داره و مواظبته، دلمون گرم بود به بودنش، هنوز نمیدونستیم که بازم واسمون سوپرایز داره. سوپرایزی که نه تنها خودمون بلکه همه رو بد جور غافل گیر میکنه. این اتفاق باعث شد که زندگی ما تغییر اساسی کنه. که ما اسم این اتفاق رو گذاشتیم، انقلاب زندگی مون که امام مهربونم واسمون رهبریش میکرد همسرم که یک فوتبالیست بود، تصمیم گرفت طلبه بشه، ممکنه باورش سخت باشه، کسی که سالهای سال فوتبالیست بود، چی شد که یک دفعه تصمیم به این تغییر بزرگ گرفت؟! هنوز هم باورش برای خود من هم سخته و خود من هم نمیدونم چه اتفاقی افتاد که این تصمیم رو گرفت، فقط میدونم این تصمیم رو تو حرم امام رضا گرفت و همونجا خواسته که تو این راه کمکش کنن. گفتم که مسیر برای ما آماده شد بود، ما فقط باید قدم برمیداشتیم تصمیم خودش رو گرفته بود و من نمیتونستم تغییری تو تصمیمش ایجاد کنم. با توجه به سختیها و مشکلاتی که پشت سر گذاشته بودیم، به خاطر حفظ آرامش زندگیم، در کمال نارضایتی تحمل کردم تغییر خیلی بزرگی بود، پذیرفتنش خیلی سخت بود. رفتم حرم یکم گله کردم، آقا جان میدونم که همه زندگیم رو زیر نظر داری میدونم حواست هست، آخه قربونت برم، همه چیو پذیرفتم این یکی رو چکار کنم. آقا جونم خودت بهم قدرتی بده که بپذیرم قصه جالب تر شد اونجایی که همسرم ملبس شد به لباس روحانیت، یادم نمیره بار اولی که تو اون لباس دیدمش، واقعا نمیدونستم چی بگم و چکار کنم فقط نگاه میکردم این دیگه خیلی واسم سنگین بود لباس روحانیت! یه فوتبالیست آخه؟ خدایا چرااا؟ ولی باشه هر چی تو بخوای هرچی تو بگی و سکوت کردم من یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا، این رو هم مدیون امام رضا و دعای امین الله هستم اونجایی که میگه اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِي مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِكَ رَاضِيَةً بِقَضَائِكَ قشنگیه زندگی من از اینجا شروع شد که چادری که از روی اجبار و احترام به لباس همسرم میپوشیدم، دیگه از روی اجبار نبود و از ته دل پذیرفتم و الان واسم شده یک پناه امن و قشنگتر شد اونجایی که من با یه خانم مهربون آشنا شدم، ایشون دعوتم کرد به یک مجتمع که بعد متوجه شدم اونجا درسهای حوزوی تدریس میشه، شخصیت اون خانم اینقدر به دلم نشست که شدم یکی از مشتریهای پرو پا قرص شون و به لطف خدا و امام رضا من هم طلبه شدم. کلا سبک زندگی من عوض شد، دیگه نظر دیگران واسم اهمیت نداشت، لحظه لحظه وجود خدا رو حس میکردم، دیگه لذتهای دنیا واسم هیچ معنایی نداشت بعد از این تغییرات خیلی از دوستام رفتارشون با من عوض شد. خیلیها فکر میکردن چون همسرم روحانی شده، من رو مجبور کرده، بعضی ها میگفتن حتما یه چیزی بهشون میرسه که حاضر شده چادر بپوشه، ولی خوب هیچکدوم از این حرفا اصلا برام مهم نبود، فقط میخواستم خدا ازم راضی باشه و امام رضا رو به خاطر ضمانتش رو سفید کنم بعد از اون زندگی قشنگیهای خودشو رو به ما نشون داد. حتی نظرم واسه فرزندآوری هم تغییر کرد، منی که معتقد بودم به فرزند کمتر، زندگی بهتر،الان مادر ۴ فرزند هستم و همه این ها به برکت امام مهربونم هست دید من نسبت به زندگی عوض شد، درسته سخت بود پذیرفتن این همه تغییر ولی ارزشش رو داشت چون لذت واقعی رو داشتم میچشیدم الان میفهمم که تمام اون اتفاق های بد زندگیم برای این بود که دعوت بشیم به شهر خورشید و نور امام رئوفم زندگیه تاریک ما رو روشن کنه سلام بر تو ای خورشید فروزان خراسان «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075