خداکنهبیوفتهبازنگامبهحرم . .
امامرضامددکنهبیامبهحرم ،
بِدمتوبینالحرمینسلامبهحرم (:🚶🏻♂
حُسینیهدل
#پارت5 بااون حال خراب که نمیشد برم خونه راهمو کج کردم به سمت حرم معمولا اینجور وقتا که دربهدرمو ج
#پارت6.
چند روزی گذشت ازون ماجرا ولی همچنان بی خبری بود که کلافم میکرد
فقط کافی بود گوشیم زنگ بخوره به هزار امید میرفتم سمتش به امیدِ اینکه از اداره باشه و بگن چندنفر انصراف دادن و من جایگزین شدم
ولی هر روز ناامید تر از دیروز . .
تو این چند روز ، روزی نبود که رفیقم زنگ نزنه و خبر بگیره هیچ وقت حرفای امید دهندشو یادم نمیره :
+ ببین اینطوری نکن خودتو هااا ناامیدی بدترین گناهِ خودت میدونی
+ من مطمئنم باهم راهی میشیم اصلا بهم وحی شده خودت که تو این یه سال منو شناختی آدمی نیستم که الکی حرفی رو بزنم
+ راستی مداحی آماده کردی اونجا بخونی؟
من چندتا آماده کردم حالا باهم هماهنگ میشیم برات بخونم ببین خوبه که تو موکبا بخونیم
درجواب ِ همه حرفاش فقط یه چیز میگفتم:
تو خودت رفتنت درست شده نگرانی نداری ، منم که مثل اسپند رو آتیشم ..
فقط کافی بود بهش پیام بدم امروزم هیچ خبری نشده به یه ساعت نمیکشید که زنگم میزد و میگفت کجایی ؟ حاضرشو بریم حرم
میگن آدمارو تو سفرمیشناسن ، ولی من رفیقمو قبل سفرشناختم:))
اون روزم بهش پیام دادم مثل هرروز :
- نمدونی دیشب چ خوابی دیدم ..
خواب دیدم باهم راهی شدیم ، تو خواب دیدم بینالحرمینم(https://eitaa.com/hosseinie_128/1292)
+ ببین این یه نشونه اس ، اصلا حاضرشو بریم حرم آروم بشی
طی ِ دوهفته هر روز صبح اول میرفتیم اداره خبر میگرفتیم و بعدش با بغض و ناامیدی میرفتیم حرم بعضی وقتا که دقت میکردم میدیدم رفیقمم بیشتر از من ناراحت نبوده باشه کمتراز منم نبود ، انگار کاراونم گیربود
مامانم همیشه میگفت :
عجب رفیقی داری هر روز از کارش میگذره پابهپات میاد ، حیفِ ولش نکن کم پیدامیشه ازین رفیقا ..
بعداز یه هفته یه روز صبح گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود
- الوو ؟
+ . . . ؟
- بله بفرمائید خودم هستم
+ لطفا هرچه سریعتر پاسپورت و کارت ملیتون رو بیارید اداره ، برای کاروان اربعین
زبونم بند اومده بود انگار خواب میدیدم
- مطمئنید ؟ اخه من نفر چهارم توی لیست ذخیره ها بودم ، چطور ممکنِ درعرض یه هفته ۳ نفر انصراف بدن ؟؟
+ شده دیگه ، اگه ناراحتی به نفر بعدی زنگ بزنم
- نههه نههه الان میارم مدارک رو
+ خب حالا عجله نکن امروز که دیره الان ساعت ۹:۳۰ ، توی پرونده بسیجت نگاه کردم از خونتون تا اینجا تقریبا یه ساعتی راه ِ
تابیای همون ۱۱ اینا میشه ، فرداساعتای ۸ بیار مدارک رو که پرونده اربعین رو میخوایم ببندیم
- بله چشم حتما ، خداخیرتون بده
+ یادم نرفته چقد تواین هفته هرروز میومدی و خبرمیگرفتی ببخش اگه ناامیدی بهت میدادم اخه برای خودمم عجیب بود و غیر ممکن که ۳نفر درعرض چند روز انصراف بدن
- شماهم حلال کنید من مزاحمتون میشدم کارِ دیگه ای از دستم برنمیومد . . .
#ادامهدار
#دفترچهخاطراتیهنوکر².
حُسینیهدل
#پارت6. چند روزی گذشت ازون ماجرا ولی همچنان بی خبری بود که کلافم میکرد فقط کافی بود گوشیم زنگ بخوره
#پارت7.
- الوووو سلاام کجااییی؟
+ جان ؟ سلام چی شده؟ مسجدم ، برای بچه ها کلاس گذاشتم
- بهه خداقوت ، پس بعدا حرف میزنم برو الان سرکلاسی
+ عه بگو دیگه
- میگم که بچه های بسیج که قرارِبیان خونتون برای خداحافظی منم همونجا حلالیت بطلبم ازشون یا بگم بیان خونه خودمون؟
+ یعنی چی
- یعنی بنده هم راهی شدم
+ واااای راست میگی
- خلاصه که چ سعادتی نصیب شما شده بنده همسفرتون شدم
+ میترکونیم برا امام حسین دوتایی ،
برنامت چیه الان ؟
- والله میخواستم برم حرم
+ عهه خب بیا مسجد کلاس بچه ها تموم شه دوتایی بریم
- الان خدمتتون میرسم استااااااد
یهو یادم از پدر و مادرم اومد ..
باچ رویی بهشون بگم برای بار دوم میخوام برم کربلا
زنگ مادرم که بیرون بودن زدم و جریان رو گفتم براشون
+ خیلی برات خوشحالم عزیزدل مامان
انگار خودم دارم میرم ، ولی باید قول بدی بهم که مراقب خودت باشی مثل دفعه قبل
- چشم مامان جان نگران نباشید ، میگم که من میخوام برم بیرون کاری ندارید؟
+ نه راحت باش فقط کجا ؟
- میرم دنبال رفیقم که بریم حرم
+ برو که امام رضا مثل دفعه قبل هواتو داشت
بعد از اذان مغرب ، ساعتای ۹ بود که برگشتیم (https://eitaa.com/hosseinie_128/1506)
تو اتوبوس متوجه بنده خدایی شدم که با لهجه عربی با بچشون صحبت میکردن
بنده هم با لهجه عرب تمومِ اعتماد به نفسم رو جمع کردم و گفتم :
- اهلاوسهلاالیایران(خوشاومدیدبهایران)
رفیقمم جَو گرفتش بلافاصله بعد از حرف من
دست و پاشکسته به بنده خدافهموند که اهل کجای عراقید ؟
دیدم بنده خدا مث پوکر نیگا میکنه بهمون(😐)
+ ما از خوزستان اومدیم ، ایرانیم
ضایع شدن بنده همانا و پاره شدن رفیقمم همانا کم مونده بود کف اتوبوس بیوفته
بعداز چند دقیقه خنده روبه بنده خدا گفتم:
- عذرخواهم فکرکردیم که عراقی هستید
جسارت نباشه که میخندیدیم . . .
#ادامهدار
#دفترچهخاطراتیهنوکر².
13.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وایوایبنازم..
#ماپلاکهامونگردنمونِ
#نحنُحزبالله🖐🏽
حُسینیهدل
#پارت7. - الوووو سلاام کجااییی؟ + جان ؟ سلام چی شده؟ مسجدم ، برای بچه ها کلاس گذاشتم - بهه خداقوت ،
#پارت8
اون چند روز روهوا بودم
ادم هرچی از معشوقش محبت بیشتر ببینه بیشتر بهش مبتلا میشه و زیر دینش میره
امام حسین یباردیگه برام خاطره خوب ساخت ، منی که اسم ذخیرنوشتن میومد یادِ جاموندنم از راهیان میوفتادم و حال خرابم از جاموندنم طوری شده بودکه دیگه دوست دارم براهرکاری هعی برام تو لیست ذخیره ها و امام حسین جُدام کنه !
حرم رفتنمون بارفیقم بعد حل شدن مشکلمم قطع نشد انگار واجب شده بود هرروز بریم ..
چند روز مونده بود به حرکت از حرم اومدم خونه
+ سلاااامم بر اهلخانه ، کربلاییتون برگشت
یهو سرجام خشک شدم ..
صدای گزارشگر پیچید تو گوشم :
+ مرز عراق بسته شد زائرین فعلا دست نگهدارند
تنها کاری که کردم زنگ رفیقم زدم
- چییی میگههه اینن ؟
+ اره خودمم دارم میبینم ولی ..
ولی نگران نباش درست میشه
(صدای نگرانش و حال خرابش بیشتر بهمم ریخت)
- ببین اگه بعد این همه دردسر که کشیدیم نشد بریم چی؟ بخدا درد داره دق میکنم
- مامان جان
دعام میکنی راهیشم دیگه ؟
+ معلومه که اره بیشتراز خودم برای تو دعامیکنم راهیشی بااینکه تا بری و برگردی میمیرم و زنده میشم مثل دفعه قبل ولی نمیدونم چرا دعات میکنم
- اخ اخ شرمنده نکنین
خلاصه که کار به مو رسید و پاره نشد ..
رسیدشبی که فرداش عازم بودم
اونشب نمیدونم مادرم نگران ِمن بود یا نگران برادرم که اونم حرکتش فردا بود
+ ببین این آجیلارو این زیپ اینجا میزارم تو راه تا مرز با دوستت بخورین
آب لیمو هم گذاشتم برات اگه یهوقت ترشی چیزی کردی ، اخ اخ عرقنعنا یادم
رفت بلندشم برم بیارم
- نمیخواد بشین قربونت برم وقت زیاده
+ . . .
- عهه عهه حرف دفعه قبل دم رفتنم رو یادتون نیست؟
گفتم گریه پشت سر مسافرخوب نیس
نرم یکاریم بشه بعد بگید امام حسین جوونم پر پر شد
+ . . .
- عاااا حالا شد بخند ، میگم که چیزه
+ جان بگو
- ببخشید که ایندفعه هم بدون شمامیرم
اخه میدونید تو این . . .
+ اره میدونم ، تواین راه باید همچی رو ول کرد و رفت سمتش پدرومادرم جزو اون همچیزن نگابه گریه های من نکن یک ذره هم نگرانت نیستم چون سپردمت به صاحب حرم
این اشکامم بخاطر دلتنگیتوعه
- عهه مطمئنید دلتون برا . . تنگ نمیشه؟
+ حسووووود منکه ساک اون تفلی رو نبستم اومد سراغ تو
- گفتم که قربونت برم خودم ظهر بستم
+ اره ولی میخواستم خیالم جمع بشه
بعدشم زائرکربلاکه نشدم لاقل کوله زائر کربلارو ببندم
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر².
حُسینیهدل
#پارت8 اون چند روز روهوا بودم ادم هرچی از معشوقش محبت بیشتر ببینه بیشتر بهش مبتلا میشه و زیر دینش م
#پارت9
+ دیگه سفارش نکنماا
- هنوز سفارشای دفعه قبل تو گوشم هس مامان جان😂
+ کاش مثل دفعه قبل ایندفعه هم گوش کنی
- بله چشم ، شماهم مراقب خودتون باشید
راه افتادیم سمت قم ، همیشه فک میکردم کربلای اولم رو که از امامرضا گرفتم میرم قم و کربلای دومم رو از خواهرامام رضا میگیرم قمی که سرانجامش بشه کربلا..
ولی تو خوابمم نمیدیدم کربلایی که ختم بشه به سمت قم
نطلبیدن ، نطلبیدن یهو اینطوری طلبیدن اونم یه زیارتِ نیمساعته
بارفیقم رفتیم سمت وضوخونه
- من میرم زیارت
+ خب وایسا باهم بریم توکه بلدنیستی اینجارو
(یچیزی توی وجودم شکست منی که مشهدوحرم امام حسینُوحضرتعباس رومثل کف دستم بلدبودم و تنهایی در رفت و آمدبودم صحنُ سرای قم برام ناآشنابود)
- تنهایی راحت ترم برا زیارت
+ باشه هرطور راحتی
بلاخره بعداز ۱۰ دقیقه رفتم جای ضریح
- خانم ولی این رسمش نبود منی که هفتهای دوسه بار میرم جای برادرتون از اول عمرم تا الان تاحالا نیومده بودم قم
شنیدم جاهای زیارتی که برای اولین بار میری نگاه خاص اون حضرت شاملت میشه
خانم برام پادرمیونی میکنید جای برادرتون؟
میگید که داداش اینو اون گوشه موشه های حرمت نگهش دار بزار برات خادمی کنه دلشُ که بند خودت کردی ، دستشم بندکن جای خودت
به خودم اومدم دیدم وقتِ زیارتِ نیم ساعتم ۵۰ دقیقه شد یهو گوشیم زنگ خورد
+ الوووو کجااااییی
- سلام الان میام
+ خوبی ؟ گم که نشدی همه معطل توان
- دارم میام
زنگ مامانم زدم
+ الو سلاام کربلایی مامان خوبی؟ کجایید
- سلام مامان جان ، قمیم داریم میریم سمت مرز
+ قبول باشه عزیزم خوب بود؟ چرا صدات گرفته
- اره خوب بود و کوتاه ..
+ اشکال نداره ناراحت نباش منم ناراحت میشما
- خیلی باصفا بود انقد دنبال ضریح گشتم تو کل حرم که مث کف دستم یاد گرفتم همه جارو ، یادته گفته بودم کربلا رو یاد گرفتم یروز میارمت و دستتُ میگیرم و همجا میبرمت
+ اره یادمه گفتی ..
- قُمم میارمت و همجارو بهت نشون میدم . . .
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر².
May 11
حُسینیهدل
من؟!🚶🏻♂
منبامرورخاطرات ُعکسایکربلازندهام !
بایادآوری ِحال ُهوای ِبینالحرمینزندهام !
بایادآوریاینکهدوبارهدارمتوکوچهپسکوچه
هایکربلابارفیقماخرشباقدممیزنمزندهام !
بافکردوبارهجمعکردنِوسایلموراهی ِ
شدنبهسمتِکشورتزندهام !
باهیئتهفتگیزندهام !
باخادمیکردنبراتزندهام !
باسینهزنیتوروضهاتزندهام !♥️-
#بماندبهیادگار۱۴۰۱/۷/۹
#روزِسیزدهمِدوری🗓🚶🏻♂
حُسینیهدل
.
فقطاونجاشکهسیدمیگه :
منازتکربلامیخوامتنهانه
پدرومادرممباهامراهیکن💔:)
حُسینیهدل
#پارت9 + دیگه سفارش نکنماا - هنوز سفارشای دفعه قبل تو گوشم هس مامان جان😂 + کاش مثل دفعه قبل ایندفعه
#پارت10
دوباره رسید اون شبایی که همه خواب بودن و من خیره به راه بودم دوباره رسید روز و شبایی که توراه نمیتونستم سرجام بشینم بی قراربودم که کی میرسم
فرقش این بود دفعه قبل روهوا خیره به زمین بودم و هندزفری تو گوشم ایندفعه خیره به روبرو و جاده(https://eitaa.com/hosseinie_128/1585)
- خب بلندشو نوبت منه جای پنجره بشینم
+ بزا تا فردا من بشینم فردا تو
- عههه بچه پرو از مشهدتا خود قم نشستی جای پنجره
+ خب حااالاا بیابشین😂
(یادمه قبل اینکه کارام درست بشه واسه اینکه بهم امید بده میگفت:
+ ببین از الان بگم من جای پنجره میشنمااا
- آرهههه باشه منم گذاشتم
- نه جدا من اگه مدت طولانی تو اتوبوس باشمو کنار پنجره نباشم نفسم میگیره
+ اخ راس میگی یادم رفته بود من مث ماهیا آبشوش دارم میتونم تا مدت طولانی نفسمو نگه بِداارمممم😐
+ وااای گمشووو🤣🤣)
ادایی برا رفیقم در آوردمو کفشمم گذاشتم زیر صندلی و رفتم کنار پنجره
هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و مداحی رو پلی کردم و خیره شدم به جاده ای که گاهی از تاریکیش چشمم درد میگرفت
یادِ دل ِ خودم افتادم . .
آره دلماهم همینطور سیاه و تاریکی اگه یه وقتی نوری پدیدار میشه تو اون برهوت تویی قربونت برم آقای اباعبدالله💔
اگه یه وقتی یه روشنی پیدامیشه واس خاطره اینه که تو تاریکی روضه هات نشستم و گریون بودم برات
اگه یه وقتی یه روشنی پیدامیشه تو اون تاریکی واسه اینه که انقدر برات سینه زدم که سینم سیاه و کبود میشه!
داشتم عکسای کربلامو نگاه میکردم یهو عکسی که تو بینالحرمین با برادرم گرفتم رسیدم ناخداگاه رفتم تو لیست تماس هام و با برادرم تماس گرفتم ..
+ الو ؟ جانم
- بهههه سلام بربرارِ گرام خوبی هیئتی جان؟ چ خبر کربلایی ؟ کجایی
+ سلااامم عرض به خدمتتون فعلا ایرانیم درخاکِ وطن
- عههه کی وجود پربرکتتون رو میبرید از ایران؟
+ . . .
- بخند بخند برادر من ، همسفرخوبی نبودی دفعه قبل من از دلتنگی مامان بابا برات گلایه میکردم صاااافففف میرفتی میزاشتی کف دستشون
+ بسه دیگه خوشمزه مامان نیس قربون صدقت بره بگه اخ بگردم بچمو دلش واسم تنگ میشده
- نگفتید کجاهستید؟
+ قمیم هنوز
- عه پس من زودتر میرسم ، تااخرشب مرزیم
+ مراقب خودت باش بامامانم درتماس باش همش میگفت از خودمون عکس بفرستیم براش
- باشه حواسم هست ، التماسدعاکربلایی
انشاءالله که ببینیم همو کربلا خداحافظ
مرز مهران که رسیدیم توی صف بودم که از گیت رد بشیم یهو برقهای مهران رفت و تاریکی مطلق ناخداگاه بلند گفتم :
- یاااااا حسیننننننن
خداوکیلی قلبم به تپش افتاد فکر کردم اتفاقی افتاده و الاناس که مرز رو ببندن
ولی الحمدالله به ثانیه نکشید که برقها برگشت و این گلوی من بود و سوزشش از دادِ ذکر ِیاحسین ، یه حالی مثل موقع هایی که تو هیئت ذکرمیگم(:
۳:۳۰ ، ۴ بامداد بود که از مرز رد شدیم . . .
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
#پارت10 دوباره رسید اون شبایی که همه خواب بودن و من خیره به راه بودم دوباره رسید روز و شبایی که تور
#پارت11
ازسمت مرز سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت نجف ، خونه پدری
مطمئن بودم برم حرمِ امیرالمومنین اون دلتنگی که از پدرم دارم تسکین پیدامیکنه
رفتیم تو موکب و چندساعتی استراحت کردیم و قرارشد شب بریم حرم
حسِ شیرین و غرور آمیزی بود که راهِ حرمِ پدریت رو بلد باشی تک تک جاها برام آشنابود
یهو یاد همسفرقبلیم افتادم انگار یادم نبود الان نجفم بغض کردم و غرق درخاطرات سفرقبلیم وقتی چشمم به گنبد افتاد و از سجده شکر روبه ضریح بلندشدم تنها حرفی که به زبونم اومد این بود :
- دمت گرم بابا ، خوب نشون دادی حواست بهم هست #حضرتِ110
چندساعتی زیارت کردیم و قرارشد فردا پیاده روی رو شروع کنیم
بیشتر از خودم برای چفیم خوشحال بودم
انگار جون داشت که باهاش حرف میزدم
- مثل اینکه توهم خوب نوکری کردی آقا طلبیدت ، کاش منم مث تو وقتی برگشتم بوی کربلا و بدم مثلِ توکه هفت ماه گذشت و باعطری که به خودت گرفتی رفیقِ تواشکای هیئتم شدی ، اصلا میدونی من تورو بیشتر از آدما دوست دارم ؟
(روز اول پیادهروی)
- واااای یاحسین چقدر کولم سنگینه داره میترکه هنوز پیادهروی رو شروع نکردیم وضعش اینه
+ یکم راه بریم عادت میکنی بدنت گرم میشه
اره ، عادت که کردیم هیچ بارفیقم کوله های بچه های دیگه رو هم میگرفتیم
رفیقم چون پاش درد میکرد اکثر اخرای کاروان بود ولی من همیشه اول کاروان بودم
نزدیکِ باندها که ازشون مداحی بخش میشد
کی فکرشو میکرد مداحیهایی که تو خونه و هیئت گوش میدادم و سینهزنی میکردم و داشتم تو پیادهروی اربعین گوش میدادم
اونموقع بود که فهمیدم نباید از کنارِ مداحیام ساده بگذرم .. خداروچه دیدی شاید همونارو تو راه کربلا گوش دادم و سینهزدم
ولی . . ولی بعدش که برگشتم اون مداحیا حکمِ زهر و داشت برام باهرکدومشون هزارتا خاطره زنده میشه و این منم که زیربارِ اون خاطرات له میشم
هر چند ساعت برمیگشتم عقب تا ببینم رفیقم درچه حالِ
هربار که میدیدمش کوله یکی از بچه ها که سنگین بود دستش بود بااون پاهای تاول زدش و لنگونش و خستگیش بازم دست ازین کاراش برنمیداشت ، ازون ادمایه که با هربار دیدنش به خودم افتخارمیکنم که رفیقمِ
ولی اینکه هربار بخاطر کارای جهادی باهم در رقابتیم بده اخه هرجا ایشون باشن کاری باقی نمیمونه که بنده انجام بدم و یک مقداری فرشته سمت ِ راستِ شونم مشغول به نوشتن بشه
ناگفته نماندکه یه شب بخاطر همین موضوع با رفیقم بحث کردیم
- کوله خودت سنگینی میکنه اینم که از پاهات امام حسینم راضی نیستن انقد خودتو اذیت میکنیا
+ نه خوبم تو برو راحت باش
- ینی چی ؟؟ بده من کوله اون بنده خدارو
+ سبکِ بخدا
- میگم بده من ، اصلا توخیلی ثواب کردی بقیش و بده من ببرم جانِ...
+ خسته شدم میدم بهت
- عهه باشه جونِ خودمو قسم خوردم اهمیت ندارم برات؟
(خندم گرفته بود به حدی که توانایی اینو داشتم که روی جاده بیوفتم از خنده منفجر بشم ، الکی قهر کردم و باسرعت زیاد ازش فاصله گرفتم ولی به نیم ساعت نرسیدکه برگشتم و زیرشونه هاشو گرفتم و هم قدم شدم باهاش )
شبِ اول بود ساعتای ۲وخوردهای
دیدم یکی از بچههای کاروان عقب مونده و انگار کولش سنگینی میکرد رو دوشش
رفتم سمتش که کولش رو بگیرم :
+ عههه چیکامیکنی کوله منه
- کاری نکردم بمولااا میخواستم کمکت کنم کولت رو بده من چند عمود برات بیارم
+ ببخشید ایجوری گفتم حالش خوش نیس
- چون حالت خوش نیس اومدم سمتت بدش من
خلاصه که بایه عالمه تعارف و بحث ..
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
#پارت11 ازسمت مرز سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت نجف ، خونه پدری مطمئن بودم برم حرمِ امیرالمومن
#پارت12
کل خاطرات سفرِ اولم یه طرف
خاطراتِ اون ۳ روز پیاده روی هم به کنار
از خستگیا و پاهای تاول زده گرفته تا عربی حرف زدنمون با موکب دارا
مثلِ اینکه اون ضایع شدنمون تو اتوبوسِ ایران جلوی اون بنده خدا خوزستانیه درس عبرت نشد برامون
روز دوم بود از جاده اومدم بیرون و تو خاکی وایستادم تا سنگ ریزهای که تو پام فرو رفته بود رو درشبیارم ، جورابم رو از پام درآوردم و تکون دادم دیدم بله .. یه سنگ ریز توش رفته بود و سوراخش کرده بود از خیرِ جوراب گذشتم و راه افتادم ..
سرموکه بالا آوردم دیدم از کاروان خیلی عقب موندم باهمون پای لنگون و تاول زده بدو بدو کردم ناخداگاه آرنجِ دستم خورد به کولهی یه بنده خدا ، فکر کردم عراقی هستن و ساکنِ نجف و برای پیادهرویاربعین به سمت کربلا میان تو یه لحظه فتوا صادر کردم و گفتم :
- عفوا (ببخشید)
دیدم بنده خدابرگشت یه نگاه کرد و با دستاش به سمت جاده اشاره کرد و گفت
+ خواهش میکنم ، بفرمائید
قیافه من دراون لحظه :😐
هیچی دیگه دنیا رو سرم خراب شد
داخه یکی نیس بگه چرا یه درصد احتمال ندادم ایرانیه بندهی خدااا
حالا من وضعم خوب تر بود
رفیقم رفته توی موکب ایرانی که نون میداده فرمودند که :
+ سیدی نون بدید
😐😐
بنده خداهم گفته یک زبان رو انتخاب کن
البته ناگفته نماند همیشه قضیه اینطوری داغون هم رقم نمیخورد ، شب رفتیم خونهی یکی از عراقیها برای استراحت
رفتم سمتِ پریزِ برقشون که گوشیمو بزنم به شارژ هرچی گشتم پیدا نکردم سهراهی رو
رفتم سمت یکی از بچههای عراقی که صاحب خونه بودن تا ازش ادرسِ سهراهیرو بپرسم
دراز کشیده بود جلوی تلوزیون دید دارم میام سمتش سریع دوید و اومد طرفم :
+ ماء ؟(آب)
- لا ، اِسمُک حَبیبی؟ (اسمت چیه عزیزم؟ )
+ اَحمد
- جمیلاااا(قشنگه)
با دست کوچیکش بهم اشاره کرد و اسممو پرسید
- . . .
سرشُ به نشونه تایید نشون داد و خندید
و منی که داشتم فکر میکردم (گوشیمو کجا بزنم به شارژ)رو چجوری بفهمونم بهش
- اممم احمد ، اتصااال ؟
+ عا وایفای ؟
- لا لا وایفا
(شارژ گوشیمو بهش نشون دادم ومتوجه
شددستمو گرفت و کشید سمت سهراهی)
یهو خوشحال ازینکه بعد این همه مذاکره متوجه شده گفتم :
- عاا ایوالله
نمیدونم معنیش رو فهمید یانه :/
سرِ سفره بودیم که یکی از بچه های کاروان گف:
بچه ها میدونستید این عربی بلده؟
بعد روبه من گف:
+ حاجیی چجوری حرف میزدی چی میگفتین یه ساعت به هم
- هیچی داداش راجب قیمتای خونه و ویلا و آب و هوا تو عراق بابچه حرف میزدم چون احتمالا میخوام پناهنده شم به عراق
کلِ سفره رفت رو هوا
+ مسخرههه دارم ازت تعریف میکنم
بعد چند ثانیه :
+ عهه راستی من قاشق ندارم بگو بیارن برام
تو زبونشون رو میفهمی
از شانسش قاشق رو میدونستم چی میشه
چشمم خورد به همون پسربچه:
- حببییی ، مَلعَقه
+ . .
- شکراا جزیلا ، اجرکمعندالله
خلاصه که این بشر تا اخر سفر هروقت منو میدید یه کلمه میگفت بعد میپرسید :
+ معنیش به عربی چی میشه؟
- به مولا قسم من لغت نامه نیسم
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
#پارت12 کل خاطرات سفرِ اولم یه طرف خاطراتِ اون ۳ روز پیاده روی هم به کنار از خستگیا و پاهای تاول زد
#پارتآخر
بعدازسه روز انتظار و شوقِ وصال بلاخره رسیدیم شهرکربلا
از همون اول شلوغیا حس میشد و قبلِ اینکه راه بیوفتیم قرارگذاشته بودن و یادآوری کرده بودن که مابرای زیارت نمیریم و اربعین برای اون پیاده روی حماسیشِ و شور و شعور ِ حسینی . . .
هر سلامی یه خداحافظی هم داره و هراومدی یه رفتنی
وداع خیلی ِسخته ..
اونم وداع با یآقاییکه یباردیگه طعم ِفراقشو کشیدی و میدونی برگردی چ بلایی سرت میاد !
همونکه میگن بد و خوبنمیشناسه
خریدار همهست حتی بنجُلاش اینو وقتی فهمیدم که منوهم خرید ؛
همون که چند ساله تو هیئتش پناهت داده
همون که به عشقش از تموم ِ عشقای پوچ ِ
دنیا گذشتی ِ :))
آره سخته
اما میدونی سختتر چیه؟
- اینکه دیگه نری و مثل دفعه اول التماسش کنی که دوباره بطلبت
درد داره ، درد داره
بهشبگی ، میشهآرزوی اومدن دوباره
نشهبرامحسرت؟
میشه مثل دفعه قبل بهم سخت نگذره؟
مگه نمیگن تا ۳نشه بازی نشه ؟ میشه این دفعه هم مردونگی کنی و برا بارسومم بطلبی؟
درد داره جلو ضریحش بهش بگی جان مادرت این دفعه بعدی دیگه بامادرم بیام💔
میشه ؟ میشه ؟ . .
ومنی که مثل دفعه اول بابغض تو صدامو اشک تو چشام گفتم :
میرمدوبارهبرمیگردم ، خداحافظیباتوحرومه!
۳روز تو کربلا بودیم و ۲روزنجف ، حرکت کردیم سمت کاظمین
تواتوبوس همش ذهنم درگیربود طبیعی بود
داشتم برمیگشتم و تشنه اومده بودمو تشنه تر از قبل بودم
بعد از ۳،۴ ساعت رسیدیم کاظمین
یادِ دفعه قبل افتادم که حرم کاظمین هندزفری و گوشی رو اجازه ورود نمیدن
براهمین گوشیمو گذاشتم تو اتوبوس ،
یهو از جلوی هتلی که بارفیقم دفعه قبل ساکن بودیم رد شدم یادش بخیر دفعه قبل دوروز کاظمین بودیم و تو هتلی که روبروی حرم بود ولی ایندفعه .. یه زیارت چندساعتِ
یادم ِ دفعه قبل که اومدم کاظمین تنهاخواستم از پدر و پسر امامرضا این بود که دفعهبعدی اومدم خادم حرم امامرضا شده باشم ، قافل ازینکه هنوز ۷ماه نشده دوباره میام ..
بعداز چند دقیقه انتظار رسیدم به شبکه های ضریح و تو گوششون گفتم :
آقا خبرداری از وقتی از کاظمین برگشتم هروقت میرم حرم پسرتون میگم من خیلی جای باباتون التماس کردم که خادمت بشم میگن پسربه حرف پدرش میکنه
ایندفعه هم که برگردم اوضاع همینه ، منتها ایندفعه پادرمیونی خواهرشونم هس
منو به خادمی پسرت قبول میکنی پدرِ پناهِ دلم ؟
#پارتآخر
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
وایوایبنازم.. #ماپلاکهامونگردنمونِ #نحنُحزبالله🖐🏽
4_6046178599638142273.mp3
4.57M
- اینراهشرفِمرده..
#مستیحلال!♥️
#مداحی .
حُسینیهدل
جمیعاسلاموعرضادب؛ اگرنمیگیدکهداریدلمیسوزونیوهرچیز دیگهایالحمداللهتاچندساعتدیگهدوباره
عهچزودیکماهشد ..
تقاضایویدیوچکدارمآقایامامحسین!💔