حُسینیهدل
تقریبا همه جای حرمو یاد گرفته بود ، ولی نه به واردی حرم امامرضا همش باخودش تصور میکرد دست مادرشو می
رفتن سمت سامرا و کاظمین
سامرا به دلیل کوچیک بودن اون شهر باید توی خود حرم میخوابیدن موقعی که رسیدن شهر سامرا شهادت امام هادی بود و حال و هوای اربعین و موکبایی که اطراف و داخل حرم بود وسایلشون رو گذاشتن یه گوشه حرم و رفتن دنبال شام
- اوووه اووووه خداکنه غذای ایرانی هم باشه که حسابی گرسنمه
رفتن سمت موکبا بلاخره بعد یه ساعت یه غذای ترکیبی از ایرانی و عراقی پیداکردن و به علاوه اب و ماست گرفتن و رفتن سمت حرم
رفتن و میون جمعیت یجا پیداکردن و بالشت و پتوشون رو گذاشتن و دراز کشیدن
از شدت تنگی جا نمیتونست تکون بخوره اونم همچین ادمی که وقتی ایرانه رو پرقو میخوابید الان پتو امانت گرفته بودن و کنار ادمایی که از کشورهای دیگه اومده بودن خوابیده بود
بعد ۲ ساعت :
+ چرا نمیخوابی
- خوابم نمیاد
+ بریم زیارت ؟
- ارههه ارههه بریم
چفیش رو برداشت و رفتن جای ضریح
بعد یه ساعت که برگشتن دیدن جاشون کسی خوابیده با هزار بدبختی و بگو بخند یجای دیگه پیداکردن و ساعتای ۳ ، ۳:۳۰ خوابیدن
با تکونای رفیقش بیدار شد
- هاااا
+ بیدار شو اذان ِ سریع نماز بخونیم میخوایم بریم کاظمین
بعدخوندن نماز و وداع رفتن سمت کاظمین ، شباهت عجیب ِاون حرم با حرم امام رضا قابل ستایش بود با اینکه چشاش پر اشک بود ولی بازم اون شباهت رو حس میکرد
رفت جای ضریح پدرامامرضا :
- اقا فک کنم منو خوب میشناسید ، حتما تعریف منو بابارضا بهتون کرده و گفته یکی هس چپ میره راس میاد راهش و کج میکنه سمت حرم من و هردفعه میاد تو گوش ضریحم میگه :
- امام رضا میدونی که با تو دلخوشم
امام رضا آرزومه خادمت بشم
- اره اقا من همونم ، الانم اومدم جواز خادمی حرم ِپسرت و بگیرم میطلبی منو به خادمی پسرت ؟
این یه هفته سفر ِنجف و کاظمین و سامراشون تموم شد و داشتن برمیگشتن سمت کربلا
- آقااا داشتیم با اینکه یه هفته ازت دور بودم انقد دلتنگ بشم و بهونه گیرباشم؟ زشت نبود تو هرحرمی که میرفتم میگفتم ولی حرم امام حسین یچی دیگس
یهو وسط حرف زدنش توی شبکه های ضریح و زیر قبه گریهاش گرف به حال خودش
صداشو درآورد و بدون توجه به دورورش گفت:
- حسین رحم کن ، رحم کن به این کربلایی وقتی برگرده کشورش ، نزار دوریمون زیادطول بکشه نوکرتم بزا هنو یه سال نشده بیام دوباره هق هقش تو فضای ضریح پیچید
این ۴ شب هم مث چشم بهم زدن گذشت
ازین رو به این رو شده بود عزا گرفته بود برا اینکه میخواس برگرده
کارش روز اخر این شده بود پایین پا کنار ضریح زیر قُبه مینشست و چفیش هم مینداخت رو سرش و دستش رو قفل ِ شبکه های ضریح میکرد و سرش و بهشون تکیه میداد
شروع کرد به خوندن برا خودش :
- هرکسیهشب ِجمعهبینالحرمینباشه
بایدتمومعمرهمدلتنگحسینباشه
لطفتمیمونهیادمتوشلوغیاراهموبازکردی
نزدیک ِتوایستادمآقاجونمحسین..
#پایانجلداولدفترچهخاطرات
#ادامهداربعدازسفربعدی🚶🏻♂
#دفترچهخاطراتیهنوکر