حُسینیهدل
نمازظهرش رو تو حرم خوند و ساعتای ۲ بود برگشت هتل برای ناهار ، ناهارش رو خورد دلش میخواست بره دوباره
تقریبا همه جای حرمو یاد گرفته بود ، ولی نه به واردی حرم امامرضا همش باخودش تصور میکرد دست مادرشو میگیره و میگه
مامان بیا اینجا ببرمت خیلی خوبه من بار اولی اینجارو اومدم
یا بهش بگه :
- دیدی آوردمت کربلا ؟ دیدی ایندفعه باهم اومدیم ؟
تو اتاقش بود که داشت فکر و خیال میکرد یهو گوشیش زنگ خورد مادرش بود
باخودش گفت
- واااای اخه الان که بغض دارم وقتشه؟
میخواست جواب نده ولی ترسید نگرانش بشن ساعتای ۱۲:۳۰ ، ۱ بود
تماس رو وصل کرد پدر و مادرش بودن تماس تصویری گرفته بودن
+ الووو سلام زیارتت قبول کربلایی من
بغضش رو قورت داد
- سلام مامان جان ، سلام باباجان خوبید ؟ چ خبر
+ ما خوبیم فقط دلتنگ توعیم ولی تو نگران مانباش
- اینجا جاتون خالیه کنارم
اشکاشو داشت با گوشه لباسش پاک میکرد
مث یه بچه ۳،۴ ساله شده بود که مامان باباش رفتن بیرون و اونو خونه بابابزرگش گذاشتن
- مامان ، بابا بهوالله دیگه بدون شما نمیام
+ عههه ازدواج کردی یادت میره حرفت بعد دستشو میگیری دوتایی میاید
وسط بغض خندش گرفت تا چندثانیه میخندید
پدرش روبه مادرش کرد و گفت:
+ میبینی خانم بجای اینکه بگه نه قبلش میایم باهم میخنده عجب رویی داره
- از دست شما بابا ، راستی خونه نیستید کجایید ؟
+ اومدیم حرم با ، بابات از وقتی رفتی شب درمیون میایم انگار دلمون برای تو تنگ میشه به امام رضا پناه میبریم
دوباره اشکاش جاری شد
- خب من برم مراقب خودتون باشید خداحافظ
دستشو فرو کرد میون موهاش کلافه بود ، دلتنگ بود ، گوشیشو برداشت و رفت تو صفحه چت همسفرش :
- حالممم بدههه دلم برا مامان بابام تنگ شده
+ ( استیکرخندهفرستاد )
- عهه نخند مسخره نگا دارم به کی میگم
+ حاضرشو بیا تو لابی هتل باهم بریم حرم
- عااا دمت گرم ، الان میام
سریع بلندشد و لباساش رو عوض کرد و تسبیح و گوشیش و برداشت و چفیش هم انداخت رو سرش
انگار عادت کرده بود سایه چفیش رو سرش باشه و عطر ضریح بپیچه تو ریه هاش
رفتن یه گوشه بین الحرمین نشستن و یه مداح ایرانی کنارشون بود و داشت روضه میخوند اون لحظه هیچ شکایتی نداشت ازینکه چرا پدر و مادرش نیستن انگار فقط خودش بود و گنبداباعبدالله بعداز نیم ساعت ، یه ساعت رفتن سمت هتل چون دوتاییشون خسته بودن
توی راه برگشت بودن رسیدن تو کوچه هتل
- اوه اوه اینا برا ما واینستادن خاموشی زدن
رفیقش با خنده گف :
+ چ سوت و کور و ترسناک شده کوچه
- وای وای ترسیدممم
فضای کوچه پرشد از خندشون که یهو
صدای وحشیانه یه گربه اومد
رفیقش که پرید بغلش خودشم که بلند گف:
- یاااحسیینننننن
بدو بدو رفتن سمت هتل
از دم در هتل تا خود اتاقشون دستشون به دلشون بود و میخندیدن ..
۳روزی که توی کربلا بودن مث یه چشم به هم زدن گذشت و یه دنیا خاطره که تو این ۳روز امامحسین براش رقم زد و رفیقش وسیلهی ساختن این خاطرات بود
همون شبی که فرداش قرار بود برن سمت نجف برای نماز صب رفت حرم تا یه ساعت بعد نماز حرم بود
همش به دلش میگفت بیتاب نباش یه هفته دیگه برمیگردیم دوباره
دم اخری دستش روی سینه گذاشت و گف:
اقاتاهمینجاشم که اومدم فکر اینم برگشتم چجوری جبران کنم این همه لطفت ُ الانم دارم میرم جای پدرت ولی هیجا برام کربلات نمیشه
سرش تکیه به شیشه اتوبوس بود وچشمش به عمودهای جاده کربلا به نجف ، بعضی وقتا از شدت بیکاری عمود هارو تعدادشون رو اندازه میگرفت درحال که روشون شماره داشت
خودشم خودشو درک نمیکرد که چرا توی اتوبوسی که مداحی گذاشتن اون هندزفری میزاره و مداحیای خودشو گوش میکنه
یهو رفیقش صداش کرد ، هندزفریش رو در آورد و گف
- جان ؟
+ این چرا اینطوری میخونه؟🤣
- کییی؟😐
+ همین . . . (اسممداح) جان ما ببین صداشو چجوری میکنههه (به علاوه ادا درآوردن)
- دیوانهههه خدالعنتت نکنه
تو کل راه داشتن به همون سوژه میخندیدن
کلا عادت کرده بود به کارای رفیقش که یچی میبینه یا میشنوه سوژه درست کنه باهاش و باعث بشه این جـ . بخوره از خنده 🚶🏻♂
۳ روزی هم که نجف بودن گذشت ولی تنها چیزی که نگذشته براش اون خداحافظی تلخ دم رفتنی بود و خاطرات کوچه پس کوچه های نجف و گوشهی دنج روبروی ایوون طلا که تو این ۳ شب و روز پاتوقش شده بود
حتی عکسایی که شب اخر تو نجف گرفته هم چشاش اشکی و پف کرده افتاده
دقیقا وقت جدایی از نجف همون حالی رو داشت که تو فرودگاه با پدرش تجربه کرد
ولی چندین برابر بدتر
به همون دلیل از وقتی با نجف وداع کرد امامعلی براش حکم پدرش رو گرفت و شد باباعلیش!
#پارت15
#ادامهدارد
#دفترچهخاطراتیهنوکر
حُسینیهدل
تقریبا همه جای حرمو یاد گرفته بود ، ولی نه به واردی حرم امامرضا همش باخودش تصور میکرد دست مادرشو می
رفتن سمت سامرا و کاظمین
سامرا به دلیل کوچیک بودن اون شهر باید توی خود حرم میخوابیدن موقعی که رسیدن شهر سامرا شهادت امام هادی بود و حال و هوای اربعین و موکبایی که اطراف و داخل حرم بود وسایلشون رو گذاشتن یه گوشه حرم و رفتن دنبال شام
- اوووه اووووه خداکنه غذای ایرانی هم باشه که حسابی گرسنمه
رفتن سمت موکبا بلاخره بعد یه ساعت یه غذای ترکیبی از ایرانی و عراقی پیداکردن و به علاوه اب و ماست گرفتن و رفتن سمت حرم
رفتن و میون جمعیت یجا پیداکردن و بالشت و پتوشون رو گذاشتن و دراز کشیدن
از شدت تنگی جا نمیتونست تکون بخوره اونم همچین ادمی که وقتی ایرانه رو پرقو میخوابید الان پتو امانت گرفته بودن و کنار ادمایی که از کشورهای دیگه اومده بودن خوابیده بود
بعد ۲ ساعت :
+ چرا نمیخوابی
- خوابم نمیاد
+ بریم زیارت ؟
- ارههه ارههه بریم
چفیش رو برداشت و رفتن جای ضریح
بعد یه ساعت که برگشتن دیدن جاشون کسی خوابیده با هزار بدبختی و بگو بخند یجای دیگه پیداکردن و ساعتای ۳ ، ۳:۳۰ خوابیدن
با تکونای رفیقش بیدار شد
- هاااا
+ بیدار شو اذان ِ سریع نماز بخونیم میخوایم بریم کاظمین
بعدخوندن نماز و وداع رفتن سمت کاظمین ، شباهت عجیب ِاون حرم با حرم امام رضا قابل ستایش بود با اینکه چشاش پر اشک بود ولی بازم اون شباهت رو حس میکرد
رفت جای ضریح پدرامامرضا :
- اقا فک کنم منو خوب میشناسید ، حتما تعریف منو بابارضا بهتون کرده و گفته یکی هس چپ میره راس میاد راهش و کج میکنه سمت حرم من و هردفعه میاد تو گوش ضریحم میگه :
- امام رضا میدونی که با تو دلخوشم
امام رضا آرزومه خادمت بشم
- اره اقا من همونم ، الانم اومدم جواز خادمی حرم ِپسرت و بگیرم میطلبی منو به خادمی پسرت ؟
این یه هفته سفر ِنجف و کاظمین و سامراشون تموم شد و داشتن برمیگشتن سمت کربلا
- آقااا داشتیم با اینکه یه هفته ازت دور بودم انقد دلتنگ بشم و بهونه گیرباشم؟ زشت نبود تو هرحرمی که میرفتم میگفتم ولی حرم امام حسین یچی دیگس
یهو وسط حرف زدنش توی شبکه های ضریح و زیر قبه گریهاش گرف به حال خودش
صداشو درآورد و بدون توجه به دورورش گفت:
- حسین رحم کن ، رحم کن به این کربلایی وقتی برگرده کشورش ، نزار دوریمون زیادطول بکشه نوکرتم بزا هنو یه سال نشده بیام دوباره هق هقش تو فضای ضریح پیچید
این ۴ شب هم مث چشم بهم زدن گذشت
ازین رو به این رو شده بود عزا گرفته بود برا اینکه میخواس برگرده
کارش روز اخر این شده بود پایین پا کنار ضریح زیر قُبه مینشست و چفیش هم مینداخت رو سرش و دستش رو قفل ِ شبکه های ضریح میکرد و سرش و بهشون تکیه میداد
شروع کرد به خوندن برا خودش :
- هرکسیهشب ِجمعهبینالحرمینباشه
بایدتمومعمرهمدلتنگحسینباشه
لطفتمیمونهیادمتوشلوغیاراهموبازکردی
نزدیک ِتوایستادمآقاجونمحسین..
#پایانجلداولدفترچهخاطرات
#ادامهداربعدازسفربعدی🚶🏻♂
#دفترچهخاطراتیهنوکر
جمیعاسلاموعرضادب؛
اگرنمیگیدکهداریدلمیسوزونیوهرچیز
دیگهایالحمداللهتاچندساعتدیگهدوباره
عازمِعتباتعالیاتهستم،انشاءاللهدرحرمِ
آقااباعبداللهدعاگوتونم .
امیدوارمبهحُرمتاینحرمملکوتی
حقیرروحلالکنند
درضمنفیلموعکسانشاءاللهارسالمیکنم
ودلتونوهمراهِجادهاگرهرکساحیانا
دلشمیشکنهوتصمیمدارهوقتیبرگشتمننگِ
ریاکاروبچسبونهبهمالفتبدهخواهشا !
#دفترچهخاطراتیکنوکربهتوانِ².
- التماسدعا ، یاعلی
ازینکهبازمسفردومم
همسفرمیکیازرفیقام ِمعلومهکهچقد
رفیقبازم؟
رفیقامامحسینیشخوبه ،
یعنیهمین :)
#همسفراربعینی
حُسینیهدل
هعیییی :)) - قم -
نطلبیدید،نطلبیدیدیهوجورشدقمیکه
تهشبرسهبهکربلابایهزیارتیهربع ِ..
#خواهرِپناهِدلم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زائرایاباعبدالله
-مرزمهران-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وخبهندزفریآوردننیازنبود .
فقطاوجاییکهمامانمپشتتلفن
باگریهگفتن:
ایندفعههمکهبدونمنرفتیکربلا 💔
دآخهچِحکمتیهتوسهشنبهها ؟
اینازسهشنبهچندماهپیشکهرسیدمکربلا
اینمازسهشنبههفتهپیشکهنجفبودم
اینمازامروزکهبایدوداعکنم . .
ولیهمشازهیئتسرچشمهمیگیرهواون
سهشنبهشبا!..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوانهکنندهاس *
حُسینیهدل
خودمونیمولیچقدرقشنگههنوزیهسال نشدهدوبارهبیامحرمت🚶🏻♂.. تصورشمقشنگه:))))) اینینیِصداید
خیلیمردیآقایامامحسین♥️.
شایعهرادشمندرستمیکند
منافقبخشمیکنه
واحمقباورمیکنه
- شهیدمطهری -
#مهساامینی:/
حُسینیهدل
رفتن سمت سامرا و کاظمین سامرا به دلیل کوچیک بودن اون شهر باید توی خود حرم میخوابیدن موقعی که رسیدن
هرچی بیشتر گذشت از سفرم بیشتر تو خودم تغیرو حس میکردم
نمیدونم ، شاید اطرافیانمم همچین حسی رو داشتن ولی مطمئنم مامانم بیشتر از خودم تغیری رو که توی من به وجود اومده رو حس میکرد
اینو زمانی فهمیدم که وقتی داشتیم بخش زنده کربلا رو باهم نگاه میکردیم و من با ذوق و شوق براش حرف میزدم ولی مادره دیگه..
بقول خودش فرق ذوق و شوق رو با بغض میفهمه
- وای مامان اینجا بابالقبهاس بهتون گفته بودم سلام اولم اینجا بوده ؟ خیلی قشنگه
(دست خودم نبود یهو بغض کردم ) کاش اون لحظه بجای اینکه رفیقم کنارم باشه شما کنارم بودی
+ . . .
- نکن جون من ، جون من بغض نکن اصن ببخشید دیگه هیچی نمیگم بمولا گریه نکن
+ فک کردی من نمیفهمم تا اخر عمرت عقده رو دلت میمونه که سفر اولت من باهات نبودم؟ داداشت و رفیقت خبرارو بهم رسوندن اونطرف همش بهونه گیر بودی
- شماچی ؟ شما فکر کردی من یادم میره پدر و مادرم یهبارم کربلا نرفتن ولی بچههاشون رفتن ؟ بههمون امام حسین قسم که دلم ازین خونه
د اخه چرا بهم نمیگفتی دعا کن منم بیام؟
چرا فقط میگفتی مراقب خودت باش ،
برا فرج دعا کن ، برا عاقبت بخیری خودت و داداشت دعاکن
چرا نگفتی مامان هاان ؟
+ خوب حالاااا چ خبرته شلوغ میکنی بابات خوابه ساعت ۱ شب
من چیکار کردم برا امام حسین که الان طلب ِکربلاشو بکنم ؟
- مگه من چیکار کردم قربونت برم مادرمن
+ هرکی ندونه من که مادرتم میدونم
فک کردی یادم رفته از خیلی چیزا و خیلی جاها گذشتی برای هیئت رفتنت؟
فک کردی خستگیای شبای محرمت رو یادم میره؟
فک کردی چشای اشکیت و پف کردت بعد هیئتا یادم میره ؟
- به به اصن اینطوری که شما میگی من عاشق خودم شدم ، دقیقا ملاک هامم برا ازدواج همینه طرف هیئت رفتنش ترک نشه و مث خودم امام حسینی باشه میگم چطورم برا ازدواج؟
+ . .
- حالا شد بخند ، بخند مادر من😂
+ از دست تو برنامش تموم شد نذاشتی نگاه کنم
- غصه نخور خودم میبرمت از نزدیک میبینی( دوباره بغض کل ِوجودمو گرفت )
+ چکار کرده باهات امام حسین؟
چی اومده به سرت که تا حرف کربلا میاد اشکت درمیاد قبلنا جلوی من گریه نمیکردی
- مامان . .
+ میدونم چه بلای ِ خوبی سرت اومده ولی من طاقت ندارم اینطوری میسوزی از یه طرفم تو دلم قربون صدقت میرم که بچه هام اینطوری ان
- (داداشمو صدا زدم) کجاایی؟ بیااا ببین ما از دلتنگی کربلا میسوزیم مادر گرااام قربون صدقمون میرهههه
پس تو هیئتا ور دل مامان بشینیم و از سوختن ما مامان ذوق کنه فقط مامان من خواستم داد بزنمو خودمو بزنم خواهشا پادرمیونی نکنیاا
+ بلندشو بلندشو ساعت ۲ شد تومگه فردا کلاس نداری صب انقد حرف میزنی؟
- بله چشم ولی منم دلم ضعف رف از قربون صدقه های شما
#پارت1
#ادامهدار
#دفترچهخاطریهنوکربهتوان².