شایعهرادشمندرستمیکند
منافقبخشمیکنه
واحمقباورمیکنه
- شهیدمطهری -
#مهساامینی:/
حُسینیهدل
رفتن سمت سامرا و کاظمین سامرا به دلیل کوچیک بودن اون شهر باید توی خود حرم میخوابیدن موقعی که رسیدن
هرچی بیشتر گذشت از سفرم بیشتر تو خودم تغیرو حس میکردم
نمیدونم ، شاید اطرافیانمم همچین حسی رو داشتن ولی مطمئنم مامانم بیشتر از خودم تغیری رو که توی من به وجود اومده رو حس میکرد
اینو زمانی فهمیدم که وقتی داشتیم بخش زنده کربلا رو باهم نگاه میکردیم و من با ذوق و شوق براش حرف میزدم ولی مادره دیگه..
بقول خودش فرق ذوق و شوق رو با بغض میفهمه
- وای مامان اینجا بابالقبهاس بهتون گفته بودم سلام اولم اینجا بوده ؟ خیلی قشنگه
(دست خودم نبود یهو بغض کردم ) کاش اون لحظه بجای اینکه رفیقم کنارم باشه شما کنارم بودی
+ . . .
- نکن جون من ، جون من بغض نکن اصن ببخشید دیگه هیچی نمیگم بمولا گریه نکن
+ فک کردی من نمیفهمم تا اخر عمرت عقده رو دلت میمونه که سفر اولت من باهات نبودم؟ داداشت و رفیقت خبرارو بهم رسوندن اونطرف همش بهونه گیر بودی
- شماچی ؟ شما فکر کردی من یادم میره پدر و مادرم یهبارم کربلا نرفتن ولی بچههاشون رفتن ؟ بههمون امام حسین قسم که دلم ازین خونه
د اخه چرا بهم نمیگفتی دعا کن منم بیام؟
چرا فقط میگفتی مراقب خودت باش ،
برا فرج دعا کن ، برا عاقبت بخیری خودت و داداشت دعاکن
چرا نگفتی مامان هاان ؟
+ خوب حالاااا چ خبرته شلوغ میکنی بابات خوابه ساعت ۱ شب
من چیکار کردم برا امام حسین که الان طلب ِکربلاشو بکنم ؟
- مگه من چیکار کردم قربونت برم مادرمن
+ هرکی ندونه من که مادرتم میدونم
فک کردی یادم رفته از خیلی چیزا و خیلی جاها گذشتی برای هیئت رفتنت؟
فک کردی خستگیای شبای محرمت رو یادم میره؟
فک کردی چشای اشکیت و پف کردت بعد هیئتا یادم میره ؟
- به به اصن اینطوری که شما میگی من عاشق خودم شدم ، دقیقا ملاک هامم برا ازدواج همینه طرف هیئت رفتنش ترک نشه و مث خودم امام حسینی باشه میگم چطورم برا ازدواج؟
+ . .
- حالا شد بخند ، بخند مادر من😂
+ از دست تو برنامش تموم شد نذاشتی نگاه کنم
- غصه نخور خودم میبرمت از نزدیک میبینی( دوباره بغض کل ِوجودمو گرفت )
+ چکار کرده باهات امام حسین؟
چی اومده به سرت که تا حرف کربلا میاد اشکت درمیاد قبلنا جلوی من گریه نمیکردی
- مامان . .
+ میدونم چه بلای ِ خوبی سرت اومده ولی من طاقت ندارم اینطوری میسوزی از یه طرفم تو دلم قربون صدقت میرم که بچه هام اینطوری ان
- (داداشمو صدا زدم) کجاایی؟ بیااا ببین ما از دلتنگی کربلا میسوزیم مادر گرااام قربون صدقمون میرهههه
پس تو هیئتا ور دل مامان بشینیم و از سوختن ما مامان ذوق کنه فقط مامان من خواستم داد بزنمو خودمو بزنم خواهشا پادرمیونی نکنیاا
+ بلندشو بلندشو ساعت ۲ شد تومگه فردا کلاس نداری صب انقد حرف میزنی؟
- بله چشم ولی منم دلم ضعف رف از قربون صدقه های شما
#پارت1
#ادامهدار
#دفترچهخاطریهنوکربهتوان².
مثلِکربلا،توراهِبقیعبراتموکبمیزنیم!
- لوکیشن:جادهنجفتاکربلا -
#مرورخاطرات 🚶🏻♂.
حُسینیهدل
هرچی بیشتر گذشت از سفرم بیشتر تو خودم تغیرو حس میکردم نمیدونم ، شاید اطرافیانمم همچین حسی رو داشتن
(فردا ، بعد بسیج)
+ سلام خادم۱۲۸
- به به سلاامی دوباره به رفیق ِبسیجی
+ میگم بعد از ظهر میای ؟
- اصلا تو یه درصد فک کن من نیام ، ولی کجا
+ . . .
- کوفت براچی میخندی کجارو میگی؟
+ میخوایم بریم برای همین قضیه امربه معروف و اینا با فرمانده ، دور ِهم
- عاا همینکه تو پارک همینجاس؟یه لحظه فراموش کردم اره اره حتما میام
+ باشه پس میبینمت ، خداحافظ فعلا
- دمت گرم خداقوت
- مامان جان کاری نداری برم من ؟
+ نه عزیزدل مامان فقط مراقب خودت باش التماس دعا
- بل چش مواظب هستم ولی جایی نمیرم که میگید التماس دعا😂
+ عهه مگه نگفتی میری هیئت؟
- نه اون برا شب بود گفتم
+ هیئت رفتنت هم از دستم در رفته
- خب خوبه که
(مامانم دستش رو به نشانه تهدیدبالا آورد)
+ بروکه خوب رو بهت نشون ندادمممم
توی راه بودیم که رفیقم گفت :
+ عهه راستی اربعین میخوام برم کربلا
- وای چقد خوب الحمدالله ، خیلی وقت بود نرفتی
+ تو چیکار میکنی ؟ نمیری؟
- حاجی ۵ ماه نمیشه برگشتم فک کردی شرایط جور میشه به همی زودی برم دوباره؟ یهزره پرو نمیشم بنظرت هنوز یه سال نشده دوباره برم
+ چرا نشه ؟ فرمانده بسیجی تو مدرستون؟
- کیی من؟ نه داداش ما پشت سنگریم مث شما گروه خونیمون به این چیزا نمیخوره
هم حواسمون به کتاب خونه مدرسمون باشه و کمکی مسئول پرورشیمون جهادکردیم
+ نه جدا بدون شوخی
- منم جدی گفتم ولی امسال تو فکرشم میخوام با مدیر درمیون بزارم فرمانده بسیج مدرسهشم حالا چرا پرسیدی ؟
+ برا اربعین یه طرحی گذاشتن فرمانده های بسیج مدرسه رو میبرن کربلا گفتم صحبت کنم با فرماندمون اگه بشه بیای توعم بلاخره بسیجی فعالی ولی اگه میشد میومدی تو ناحیه ماثبت نام میکردی میزاشتمت جانشین خودم اصن نونت تو روغن شناور بود
- نفرمائید نفرمائید ماالانم دست چپ شماییم ولی جدا بپرس هرچقد میتونی از فواید و خوبیای من تعریف کن تا قبول کنن از در اسلام وارد شو بگو گفته نیت مهمه! اونم که نیت کرده تو سال جدید فرمانده بشه
+ 😂😂 تاشب خبرش رو بت میدم
- باشه پس رفتیم خونه بعد نماز زنگت میزنم خبرش رو بگیرم خودت که میدونی چقدر کم صبرم
دوباره بعد از ۶ ماه استرس قبل سفرم تکرار شد تو کل مسیر ذهنم درگیر بود و زیر لب ذکر میگفتم
از رضایت پدرومادرم مطمئن بودم فقط مونده بود خبر ِرفیقم
رسیدم خونه طبق معمول مامانم حال گرفتمو تشخیص داد
+ میگی چی شده یا . .
- اره اره میگم (از اول ماجرا تعریف کردم)
+ چقدر خوب انشاءالله به حق جدم درست بشه قبول کنند من امیدوارم و مثل دفعه قبل دعات میکنم عزیزدل مامان فقط تو اینطوری نباش
- باشه چشم برم نماز بخونم که هیئت دیرنشه بعدشم زنگ بزنم به رفیقم ببینم چیکارکرده
#پارت2
#ادامهدار
#دفترچهخاطراتیهنوکربهتوانِ².
حُسینیهدل
(فردا ، بعد بسیج) + سلام خادم۱۲۸ - به به سلاامی دوباره به رفیق ِبسیجی + میگم بعد از ظهر میای ؟ - اصل
#پارت3.
یهبوق . . دوبوق . .
+ الو سلامم خادم۱۲۸
- سلام رفیق بسیجی چی شد مشتی؟
+ بهشون زنگ زدم گفتن باید فرمانده باشی اول مهر برو حتما دنبال کارات که حداقل سال دیگه بتونی بیای
- عه .. باشه ممنون دمت گرم بازم
اگه نگم دلم شکست دروغ گفتم تو یه لحظه امیدم ناامیدشد شایدم تقصیرخودم بوده که الکی امیدوارشدم و خودمو تو کربلا دیدم
مامانم که نمازش تموم شد و سر از سجده برداشت گفت
+ چیشد دوستت چی گفت ؟ بافرماندشون حرف زد؟ قبول کردن ؟ میتونی بری؟
( بغضمو قورت دادم )
- نه مامان جان گفتن حتما باید فرمانده باشم
(غمو تو صدا و چشمای مادرم حس کردم و همونجا بود که دنیا رو سرم خراب شد )
+ اشکال نداره غصه نخوریا سال دیگه انشاءالله
- اره ، سال دیگه..
رفتم تو اتاقمو و مداحی رو گذاشتم عادتم همین بود حتی موقع حاضرشدن مداحی میزارم دیگه چ برسه وقتایی که بیکارم و نشستم
چفیمُ برداشتم و جلوی آینه چشای اشکیمو پاک کردم و تموم سعیمو کردم با مامانم چشم تو چشم نشم
- مامان جان من رفتم
+ التماس دعا ، مراقب خودت باش
غصه هم نخوریا مثل دفعه قبل امام حسین میطلبت
رفتم سمت هیئت بادلی شکسته و ناامید تر از همیشه ، خداروشکر کردم که امشب هیئت هست و میتونم برم درسته هیئت خودمون اونشب نبود ولی خوبیش این بود تو اون هیئت کسی رو نسبتا نمیشناختم و راحت بودم یه گوشه مینشستم و بی سرصدا میرفتم و راحت عزاداریمو میکردم
رفتم تکیه دادم به ستون پاتوق ِهمیشگیم تو اون هیئت اونجا بود یجای تاریک و روبه کربلا
ولی به دنجی ته حسینیه هیئت خودمون نمیرسه ..
از منبر هیچی متوجه نشدم فقط یه تسبیح دستم گرفته بودم و الهی ِبه رقیه میگفتم
نمیدونستم به چ نیتی بگم درحالی که امیدم ناامیدشده و دلم شکسته فقط زیر لب ذکر میگفتم یهو به خودم اومدم و دیدم برقارو خاموش کردن و سخنران میگه :
صلاللهعلیکیااباعبدالله
چفیمو باز کردم و روصورتم پوشوندمش به ثانیه نکشید عطرحرم به مشامم خورد و همون باعث شد هق هقم به هوا بره و شونه هام بلرزه
یهو یاد ِدفعه پیش افتادم همون شبی که رفیقم قضیه کربلارو گفت تو هیئت حال ِاونشبم دقیقا مثل ِهمون سهشنبه شب بود
مطمئن بودم اون شب اقا نگاهی به گریههام کردن دل ِسنگ از حرفام و هق هقام آب میشد چ برسه به دل ِآقام..
دوباره تکرار شد :
- مشتی چی داشت این کربلات منو بیچاره کرد
گفتی هرکی بیاد اروم میگیره ولی نگفته بودن برگرده دربه دره
رحم کن حسین ، رحم کن به این کربلایی
یه نیم نگاهی بکن قول میدم محرم اومد واست قیامت کنم بجون مادرم
دومین شبی بود ازین چندسال هیئت رفتنه که روضه اش با حرفام و هق هقام گذشت
اون دوبار حضور ِامام حسینو روبهروی خودم بیشترحس میکردم
انگار آقا بهم گفته بودن بگو .. هرچی میخوای بگو
برگشتم خونه یه حسی درونم میگفت:
همچی حله،رفتنی میشی . . .
#ادامهدار
#دفترچهخاطراتیهنوکر².
-یهوبعدِچندهفتهازکربلابرگشتیومیری
هیئتوبااینصحنهروبروبشی،
اصناللهالله
#بماندبهیادگار۱۴۰۱/۶/۲۹.
حُسینیهدل
#پارت3. یهبوق . . دوبوق . . + الو سلامم خادم۱۲۸ - سلام رفیق بسیجی چی شد مشتی؟ + بهشون زنگ زدم گفتن
#پارت4.
شب ِ سوم ِمحرم رسید ، اونشب هم مثل ِشبای دیگه تویه دستم چوبپر بود و تو دست دیگم تسبیح و روی لبام ذکر الهی به رقیه
از اون روزی که رفیقم جریان اربعین رو مطرح کرد یه هفتهای میگذشت ولی هنوز گرفته بودم از ماجرا که ثبتنامم نکردن
اون شب هم گذشت وقتی مجلس تموم شد یه حال ِ خوب و خیال ِ راحت داشتم دوباره یه حسی تو وجودم میگفت فلانی ، خیالت راحت کارت درست شده ولی دل ِ دیگه ، شور میزد
دهشب ِ محرم و مراسم هیئت تموم شد
سومین سالی بود که قسمت شد خادمی کنم تو ده شبِ محرم
از خودم راضی بودم ، چون سر ِعهدم موندم
همون روزی که رفیقم قضیه اربعینُ گفت شبش تو هیئت با آقا عهد کرده بودم هرکاری از دستم برمیاد بکنم و خب کردم ..
از پادردای شبانه تا دیوونه بازی هام موقع سینه زنی
به جرئت میتونم بگم خودمو تابهحال بااین حال ِجنون آمیز ندیده بودم ..
داوطلبانه میون دار شدم واسه سینه زنا
چفیمو رو صورتم مینداختمو وسطِ حلقه وایمیستادم هرچند دقیقه هر ذکری که به زبونم میومد رو با تمام وجود صداشون میزدم حتی گاهی وقتا به بغض ِ گلوم التماس میکردم که الان نه .. الان وقتش نیست بترکی
شب ِاخر موقعی که جلوی در ایستاده بودم و با چوب پر مهمونارو راهنمایی میکردم که خارج بشن یه جوونی هم سن و سال خودم که توی این چند شب پایه سینه زنی بود اومد بهم گفت :
+ تو همونی که وسط وایمیستی و سینه میزنی بعضی وقتام اسم ِ اهل ِبیتُ داد میزنی؟
از کنجکاویش خندم گرفت :
- از کجا متوجه شدی؟ منکه رو سرم چفیهبودتمام مدت ، ازین گذشته تو تاریکی چجوری منو دیدی
+ از دوستات پرسیدم ، فقط خواستم بگم حالتُ خریدارم به هرنیتی اینکارو میکنی بدون خریدنت
میتونستی خجالت بکشی و اینکارو نکنی
ولی ابرو گذاشتی برا اهل بیت مرام میزارن برات ببین کی گفتم ، کربلا رفتی اربعین التماس دعا
هیچی نگفتم هیچی نداشتم که بگم ..
نمیدونم چرا دلم میخواست حرفاشو ضبط کنم بزارم رو دور تند و همش گوش کنم
آبرو گذاشتی براشون . . کربلارفتی التماس دعا . . مرام میزارن برات . .
بعد از یه هفته ده روز توی یکی از گروهای واتساپ اعلامیه همون طرحی که رفیقم گفته بود رو دیدم خیلی اتفافی
رفتم به رفیقم پیام دادم
- سلام رفیق ، میگم مگه نگفتی این طرح برای فرماندهای بسیج فقط ؟ پس این چی میگه ؟ (پوستروبراش فرستادم ، بعد چند ساعت جواب داد )
+ سلام ببین سریع برو ثبت نام کن فرماندههایی که میخوان بیان تعدادشون کمه برا همین عمومیش کردن برای بسیجیا
تا فردا هم وقته سریع برو حضوری پاسپورتت و مدارکت هم ببر
اون روزا تعزیه یکی از نزدیکانمون بود و شرایط روحیم زیاد خوب نبود و اینطوری نبودم که پیامام رو چک کنم
بعد ِ دو روز پیام رفیقمو دیدم
انگار برق سهفاز بهم زدن شوکه شدم
دو روز از مهلت گذشت و من ثبت نام نکردم ، دنیا رو سرم خراب شد
- اخه چرااا تایچیزی درست میشه باز یهو خراب میشه چراا
تصمیم گرفتم فرداش برم به همون آدرسی که برای ثبت نام دادن ( اداره بسیج )
- یعنی هیچ راهی نداره؟
+ دو روز از ثبت نام گذشته لیست بسته شده حالا تازه اومدی میگی هیچ راهی نداره ؟
- بنده که توضیح دادم خدمتتون ، عزادار بودم یکی از نزدیکانمون فوت کردن تازگی اصلا درشرایطی نبودم که گوشیمو چک کنم
+ حالا فرم رو پر کن اسمت ُ توی ذخیره مینویسم اگر احیانا کسی انصراف داد اسم تو رو جایگزین میکنیم
دنیا رو سرم خراب شد دوباره بغض راه نفسمو تنگ کرد ، از ذخیره خاطره خوبی نداشتم برای راهیان هم چون تازگی از کربلا برگشته بودم دیر اقدام کردمو جاموندم . . .
#ادامهدار
#دفترچهخاطراتیهنوکر².
حُسینیهدل
#پارت4. شب ِ سوم ِمحرم رسید ، اونشب هم مثل ِشبای دیگه تویه دستم چوبپر بود و تو دست دیگم تسبیح و روی
#پارت5
بااون حال خراب که نمیشد برم خونه
راهمو کج کردم به سمت حرم
معمولا اینجور وقتا که دربهدرمو جایی رو ندارم پاتوق همیشگیم اگه هیئت نباشه حرمِ
هندزفریمو گذاشتم تو گوشمو رفتم به سمت حرم ، نرسیده به حرم فاصلهای به اندازهی ۱۰ دقیقه پیاده روی میدونی هست که ۳تا شهید گمنام مزارشون اونجاس
نمیدونم چرا ولی یهحسی بهم میگه یکی ازین شهدا همون شهیدیه که چندماه پیش برای کارای گذرنامم بهش متوسل شدم و زیر تابوتش رو گرفته بودم ، به یه ساعت نرسیدکه مادرم زنگ زدن و گفتن گذرنامم رسیده و شک ندارم که کارِ اون شهید بود
اینکه زمان های ِ هردوشهید دفن شدن نزدیک همه بیشتر این حسُ بهم میرسونه که این شهید همون شهیدِ
قبل از حرم رفتم مزارشهدا یه کنار وایستادم تا خلوت بشه و بتونم راحت زیارت کنم
زیارت عاشورایی خوندمو رفتم سمت حرم
هفتهای دو،سه بار با رفیقام حرم اومدنم ثابتِ
بجز وقتایی که حالم بده و نیاز به تنهایی دارم
اون روزهم ازهمون روزا بود
قبل ازینکه برم زیارت نمازمو خوندم و
رفتم پاتوق همیشگیم ، مسجدگوهرشاد
انگارامامرضاهم میدونست اونجاپاتوق منه
هردفعه که میرفتم جام خالی بود و میتونستم برم بشینم نشستم روبروی ضریح و زانوهامو جمع کردم تو خودم و سرمو تکیه دادم بهشون مثل بچه هایی که قهر کردن
نه درستش اینه :
مثل بچهایکه چیزی رو میخواد ولی بهش نمیدن همونطوری که هندزفریم تو گوشم بود شونه هام شروع کردن به لرزیدن هیچی نمیگفتم نه گلهای ، نهخواهشی ، انگار امامرضا تو اون لحظه اشکامو بیشتر دوست داشتن
یه لحظه جای خالی چفیمو حس کردم اخه عادت کرده بودم بهش که اشکامو باهاش پاک کنم و بوی عطر ضریح به مشامم بخوره
یهو با چشای تار گنبدو دیدم یادِ اولین نگاهم به گنبد امام حسین افتادم اشکامو پاک کردم :
- آقا من نامرد نیستم که هروقت حالم بدباشه فقط بیام حرمت ، خودت که میدونی چ خوب باشم چ بد میام پیشت ولی منم اینو میدونم هروقت باحال بد اومدم حالمو خوب کردی
ایندفعه هم درست کن قربونت برم ،
منکه بیشتر از امام حسین دلتنگی کربلامو جای خودت میارم و پنجره فولادت . .
نگاه به ساعت کردم ساعتِ ۳ بود بلندشدم و رفتم سمت خونه
بعد یه ساعت رسیدم
- سلاااام براهل خانه من اومدم
+ سلام عزیزدل مامان ، زیارتت قبول
چی شد چ خبر ؟
(قضیه رو تعریف کردم)
+ خب الحمدالله بازم جای شکرش باقیه
- مامان جان بهتراز هرکس میدونی من از نوشتن اسمم توی ذخیره ها خاطره خوبی ندارم ، اگه ایندفعه هم مثل راهیان شد چی؟ اگه رفیقم رفت و من جاموندم چی ؟
+ امام حسین همیشه برات خاطره های خوبی ساخته . . نمونشم همین خاطراتِ کربلات مگه به منو بابات نمیگی بهترین خاطرات زندگیم خاطره های کربلاست
ایندفعه هم خود امام حسین برات از ذخیره نوشتن خاطره خوبی میسازه
دلم لرزید باحرف مامانم تویه لحظه تموم خاطراتم اومد جلوی چشمام
اونشب یکم آروم ترشدم ولی هنوزم توفکر و خیال بودم ، مامانم که حالمو میدید بهم میگفت :
+ اینطوری که میبینمت دلم میگیره اگه منو دوست داری اینجوری نباش
+ اصلاا خانم از کجا مطمئنید که من رضایت میدم بره دوباره اگرم اسمش دراومد؟
- بهه سلام برپدرِگرام ، عرضم به خدمتتون شما دفعه قبل اجازه دادید ایندفعه هم اجازه میدید
+ بله درسته ولی یادته دفعه پیش چی گفتم بهت؟
- حرف که زیاد زدید ، نهه یعنی عرضکردید
ولی کدومش ؟
+ همون حرفی که عرض کردم دیگه نمیزارم تنها بری و دفعه آخرته
- دلتون میاد نزارید برم پیش امامحسین ؟
+ نهوالله ازون گذشته اگه نزارم میری پیش بابارضات میگی بابام اجازه نداده(صداشونم مثل خودم کردن)
- عههه بابا چرا اونجوری میگید
+ نه فقط خواستم طبیعی بشه
-ممنون که طبیعی کردید و از حالت مصنوعی درآوردید . . .
#ادامهدار
#دفترچهخاطراتیهنوکر².
حُسینیهدل
گفت که : چیکارکردیبهتکربلادادن ؟ گفتم : ضجهزدم!
ولیمیشدامشببجایهیئتمثلهفتهپیش
توحرمتباشم!