eitaa logo
-هُوَالهُو-
1.6هزار دنبال‌کننده
842 عکس
252 ویدیو
4 فایل
🌱﷽ مشغول به اندکی زندگی ، در جُست‌وجوی راه وِصال.. < جایی به قلمِ قلبم > --- ناشناس : https://harfeto.timefriend.net/17363731834330
مشاهده در ایتا
دانلود
-هُوَالهُو-
(:"♥️🖇 یازده‌پلہ‌زمین‌رفت‌ بہ‌سمت‌ملڪوت؛ یڪ‌قدم‌مانده زمین‌شوق‌ِ تڪامل‌دارد(: !🌿 •حمیدرضآبرقعے ∞| ❀ʝσiŋ📲↷ 『 @zahrayi_315』❀∞
4_5810170361471304544.mp3
5.54M
⇆◁❚❚▷↻ این صدای غرش لشکر زینبه💔... ∞| ❀ʝσiŋ📲↷ 『 @zahrayi_315』❀∞
-هُوَالهُو-
⇆◁❚❚▷↻ این صدای غرش لشکر زینبه💔... ∞| ❀ʝσiŋ📲↷ 『 @zahrayi_315』❀∞
این‌صداےغرش‌لشکر‌زینبہ سرماهمه‌فداےسرزینبه مادرم‌ازهمون‌اول‌ڪه‌شیرم‌داده به‌خداگفته‌که‌این‌نوکره‌زینبه 👌🌿
🖇 هم‌مداح‌بو‌دهم‌فرمانده ... سفارش‌کرده‌بودروی‌سنگ قبرش‌بنویسند - یازهرا💔 اینقدررابطه‌اش‌باحضرت زهراقوی‌بودکه‌مثل‌بی‌بی‌شھیدشد(: خمپاره‌خوردبہ‌سنگرش‌ وبچه‌هارفتندبالای‌سرش‌ ... دیدندکه‌خمپاره‌خورده پہلوۍسمت‌چپش‌ ... ! ''شهیدمحمدرضاتورجی‌زاده🌱'' ∞| ❀ʝσiŋ📲↷ 『 @zahrayi_315』❀∞
『🖤͜͡...』 اینقدربایدن‌بایدن‌نڪنید ! بایدن‌کیه ؟! نمرود‌م‌باشے ... ؛ خداباپشہ‌اۍ‌بآل‌شڪستہ‌ نابودت‌میکند (:"🖐🏽 😄 ∞| ❀ʝσiŋ📲↷ 『 @zahrayi_315』❀∞
و هوالحق بسم الله ادامه رمان عبور از معشوق✅
بسم الله رمان عبور از معشقوق قسمت هجدهم خلاصه سرتون و درد نیارم که از رفتن بابا من با چیزهای جدیدی آشنا شدم که تا حالا ندیده بودم روزگار خیلی خنده داره زمین و زمان رو بهم ریختم که نمیخوام چادر بپوشم ولی الان عاشق چادرم حال من خوبه هیچکی نگرانم نباشه بابا میگفت وقتی چادری بشی مث کوه پشتتم ولی الان چادریم پس کو اون کوه بابا که رفت محمد هم اعتماد کردن بهش از اون حرفهاس امیر صدرا هم نگاهش نکردی خنده ات میگیره عمه هم طرفدار حق مامان هم شکست خورده سمانه هم روی دیدن من رو نداره وارد اتاقم شدم که عمه گفت -وسایلات جمع کن برگردی خرمشهر - فقط من - نه هممون - بابا پس چی - بابات رو عصر دفن کردن - شما که گفتید فردا - شد دیگه این اولین قدمه که از بابا دور بشـم چشام و هرجای این دنیا ببندم اما تو خونه من سخت میره من چیزی نداشتم اما به دنیا اومدم که این همه بدی ببینم چمدونم رو باز کردم و ندیده بستم رو به عمه گفتم - وسایلم آماده اس - ها - اره کجا بزارم - محمد میاد میبره چمدونم رو کنار در گذاشتم و خودم رفتم تو حیاط نگاهی به آسمون کردم و گفتم - بابا همیشه میگفت استا کریم میدونه تو دلم چیه حالا خدا تو هم میدونی با چه شادی اومدم و با چه دردی از فراق بابا دارم میرم فقط ازت یه چی میخوام یه کاری کن که زیر سایه سمانه زندگی نکنم اخ که دنیا چقدر نفس گیره خدایا تو هم اینجوری نباش دیگه نبین الان خسته ام غوغا میکنم انتقام چادرم که به دست سمانه خاکی شد رو میگیرم مطمئن باش ولی خدا تو باید کمکم کنی تو دستم رو بگیر من نوکریت و میکنم جا و مکان نمیخوام از همه چی میگذرم فقط زیر سایه چادر خودم باشم نمیدونم چرا و چی و کی اینطوری شدم ولی اینو میدونم از بین هزارتا ارباب من خدایی دارم که کسی شبیه اش نیس رمان عبور از معشوق نوشته ساغر آیدی نویسنده @sagr00xw کپـــے حرام است و پـیگرد دارد. ∞| ❀ʝσiŋ📲↷ 『 @zahrayi_315』❀∞
بسم الله رمان عبور از معشوق قسمت نوزدهم تقریبا 8 ساعت از راه افتادن میگذره اصلا دلم نمیخوات ........ صدای گوشیم بلند شد شماره ناشناس بود جواب دادم و گفتم - الو - سحر طیبی - بفرمایید - شنیدم چادری شدی - شما - بماند - دوست دارم میشم - زیر بار حرف مامانت کم اوردی - بس کن دیگه و گوشی رو خاموش کردم با ایستادن ماشین فهمیدم که به ایست بازرسی اهواز خیلی نزدیک شدیم دل تو دلم نبود خدایا صبح که بشه میدونم که یه چیزی میشه بارد کردن ایست بازرسی تو دلم آشوب شد. خدایا چی شده تقریبا 3 ساعت گذشت و ایستادن و خاموش شدن ماشین رو احساس کردم این یعنی که رسیدیم به خونه وارد خونه شدم و بادیدن عکس بابا از خود بی خود شدم و گریه کردم. اشکهام رو پاکـ کردم خواستم بخوابم که مامان صدام زد و گفت کار همموون داره منم که خیلی منتظر اینجور فرصتی بودم برای حرف زدن همه گرم صحبت بودیم که سمانه کاغذی رو داد محمد و گفت - داداش بلند بخون محمد هم شروع کرد بخوندن وصیت نامه بابا بود شنیدن چیزایی جدید آزارم میده ودر آخر با شنیدن این جمله فاتحه خودم رو خوندم نوشته بود - تمام ملک و اموال از نظیر ماشین و خونه و زمین تعلق و واگذار میشود به دخترم سمانه طیبی سمانه با غرور بلند شد وگفت - برو بیرون - چی - تو اینجا جا نداری - سمانه - از امروز من خواهر بی حجابی مث تو رو ندارم سمانه نگاه محمد کرد و محمد دستش رو به سمت در اشاره کرد و گفت - باید بری - محمد تو دیگه چرا? محمد سرتکون داد و من رو راهی کرد جای تعجب داشت که مامان و عمه و حتی امیر صدرا حرف نمیزدن رمان عبور از معشوق نوشته ساغر @sagr00xw کپی حرام است ∞| ❀ʝσiŋ📲↷ 『 @zahrayi_315』❀∞