eitaa logo
فتح فرهنگی تبلیغی حوزه علمیه خراسان
9.6هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
309 فایل
﷽ امام خامنه‌ای حفظه‌الله:عرصه فرهنگی عرصه جهاد است کانال رسمی معاونت فرهنگی تبلیغی حوزه علمیه خراسان @howzehfarhang 📩 ارتباط با ما: @Moavenattablighkh 📩 نشر گزارش و تولید محتوا @GHARARGAHFATH
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤 راوی: سردار شهید احمد کاظمی 🥀 شهیدحسین خرازی پیشم آمد و گفت: من در این عملیات شهید مى شوم، گفتم: از کجا مى دانى؟ مگر علم غیب داری؟! گفت: نه، ولی مطمئنم. 🥀 چند عملیات قبل، یک خمپاره کنار من خورد، به آسمان رفتم، فرشته ای دیدم که اسمهای ‌شهدا را مى نويسد، تمام اسم ها را مى خواند و مى گفت وارد شوید. 🥀 به من رسید، گفت: حاضری شهید بشی و بهشت بری؟ یه لحظه زمین را دیدم گفتم: یک بار دیگر برگردم بچه و همسرم را ببینم، خوب مى شود، تا این در ذهنم آمد زمین خوردم، چشم باز کردم دیدم دستم قطع شده، بیمارستانم، اما دیگر وابستگی ندارم، اگر بالا بروم به زمین نگاه نمى كنم....! ▪️«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه»▪️ ✅ معاونت فرهنگی اجتماعی سیاسی حوزه علمیه خراسان ╭┅┅┅┅❀🍃🖤🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔 @howzehfarhang🇮🇷 🌐 farhangi.hozehkh.com ╰┅┅┅┅❀🍃🖤🍃❀┅┅┅┅╯
🌷 خاطره شنیدنی از حاج قاسم سلیمانی 🎤 راوی: شهید حسین پور جعفری ☀️ روزی در منطقه‌ای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. ☀️ همین که گذاشتمش بالا، تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما. ☀️ حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دید بزنه که این بار، گلوله‌ای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت. ☀️ بعد از شناسایی داخل خانه‌ای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست؛ به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم، هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. ☀️ بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف... 🌷 روحشان شاد و یادشان گرامی ▪️«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه»▪️ ✅ معاونت فرهنگی اجتماعی سیاسی حوزه علمیه خراسان ╭┅┅┅┅❀🍃🖤🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔 @howzehfarhang🇮🇷 🌐 farhangi.hozehkh.com ╰┅┅┅┅❀🍃🖤🍃❀┅┅┅┅╯
🌷 یکی از فرماندهان جنگ میگفت: خدا رحمت کند حاج عبدالله ضابط را، برایم تعریف می کرد: خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سید مرتضی را ببینیم. خلاصه نشد، بالاخره آقای سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید. 🌷 تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقۀ جنگی با کاروانهای راهیان نور، شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و درد و دل هایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیام و ببینمت، اما توفیق نشد. 🌷 به من گفت ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل کرخه منتظرت هستم، صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است، گفتم حالا برم ببینم چی میشه. 🌷 بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰ 🌷 دیدم خبری از آوینی نیست، داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که اون نزدیکیها در حال نگهبانی بود نزدیک آمد و به من گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: آره، با یکی از رفقا قرار داشتیم. 🌷 گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم، گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این جوری است. 🌷 گفت: رفیقت اومد اینجا تا ساعت ۸ منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره پیش من اومد و به من گفت: کسی با این اسم و قیافه مییاد اینجا، به او بگو آقا مرتضی اومد و خیلی منتظرت شد، نیامدی، کار داشت رفت، اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته: آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سید مرتضی آوینی. ▪️«اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه»▪️ ✅ معاونت فرهنگی اجتماعی سیاسی حوزه علمیه خراسان ╭┅┅┅┅❀🍃🖤🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔 @howzehfarhang🇮🇷 🌐 farhangi.hozehkh.com ╰┅┅┅┅❀🍃🖤🍃❀┅┅┅┅╯
🎁 هدیه ازدواج 🎤 راوی: جواد نظام‌پور 🌷 در بحبوبه جنگ و درگیری‌های کردستان و درست زمانی که تصمیم قطعی خودش را مبنی بر حمله به خطوط نبرد عراق و درگیری همزمان با گروهک‌های تروریستی کومه‌له و دمکرات گرفته بود. 🌷 فرصتی پیش آمد و رفتم پیشش، گفتم: «آقا محمود وضعیت من را که می‌دانید، متاهل شده‌ام و بالاخره تعهداتی دارم. از وقتی همسرم را به ارومیه آورده‌ام دائما خودم درگیر عملیات‌های پی‌در‌پی شدم و این رسم همسرداری نیست بنده خدا، از ترس اینکه مبادا چه اتفاقی در عملیات بیفتد دچار وضع روحی خوبی نیست حداقل اجازه بدهید من مدت کمی در کنارش باشم.» 🌷 کاوه وقتی شنید ابتدا به دلیل شرایط بحرانی مخالفت کرد، اما با زحمت مدت کمی مرخصی گرفتم. 🌷 یک روز کاوه به من و چند تا از بچه‌ها گفت آماده بشوید برویم داخل شهر گشتی بزنیم؛ امری که خیلی کم اتفاق می‌افتاد، با همان لباس فرم که از او سبز بود و از ما خاکی. البته بیشتر هدفش این بود که برخورد مردم را متوجه شود. چند نفری راه افتادیم داخل شهر تا اینکه به یک مغازه عطرفروشی رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد از سلام و علیک از مرد فروشنده سراغ عطرهای مشهوری را گرفت و خریداری کرد. 🌷 ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود و وقت خود را دائم در جبهه و درگیری می‌گذراند، چرا چنین عطرهایی خرید؟ 🌷 پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را برایش بسته بندی و تزیین کرد آمد پیش من و عطرها را داد و گفت: «این هدیه از طرف من به شما و همسرتان است. به ایشان بگویید ما را حلال کنند که در این مدت بابت مسائل عملیات‌ها و دوری از تو سختی و مرارت کشیده است.» 🌤«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌤 ✅ معاونت فرهنگی اجتماعی سیاسی حوزه علمیه خراسان ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔 @howzehfarhang🇮🇷 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
فتح فرهنگی تبلیغی حوزه علمیه خراسان
#مناسبتی ☀️ تولد: ۱۳۵۱/۹/۱۵ 🥀 شهادت: ۱۳۹۵/۸/۲۲ ♻️ ۲۲ آبان ماه سالروز شهادت اولین خبرنگار مدافع حرم
🥀 فعالیت فرهنگی شهید محسن خزایی در سوریه 🎤 راوی: برادر شهید 🍁 قبل از آغاز درگیری‌ های سوریه، به عنوان مدیر امور اداری بیت مقام معظم رهبری در سوریه به همراه خانواده اعزام شد؛ ولی یک ماه نگذشته بود که درگیری‌ های سوریه آغاز شد، او خانواده ‌اش را سریعا از سوریه به زاهدان فرستاد و خودش همان جا ماند، می ‌گفت مظلومیت مردم سوریه روایت نمی شود، می ‌گفت مسئولیتی به عهده ما است و باید آن مظلومیتی را که در سوریه اتفاق می‌افتد را به گوش جهانیان و مردم برسانیم. 🍁 او تلاش می ‌کرد که روایتگر زنده ‌ای از این جنگ باشد، و علاوه ‌بر اینکه در بیت مقام معظم رهبری کار می ‌کرد، به ساخت برنامه ‌های خبری و ارسال آنها به شبکه خبر اقدام کرد. 🍁 خبرگزاری بی ‌بی ‌سی و الجزیره اعتراف می ‌کردند که او جزء خبرنگاران شجاعی بود که در نزدیک ‌ترین نقطه به محل درگیری و نقاط خطرناک می ‌رفت و خبر تهیه می ‌کرد. 🍁 به او می ‌گفتم چرا وقتی گزارش تهیه می ‌کنی کلاه آهنی بر سر نمی ‌گذاری؟ می ‌گفت اگر من کلاه آهنی بگذارم در مقابل دشمن ضعف را به نمایش می ‌گذارم، می ‌گفت از لحاظ اصول خبرنگاری زیاد شایسته نیست که کلاه بر سر داشته باشم. 🍁 حاج محسن تا زمان شهادت ۵ سال و اندی در سوریه بود،از ابتدا تا لحظه شهادت در سوریه بود؛ در واقع از اواخر سال ۹۰ رفت و در ۹۱ خانواده را بردند و مستقر شدند و بعد از درگیری ‌ها بدون وقفه و تنها بعد از ۴ یا ۵ ماه برای مرخصی می ‌آمد و اینجا هم که بود بی ‌قرار بود. 🍁 در دوران جنگ هم علاقه زیادی به جبهه رفتن داشت و همیشه هم دوست داشت ادای تکلیف کند اما به خاطر سن و سال کمی‌ که داشت اعزام نشد و این فرصت اینجا برایش فراهم شده بود. 🍁 از همان زمانی که سن و سال کمی داشت شور و حالی در وجودش بود که به قول خود بچه ‌های جنگ، طوری جنگ را روایت می ‌کرد که مایی که در جنگ بودیم تعجب می ‌کردیم که گویا در جنگ بوده است. 🍁 می ‌گفت دعا کنید که بی‌بی‌زینب من را پس نزند و ان‌شاءالله شهادت نصیب من شود، ما هم می ‌گفتیم این حرف را نزن چون برای ما شهادتش سخت بود. 🍁 وقتی خودم رزمنده بودم از خدا می‌ خواستم که اول صبر شهادت را به پدرم بدهد و بعد شهادت را نصیب من کند، اینقدر بچه ‌هایش را دوست داشت، وابستگی خاصی به فرزندانش داشت، برادرم هم همین طور بود و خواهرهایم سنگ صبوری برایش بودند، و من چون برادر بزرگ ‌تر بودم، بیشتر حس بازدارندگی را در مقابل او داشتم و او همیشه از من حساب می ‌برد. 🌤«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌤 ✅ معاونت فرهنگی اجتماعی سیاسی حوزه علمیه خراسان ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔 @howzehfarhang🇮🇷 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯
🥀 اولین شهید روحانی دفاع مقدس شهید حجت الاسلام و المسلمین محمد حسن شریف قنوتی ⬇️⬇️⬇️⬇️
فتح فرهنگی تبلیغی حوزه علمیه خراسان
#در_محضر_شهدا 🥀 اولین شهید روحانی دفاع مقدس شهید حجت الاسلام و المسلمین محمد حسن شریف قنوتی ⬇️⬇️⬇️⬇
🥀 اولین روحانی شهید دفاع مقدس 🇮🇷 نخستین روحانی مجروح و اسیر جنگ تحمیلی و نخستین روحانی شهید دفاع مقدس 🌷 ۹ شناسنامه و ۹ فامیلی مختلف برای فرار از دست ساواک برای خودش درست کرده بود. 🌷 ۳ قبر در سه شهرستان! اردکان، بروجرد، و مزار اصلی گلزار شهدای آبادان 🌷 در بین راه شیخ شریف قنوتی، شیرینی خودش را که در پاسگاه به او داده بودند و نخورده بود، از جیبش درآورد، و به من گفت: «این شیرینی را بخور» گفتم: «من سهم  شیرینی خودم را خورده ام، این مال شماست.» 🌷 شیخ خنده ها و شوخی هایش با من زیاد شد، تا آن موقع سابقه نداشت که با من یا کس دیگری شوخی یا مزاح کند، دست در گردن من انداخت و شیرینی را به من داد و گفت: «این شیرینی شهادت من است. ان شاء الله بخواست خدا، اگر سعادت داشته باشم، امروز یا فردا به شهادت می رسم. لذا از شما می خواهم که اگر من رفتم و تو زنده ماندی و احتمال می دهم که تو زنده بمانی، مواظب بچه ها باش!» 🌷 چون پسر بزرگش «محمد محسن» مجروح و در آبادان بود و ایشان با اینکه مجروح بود، برای حمل شهدا و مجروحین و کمک رسانی یک خودرو وانت در اختیارش بود و پسر دیگرش «محمد سعید» هم در خرمشهر حضور داشت. من فکر کردم بچه های خودش را می گوید. 🌷 از این روی گفتم: «آقا کدام بچه ها؟» گفت: «بچه های گروه الله اکبر را می گویم!» درست ۱۵ دقیقه بعد از این قضیه من و شیخ شریف اسیر عراقی ها شدیم. 🌷 چندین گلوله به بدن شیخ شریف اصابت کرده بود و خونی که از بدنش می رفت و به خاطر بی خوابی شب ها و روزهای گذشته و تلاش های خستگی ناپذیر و مجاهدت ها و سلحشوری ها و سخنرانی های پی در پی و گرسنگی و تشنگی، دیگر رمقی برایش نمانده بود. 🌷 با این حال، عراقی ها با اسلحه به پاشنه پای راست شیخ  شلیک کردند ولی این مرد شجاع چون کوهی ایستاد و با لحنی رسا به عربی فصیح به عراقی ها گفت: «از خاک ما بیرون بروید، مگر ما همه مسلمان نیستیم؟» 🌷 عراقی ها که مقاومت و شجاعت شیخ شریف را دیدند بیش از پیش عصبانی شدند و به دست راست و پاشنه پای راست شیخ، شلیک کردند و گفتند: «هذا آیة المقاومة... این فرمانده مقاومت است.» 🌷 سپس آنها شیخ را به رگبار بستند که پاهای این روحانی بزرگوار سوراخ، سوراخ شد. پس از آن حدود ده نفر شیخ شریف را می زدند. شیخ تکبیر «الله اکبر» می گفت و آنها می زدند. 🌷 عراقی ها همان گونه که اطراف شیخ شریف حوسه (هلهله و پای کوبی) می کردند، عمّامه شیخ را با سرنیزه برداشتند و به زمین انداختند و فریاد می زدند: «اسرنا الخمینی، اسرنا الخمینی، ما خمینی را اسیر کرده ایم.» اسارت شیخ برای آنها خیلی مهم بود. 🌷 یکی از عراقی ها که فرمانده آنها نیز بود شخصی بلند قامت، تنومند و بسیار ورزیده بود، مثل شمر، با سرنیزه به طرف شیخ شریف حمله ور شد. متحیر ماندم که این دشمن خدا با شیخ شریف چه می خواهد بکند؟ او به محض اینکه به شیخ رسید، از سمت چپ سرنیزه را در شقیقه شیخ فرو برد و چرخاند. از شیخ فقط آیه «انا لله و انا الیه راجعون» شنیده شد. 🌷 ضربه دوم را که زد، فریاد شیخ به الله اکبر بلند شد، ضربه سوم که پیشانی شیخ را از هم درید. شیخ زبانش را لای دو دندان گذاشت تا آرزوی شنیدن ناله را به دل دشمن بگذارد. عراقی ها چشمان او را از حدقه بیرون آوردند ولی صدای ناله شیخ شریف قنوتی را نشنیدند. 🌷 آن سفاک با همان سرنیزه کاسه سرشیخ را جدا کرد. جمجمه اش را از جای عمامه برداشت. محاسنش را به خون سرش رنگین کرد. مغز سر شیخ نمایان شد و پس از افتادن کاسه سر به روی آسفالت گرم خیابان چهل متری خرمشهر، مغز سر شیخ نیز به روی زمین قرار گرفت، بعد بدن مقدسش به آرامی به حالت نشسته کنار زمین افتاد. 🌷 همان گونه شد که شریف قنوتی در سال ۱۳۵۲ حدود هفت سال پیش از شهادتش گفته بود که خیال کردید من به این مفتی ها می میرم. من باید فرقم مانند مولایم علی ـ علیه السلام ـ شکافته شود؛ و این گونه بود که فرق شیخ شریف قنوتی شکافته شد. 🌷 این آخر کار نبود. بعثی های جنایتکار در اطراف بدن مقدس شیخ شریف به رقص و پای کوبی پرداختند؛ هلهله می کردند و فریاد می زدند: «قتلنا الخمینی، قتلنا الخمینی، ما خمینی را کشتیم...» 🎤 راوی: رضا آلبوغبش 🌤«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج»🌤 ✅ معاونت فرهنگی اجتماعی سیاسی حوزه علمیه خراسان ╭┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╮ 🆔 @howzehfarhang🇮🇷 ╰┅┅┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅┅┅╯