🌺🍃🌺🍃
#هنر_شادزیستن
🍃🌺مومن باید در بین جمع #شوخ باشد
#شهید_مطهری
✅خدای متعال #دوست می دارد مردمی را که وقتی در جمع دیگران می نشینند عبوس نمی کنند، بلکه با مردم خوش و بش می کنند، #شوخی می کنند، به اصطلاحِ دیگر "ادخال سرور" در قلب مؤمنین می کنند.
😒می دانیم که بعضی از مؤمنینِ معمولی ما جزء آدابشان این است که کأنه یک نوع #تکبری بر همه مردم دارند که ما مؤمن هستیم و چنان، به اینکه همیشه عبوس کنند، چهره شان را بگیرند، به مردم بی اعتنایی کنند، یعنی همه شما اهل جهنم هستید، همه شما مورد #خشم خدا هستید و مورد خشم من؛ در صورتی که این برخلاف دستور اسلام است...
❤️🍃[در روایت است که] خدا دوست دارد مؤمنی را که وقتی در میان #جمع است، برای اینکه دیگران را #مسرور کند سخنان خوشحال کننده می گوید ولی وقتی که تنها می ماند به فکر و #اندیشه فرو می رود ... و عبرتها به نظرش می آید.
📚آشنایی با قرآن، ج10، ص39
#اسرار_آرامش_و_شادی 🌺🍃
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌷شهید عبدالحمید شاهحسینی
معاون گردان از لشکر۱۰ سیدالشهداء(ع)
▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️
شهید شمیراننشینی که جبهه را به آمریکا ترجیح داد
🌼 #بچهپولدار | شهیدعبدالحمید شاهحسینی متولد بالاشهر تهران بودو تمام اعضای خانوادهش گرینکارت آمریکا داشتند.همون ایامی که خانوادهش مشغول فراهم کردنِ مقدمات ادامه تحصیلش توی آمریکا بودند،سر از لبنان و همنشینی با چمران،درآورد.توی ۱۸سالگی هم جای موندن و لذت بردن از زندگی پرناز و نعمت در شمیران،ترجیح داد بره جبهه
🌼 #شوخی | شوخطبع بود و توی جبهه به بچههای جنوب شهر تهرانی بشوخی میگفت:شهدای شمیران افضل مِن شهدای میدون خراسان...واقعا هم راست میگفت؛اینکه کسی بتونه از زندگی لاکچری و دنیای پر زرق و برق بگذره و جونش رو برا خدا بده،هنر بزرگی کرده
🌼 #روایت_شهادت | بین رزمندهها عرف بود بهمدیگه میگفتند: انشاءالله شهید بشی..اما شهید شاهحسینی درجواب این حرف میگفت:زبونت رو عقرب بزنه؛من نمیخوام شهید بشم،میخوام بجنگم..
ولی روز آخر وقتی سوار کامیون شدیم برا رفتن بمنطقه عملیاتی،یکی از بچهها به شاهحسینی گفت: الهی شهید بشی...اینبار عبدالحمید نگفت زبونت رو عقرب بزنه، گفت: آره! انشاءالله.من هم از رفقام جاموندم. چبعد هم چشماش پر از اشک شد...توی مسیر کنار دستم بود.اون ایام هواپیماهای بعثی زیاد بالا سر فاو پیداشون میشد.یهو یه هواپیما رو از دور دیدم. عبدالحمید گفت:اون هواپیما داره میاد ما رو بزنه.عجیب بود که همون هواپیما اومد و ما را زد.همه بچهها شهید شدند جز من. عبدالحمید افتاده بود روی دستم.لباش تکون میخورد، اما نمیتونست حرف بزنه. دستش هم بپهلوش بود که شهید شد