#با_آمران_به_معروف_در_مترو
✅ قوت قلب خانم مانتویی به آمر به معروف
🔸مشغول انجام امر به معروف بودم
که یک خانم مکشفه در حالی که به من نزدیک می شد گفت:«بهت گفتن اینجا بایستی که وقتی ما رسیدیم جلومون خم و راست بشی خیرمقدم بگی؟؟ پولی که میدن می ارزه نه؟؟؟»😰
🔹خانم جوان مانتویی که روسری بر سر داشت و شاهد این ماجرا بود ،جلو تر آمد و به من گفت : «دوست خوبم محکم باش و سرت رو بگیر بالا، به تهمت هایی که میزنن اهمیت نده»😔
از رضایت هموطنم و قوت قلبی که داد، نشاطم بیشتر شد🥰
خوشحال شدم که قاطبه ی مردم با انواع پوشش چادری و مانتویی میدونن؛ نه تنها ریالی دریافت نمیکنیم بلکه به شدت مورد آزار روحی از این عده ی اندک قانون شکن هستیم
#روشنگری
#شهیده_فائزه_رحیمی
#تذکر_لسانی
#حجاب
#مترو
#تئاتر_شهر
برای حفظ کیان خانواده ها
🔻 بی تفاوت نباشیم 🔻
💢 اخبارتذکر لسانی درمتروتهران
#با_مردم | عضوشوید👇
@ba_mardom_ir
#خاطرات_آمران_به_معروف_در_مترو
🔴شلوارِ زاپ دار😳
🔴تا حالا کسی بهم نگفته بود🥺
دختر نوجوانی با شلوار پاره و کوتاه به داخل مترو آمد😕
میگفت شلوارم زاپ داره😖
گفتم: «خانوم اسمشو هرچی بزاری،بازم بهش میگن شلواره پاره، شلوار پاره اصلا مناسب جامعه نیست»
گفت: «اولین باره یکی بهم میگه بده😳ولی گیر دادیا، اگر بد بود که نمیفروختن، اینا مُد شده»‼️‼️‼️
نگذاشت پاسخ بدم و فوری رفت.
رسید به آمرِ به معروف بعدی و بازم تذکر گرفت، ناراحتی در چهره اش موج زد و گفت: « امروز چه خبره، پول پای این شلوار دادم، اگر بده چرا تا حالا کسی چیزی نمیگفته❓❓»
متوجه شدم که حرف و واکنش مردم برایش بسیار مهم است و تا به حال از قشرِ مخالفِ پوشش، واکنشی ندیده است😞
اصلا او برای دیده شدن چنین پوششی دارد و اگر آنانکه او را میبینند به او بگویند که چقدر پوشش ناهنجار است حتما تغییر پوشش میدهد
کمی رفت جلوتر و از نفر بعدی نیز تذکر گرفت، همانجا ایستاد و جلوتر نرفت. دیدم گوشی را درآورد، کاری انجام داد و چند دقیقه ای مکث کرد سپس راهی که آمده بود را برگشت و بلند گفت: « دارم اسنپ میگیرم برم،با مترو نمیرم،لطفا دیگه کسی بهم تذکر نده»
📍ایستگاه مترو شهدا
📍مورخ۱۴۰۲/۱۰/۲۷
#روشنگری
#شهیده_فائزه_رحیمی
#تذکر_لسانی
#حجاب
#مترو
#تئاتر_شهر
برای حفظ کیان خانواده ها
🔻 بی تفاوت نباشیم 🔻
💢 اخبارتذکر لسانی درمتروتهران
#با_مردم | عضوشوید👇
@ba_mardom_ir
هدایت شده از سای
5.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر دختر ارزش درونی خود را بداند،هرگز تن به هرزگی خیابان نمی دهد.
https://eitaa.com/amrbmarofnahyazmonkar
#با_آمران_به_معروف_در_مترو
📍دوربینی که حس امنیت و آرامش میدهد📸
یک خانم جوان با پوشش مانتو و روسری نزدیک من شد، گفت: «میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم»
گفتم: «خواهش میکنم، بفرمایید»🌹
گفت: «دختر نوجوانی دارم که به تازگی وارد دانشگاه شده و مسیر رسیدنش به دانشگاه، طولانیه. از مترو استفاده میکنه و به تنهایی میره و میاد. من همیشه دلشوره داشتم.
اما از وقتی شماها اینجا ایستادید، حضور شما مخصوصا دوربینی که در کنارتون هست، به من و دخترم حس امنیت و آرامش داده. میخواستم از جانب هردومون ازتون تشکر کنم»😊
با یه مکثی، دوباره گفت: « خدا خیرتون بده، کار خیری دارین انجام میدین اگه ممکنه داخل قطار رو هم پوشش بدین چون اختلاط زن و مرد خیلی آزارمون میده»😔
📍برگرفته از مشاهدات آمر به معروف
📍ایستگاه متروی شهدا
📍مورخ ۱۴۰۲/۱۰/۹
#حجاب
#تئاترشـــــــهر
#روشنگری
عصری داشتم میرفتم خیابون، پسرم که روی مبل دراز کشیده بود تا فهمید دارم میرم بیرون گفت: مامان فردا ورزش دارم آقامون گفته حتماً با کفش مناسب بریم. یه جفت کفش ورزشی هم برای من بخر. گفتم پس پاشو حاضر شو خودتم بیا. گفت: حال ندارم مامان خودت بگیر دیگه.
خریدهامو انجام دادم. یه کفش هم برای پسرم خریدم. وقتی از توی کارتن درش آورد بی اختیار پرتش کرد سمتم. ماماااان! این چیه آخه؟؟؟ صد رحمت به کفشهای میرزا نوروز.😠
بعدش هم رفت توی اتاقش.
منم کفش رو از کارتن درآوردم. جفت کردمدگذاشتم جلوی در که صبح بپوشه. فقط یه یادداشت نوشتم گذاشتم داخل کفشش.
کسی که زحمت انتخاب را نمیکشد، باید تسلیم انتخاب دیگران باشد.
#انتخابات
#رأی_میدهم
#حرف_حساب
در کلاس بودم
به بچه ها گفتم اگه کسی نسبت به گناهان و بد حجابی های کوچه بی تفاوت باشه و غیرتی نداشته باشه،خوک محشور میشه،اگه بهترین ادم باشه.
بعدش یکی از بچه ها هرچی دختر و زن بی چادر حتی بود داد میزد و بازبان کودکانه میگفت،چادر سرت کن ،باز میگفت انا مادرش هم بهش گفت موهاتو بپوش
بعدی همینطور
بعدی
بعدی
همینطور
اخر سر گفت که الان دیگه خوک نمیشیم؟
https://eitaa.com/httpsamrbmarofnahyazmonkar
#خاطره_ارسالی
#ارسالی_مخاطبین
*┅═✧❁❁✧═┅*
امروز تو مترو علی رغم میل باطنیم مجبور شدم داد بزنم 😮😮
یه دختر خانم کشف حجاب کامل کرده بود، بهش که تذکر دادم داد و بیداد راه انداخت و مثل همیشه همفکرای خودش وارد معرکه شدن و شروع کردن به رجز خوندن همیشگی که به شماها مربوط نیست و ما هر طور دلمون بخواد لباس می پوشیم، محجبه ها هم که مثل همیشه _ مـــــــاسسست _
القصه؛
منم با خودم گفتم اینجا اگه کوتاه بیام واقعا حق پایمال میشه
منم صدام رو بردم بالا و به یکی از اون خانمها که خیلی گستاخی می گرد گفتم صداتو بیار پایین؛ خلاف قانون عمل می کنین طلبکار هم هستین؛
در حین سرو صدای من و اون خانم، یکی از بی حجابا به من گفت خانم ساکت باش اعصاب ما رو خرد کردی، منم گفتم مگه شما نمیگین آقایون چشماشون رو ببندن و نگاه نکنن؛ الانم اگه می خوای نشنوی گوشاتو بگیر تا صدای منو نشنوی،
یکی دیگه گفت: خانم داد نزن،
گفتم مگه شما نمیگین حجاب من به شما مربوط نیست؛ منم دلم می خواد صدامو ببرم بالا و به شما هیچ ربطی نداره؛ گفتم این قانون شهر هرتی که شماها میگین فقط مال شماست که هر کاری دوست داشته باشین بکنین ولی بقیه مطیع قانون باشن
یه خانم دیگه گفت: خاک بر سر مردی که نتونه خودش رو نگه داره و با نگاه به یه زن مشکل براش پیش بیاد.
گفتم شما چرا ماسک زدی؟
خاک بر سر آدمی که نتونه خودش رو از یه ویروس کوچیک حفظ کنه!
باورتون نمیشه همشون درجا سکوت کردن و دیگه لام تا کام حرف نزدن!!!
وقتی اومدم خونه احساس می کردم از میدون جنگ بر گشتم.
اتفاقا امروز تو مدرسه یه شهید گمنام هم آورده بودن که انگار تیر خلاص رو به روح من زده بود!
به این شهید گمنام گفتم؛
خدا شاهده کار ما هم خیلی سخته؛ برامون دعا کنید بتونیم از خون و حیثیت شما شهدا دفاع کنیم...
*┅═✧❁❁✧═┅*
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
یک خاطره
یک روز یک خانم با ارایش غلیظ و ...اومد گفت ببخشید خودکارتان میدید که روی این کاغذم بنویسم؟
برداشتم خودکار گفتم بفرمایید. بله
بعدش که رفت بیرون اتاق که بنویسه
شروع کردم با خودم کلنجار رفتن که وظیفه مه بهش بگم
گفتم یا صاحب الزمان این کوچولو را خجالت کشیدم بخوام از شما کمکم کنید چیزی بگم
یک حرف یادم اومد که بگم
صدای کفش ها اومد که داره میاد خودکار پس بده
بفرمایید
خواهش میکنم
ببخشید یک عرضی دارم خدمتتان
همه ما اشکالاتی داریم و اشکالات و معایب من بیشتر است ولی باید عیب های هم را گوشزد کنیم
چادر برای شما خیلی برازنده تر است
چشم
ولی من سه بچه دارم و سخته
چشم
شما در جواب ایشان چه میگویید؟
به ایدی کانال بگویید🙏🌷
https://eitaa.com/httpsamrbmarofnahyazmonkar
ایدی
@alam_yalam_beanallaha_yara
خــانـــــوم خوشگله شــماره بـدم؟؟؟ ☹️
خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟ 😏
خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟ 😣
ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! 😞
بیچــاره اصــلا” اهل این حرفـــــها نبود… 😔
این قضیه به شـــدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شـاید می خواست گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی دخترک وارد حیاط امامزاده شد…
خسته…
انگار فقط آمده بود گریه کند…دردش گفتنی نبود….!!! 😭
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.
زیر لب چیزی می گفت انگار!!!
خـدایـا کـمکـم کـن…❤️
چـند ساعـت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی!!!
مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند… 😱
به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…
امــا انگار چیزی شده بود…
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! 😳
انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!😳
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!
فکر کرد شاید اشتباه میکند!!!
اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته…!!! 😍
🌹چادر یعنی امنیت🌹
https://eitaa.com/pooyeshesafiran/1878
https://eitaa.com/12319076/410911
بسمالله
«ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جملهام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمیدانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرفهایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر میگرداندند که راننده پنجرهاش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد.
از پنجره باز شده، سوز هوای بهمنماه میخورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال میبرد؛ وقتی که توی همین تاکسیهای سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشتهایمْ کاغذ آدرس داروخانهای در کوچه پس کوچههای جنتآباد شمالی را فشار میدادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطهای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله میانداخت.
پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کمحسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع میخواست مبل باشد یا قلهی سرسرهای در پارک. میتوانست پشت بام خانهای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت.
وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایینتر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیهای به من نگاه کرد. انگار میخواست از دزاژ استیصال صورتم شناساییام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغسنجیاش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. میتونید کدملی بچهمو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانهاش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل میکنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشکهایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و میشد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرصهای تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانهمان، تمام شده بود. صبح زود، کاسهی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئنمان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومیسازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریمها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار میرود...»
نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرینتر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانهی محلهمان به خانه آمد.
من رای میدهم چون پسرم اتیسم دارد. چون میدانم اگر با صندوقهای خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، باید برای داروهای سادهای مثل تببر و سرماخوردگی، مسیر پر رنج مرا طی کنند. تازه معلوم نیست آن موقع اصلا سیزده آبانی باشد...
صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسیبلندهای نمایندهها حرف میزد. پسر جوان کنارش که نگاه خیرهی معذبکنندهای به یقهی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم خیلی از مردمان سرزمینهای جنگ زده اطرافمان هم رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیهشان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا نه مراتع سرسبزش! اما نمیشد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شدهی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگهای داخلیشان داشته باشد.
در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسیرانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمیکنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید به این و اون باشیم که کلامون پس معرکه است.» با خندهام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش میدونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
نویسنده نامعلوم...
ولی خوندنیِ..