گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_48 محمد: با درد بدی در پای راستم چشما
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_49
فرشید:
_خودتو نباز رسول جان...الان به فکر داوود باش..بهش انگیزه بده، باهاش حرف بزن..
رفیقته...یادت نره..
_هم ازم اطلاعات گرفتن...هم کاری کردن که با دست خودم شما رو از بین ببرم..
آرام ارام صدایش داشت بالا می رفت..
انگار اعصابش از کنترل خارج شده بود.
_تو چه میفهمیییییی؟؟؟
تا به خود آمدم یقه ام در مشتش بود...
سعید هم سعی داشت ارامش کند.
_رسوللللل چته...ولش کن..
.........................
به رسول ارام بخش زدند
دکتر گفت این حالت های غیر متعادل عصبی به خاطر عوارض دارو فعلا با رسول است...
با این حالش صلاح ندیدم که آقا محمد را ببینند.
بعد تمام شدن سرم رسول، از بغلش گرفتیم و کمک کردیم که داخل ماشین بنشیند..
یک کلمه هم نتوانستیم با داوود و اقا محمد حرف بزنیم.
_سعید..شما اینجا باشید من می رم بالا...زود بر می گردم.
با عجله از پله ها بالا رفتم..
در اتاق اقا محمد را زدم و داخل شدم..
_سلام اقا محمد..خوبید
_سلـ..ام..فرشـ..ید..جان..
بوسه ای به دستش زدم..
و دستی که ارام سرم را در اغوشش گرفته بود.
_اقا محمد..ما داریم میریم سایت...
بعداز ظهر خود اقای عبدی میان بهتون پرونده رو توضیح مبدن..
_پس..پرونـ..ده..قبلی..چی..میـ...شه؟
_گفتن اونو سپردن به یه گروه دیگه تا شناسایی و دستگیرشون کنن...
به گروهمون هم چند نفر نیروی جدید اضافه شده..
_جای..من..کی..میـ..اد..؟
_اقا ابراهیمِ فاطمی..
با لبخندی گفت..
_داداش..متخـ..صص..خودمـ...ون..
................................
بعد دیدن اقا محمد به سمت پذیرش رفتم..
زینب خانم انجا بود..
_ببخشید زینب خانم..
در حالی که روی کاغذ چیزهایی می نوشت سرش را بالا اورد..
_عه..شمایید اقا فرشید..بفرمایید..
_خسته نباشید.
_خیلی ممنون..فرشته خانم و مادر خوبن؟
_مادر که خوبه..فرشته خانم هم قرار بود از طرف دانشگاه امروز بیان این بیمارستان..شما ندیدیش؟
_قرار یه بازدید داشتیم ولی برا نیم ساعت دیگه..
_اها ممنون...
_خواهش میکنم..
خیلی وقت بود که ندیده بودمش ولی چون دیرمان شده بود منتظر نماندم..
به سایت که رسیدیم مستقیم رفتیم اتاق اقای عبدی...
>>>>>>>>>>>>>
_از همین الان فاز تحقیقاتی رو شروع کنید..
به اقا ابراهیم اشاره کرد..
_ابراهیم خودش نظارت می کنه..
با تجربه تر از محمد نباشه کم تجربه تر نیست..
خانم طهماسب هم کمک دست رسوله..
اقا فاتح هم که تو فاز عملیاتی و ماموریتی کار امده..
به سمت اقا ابراهیم برگشت..
_کارتو از همین الان شروع کن..فقط دلم میخواد حال محمد که بهتر شد بهش گزارش بدی..
_چشم..
پرونده ای که دستش بود را روی میز گذاشت..
با خط بزرگ نوشت..
_(هیـــفا)
و داد دست ابراهیم...
_بسم الله..
برید کاراتون رو شروع کنید با قدرت.
>>>>>>>>>>>>>>
رسول:
یه پرونده کاملا گسترده که با دو خواهر شروع شده...
از فاتن و فلورا وردی توانسته بودیم به این شبکه وسیع جاسوسی برسیم
_اقا ابراهیم یه سوال..
_بفرما
_میگم چرا اسم پرونده هیفاست؟
_این شبکه جاسوسی از یه دختر به اسم هیفا ریشه گرفته..
یعنی این دختر چند نفر رو جمع کرده بود تا بر علیه ایران و به نفع انگلیس جاسوسی کنن که البته به دست خود فلورا به قتل میرسه...
_پس فلورا وردی روحیه خشنی داره..
_خشن که بعله..هرکس بخواد با این شخص کار کنه باید خیلی حواس جمع باشه..
دقیقا مثل سوزان صافاریان که اطلاعات کمی ازش داریم.
جنازه هیفا تو ماشین فلورا پیدا شده..
میشه گفت طرف ناشیه که آشکارا جرم میکنه
.
_ممکنه به یکی از اقازاده ها وصل باشه؟
_اون دیگه کار توعه که بفهمی کجا و به چه روش دارن جاسوسی می کنن و به چه کسایی تو کشور مرتبط ان.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16402501474704