💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_51
اقای عبدی:
_حتما...بله...
گزارش فعلی رو براتون ارسال می کنم...خدافظ.
_کی بود اقای عبدی؟
_از وزارت اطلاعات بودن..
یه گزارش اولیه از پرونده میخوان..
شما فعلا از عرفان شکوهی اسمی نبرید تا خودم بگم..
_چشم...به رسول میگم اماده کنه..
_راستی...
رسول حال جسمی و روحیش زیاد خوب نیست..بهش سخت نگیر..
_حتما..
_دارم میرم بیمارستان..
هم داوود عمل داره هم میخوام یه سر به محمد بزنم و در مورد جزئیات پرونده بهش توضیح بدم..
تو هم از این هفته باید تمام کارهایی که میکنی با مشورت محمد باشه..
_میتونم بپرسم چرا منو گذاشتید فرمانده در حالی که هیچ اختیاری ندارم؟
_به خاطر اینکه خیال محمد راحت باشه....میای بریم؟
_نه...یه ذره کارا رو جمع و جور کنم میرم عیادتش...
_باشه هرجور راحتی...
هرموقع از فکر بچه ها بیرون اومدی چراغ هارو خاموش کن...
با خنده گفت.
_چشم.
محمد:
در این چند سالی که در وزارت اطلاعات کار میکردم یک پرونده ناتمام نداشتم..
اما حالا...
قران کنار تخت بود...
برش داشتم و بوسه ای کاشتم روی جلد صحافی شده اش...
قران یادگار پدرم...
بازش کردم و شروع کردم به خواندن.
با هر ایه دلم قرص تر میشد...
ارامشش وصف ناپذیر بود.
ولی نمیدانم میتوانم با این پا کنار بیایم یا نه...
نمی دانستم اگر به کار برمیگشتم میتوانستم با همان شوق و ذوق قبل به مردم کشورم خدمت کنم یا نه...
حس ترحم و دلسوزی خره ای بود که به جانم افتاده بود.
اشک هایم لبالب شده بود و شروع کرده بود به ریختن.
در اتاق باز شد..
_مهمون نمی خوای اقا محمد؟
_بفرمائید اقا...
خواستم کمرم را صاف کنم و بنشینم اما توانی نداشتم...
همانطور که خوابیده بودم با دستم صورتم را پاک کردم..
روی صندلی کنار تختم نشست.
نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم...
این برای اولین بار بود که لشک هایم بی اخیار میریخت...
همانند منی که اختیاری شده بودم.
دستم را در دستان گرمش گرفت.
نگاهس به سمت پایم کشیده شد...
هرگاه به پایم فکر میکردم حالت عصبی به من دست میداد...
اما وقتی یادم می افتاد که جای پایم خوب است و انقدر بی تاب بوده که رفیق نیمه راه شده و شهادت را بی من برده کمی دلم ارام میگرفت...
بالاخره شاید شفاعتم می کرد...
_نداند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار...
همین جمله کافی بود:)
_کاش جای مهدی بودم...کاش مثل محسن تو اون سوله جون میدادم...
کاش مثل حسام تو اون اتاق از بی خونی میرفتم...
مگه من چی از اونا کم داشتم اقا؟
چرا من باید همه رو راهی کنم و اخرش از غافله عقب بمونم؟ تنها بمونم...؟
_محمد یه پاتو تو راه خدا دادی رفت...
ناراضی هستی؟
_معلومه که نه...من از خودم خسته ام که از بقیه جا موندم...
راستی..
فرشید گفت میاید در مورد پرونده صحبت کنید.
_حرف اصلی من اینه که وقتی برگردی سایت باید از سر بگیری...
باید مثل قبل باشی..نکنه خونه نشین بشی..
_همین الان هم خونه نشینم اقا...
با این وضع برگردم؟
شاید وقتشه کناره گیری کنم...
ابرهیم میتونه از پس این پرونده بر بیاد..
_اون محمدی نیستی که فکر میکردم..
محمدی که من میشناسم پر قدرت برمی گرده..
باید برگرده...
بلند شد و به سمت در رفت..
_اگه تو تصمیمت جدی هستی عملیش کن...استعفا بده...
فقط بدون این کار اسمش فداکاری نیست...
اسمش حماقته محمد....
حماقت...
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_51 اقای عبدی: _حتما...بله... گزارش فع
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_52
محمد:
اقای عبدی راست میگفت...
اسمش حماقت بود..
اینهمه سال درس خوانده بودم که اخرش کناره گیری کنم..
انتظار داشتم خود اقای عبدی برگه بازنشستگی را کف دستم بگذارد ولی داشت تشویقم می کرد به ماندن..
ماندنی که اسان نبود..
در باز شد و رسول داخل شد..
هنگ کردم..
این وقت شب اینجا چه می کرد..
_سلام اقا محمد..
_سلام استاد رسول...حال شما
_من که الحمدلله فعلا زنده ام..
کنارم نشست..
_میگم ناراحت نیستید که پاتون قطع شده؟
_از ناخن گرفتن راحت شدم...خیالی نی..
خندید..
خنده اش غم داشت ولی مهم نبود..
_مگه نباید الان خونه باشی استاد؟
_چرا ولی خواستم بیام شما و داوود رو ببینم...
_حال داوود چطوره؟
سرش را پایین انداخت
_عملش همین نیم ساعت قبل تموم شد..
کلیه اش رو پیوند زدن..
فعلا می برنش مراقبت های ویژه تا بهوش بیاد..
_غمت نباشه رسول جان... خب؟
_اقا شما برمیگردین دیگه؟
زد وسط هدف..
ایا واقعا برمی گشتم؟
میخواستم که برگردم؟
اصلا چرا به برنگشتن اصرار داشتم؟
جواب این سوال چه بود که مرا اینقدر پریشان کرده بود؟
_بی زحمت پارچه خاک تربت رو از کمد درار...
میخوام تیمم کنم...
کم مونده اذان صبح..
خم شد و پارچه را روی میز گذاشت..
بالش سرم را صاف کرد و تخت را اورد بالاتر..
تیمم که کردم خواستم نمازم را شروع کنم..
رسول دستم را بوسید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
چقدر عوض شده بود..
شادی و شیطنتی در چهره اش نبود..
اولین نمازی که با این حال خواندم..
حالا که نمازم تمام شده بود وقت استخاره بود..
قران را به پیشانی ام چسباندم..
بوسیدم و صفحه ای از ان را باز کردم.
حالا جای اما و اگر نداشتم..
((مومنان کسانی هستند که به خدا و پیامبرش ایمان اوردند و اگر با او در کار مهمی باید یکجا گردآید تا اجازه نگیرند، مجلس را ترک نمی کنند........))
کافی بود:)
رسول:
سردردم هر لحظه بیشتر میشد..
با این حال اگر به خانه میرفتم زینب نمیگذاشت پایم را از در بیرون بگذارم..
دارویی که دکتر داده بود را از جیبم در اوردم و یک قرصش را قورت دادم..
چند دقیقه ای صندلی ماشین را خواباندم و چشمانم را بستم..
کمی که سرگیجه ام بهتر شد استارت زدم و راه افتادم سمت سایت..
........................
سمت اتاق میرفتم که چشمم روی کامپیوتر فرشید ثابت ماند...
روشن بود...
یک فایل روی برد باز استپ شده بود..
فیلمی ضبط شده...
فرستادم روی ایمیل خودم...
پشت میزم نشستم..
سیستم را روشن کردم فایل را باز کردم.
تنم یخ کرد...
همان فیلم....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16405074421154
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_52 محمد: اقای عبدی راست میگفت... اسمش
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_53
محمد:
با صدای در قران را بوسیدم و کنار گذاشتم..
در باز شد و عطیه وارد اتاق شد.
تنها نبود...
ماهورا خانم در اغوشش بود...
اولین دیدارمان...
دست هایش را در هوا تکان میداد...
ماسک اکسیژن را از روی صورتم پایی اوردم...
چگونه در اغوشش میگرفتم؟
ارام کمرم را کمی بالا کشیدم..
عطیه گام برداشت به سمتم..
ماهورا را در بغلم جای داد...
نفسم تنگ بود و حالا تنگ تر شده بود..
تنگ تر از همیشه..
بوی بهشت میداد..
سنجاق سینه روی لباسش بود...
ماهورا خانم...
شاید به خاطر اینکه هدیه حضرت زهرا بود اینقدر چهره ارام و معصومی داشت...
نمیدانم چرا نمیتوانستم بدون خانم اسمش را بیاورم...
معجزه ی صاحبش بود..
عطیه با لحن بچه گانه گفت.
_بفرما ماهورا جان...اینم از بابا محمد شما...
لبخند کجی روی صورتم نشست...
ارام پیشانی اش را بوسیدم.
چند ثانیه ای چشمان پر از دردم روی جسم کوچک این هدیه اسمانی ثابت بود...
_محمد جان...نمیخوای تو گوش دخترت اذان بگی؟
_بابا بزرگش که هست...
_بله...ولی همه دوس داریم شما بگی...
لبم را نزدیک گوشش بردم..
اذان و اقامه را زمزمه کردم و نام مادرش را در گوشش خواندم...
اغوشم پر از درد بود..
اما دردی که شیرینی اش وصف ناپذیر بود..
_عطیه؟میشه یکم پیشم باشه؟
_چرا نشه...
این را گفت و از اتاق خارج شد..
دخترم را کنارم خواباندم...
ماسک را روی صورتم بر گرداندم..
نگاهم نیمه به صورت ماهش بود..
به خاطر ارامبخش هایی که تزریق کرده بودند ارام ارام چشمانم روی هم رفت...
وقتی چشم باز کردم دیگر ماهورا کنارم نبود..
حتما عطیه اورا برده بود..
گیج بودم..
تپش قلب داشتم...
درد سینه ام امان نمیداد که نفس بکشم..
روی سینه ام حس داغی میکردم.
دستم را روی زخم قدیمی سینه ام کشیدم..
ارام ارام دستم خیس شد...
خون بود..
خونی که شده بود رنگ این روزهایم.
صورتم در هم شد..
دندان هایمـبه هم قفل شده بود..
شاید باید بلند میشدم از جایم...
باید از حالم با خبرشان می کردم...
به یاد نداشتم که در گوشه تخت دکمه ی اضطراری وجود داشت...
به سختی دست به میله تخت گرفتم و نشستم...
تحمل وزنم را نداشتم...
حالا به وضوح خونی را که از سینه ام جاری بود میدیدم..
دستگاه هارا از سر و دستم کندم...
خواستم از تخت پایین بیایم...
پای چپم را روی زمین محکم کردم..
به دنبالش خواستم پای راستم را روی زمین بگذارم که زیرپایم خالی شد و پخش زمین شدم...
صدای برخورد میز پانسمان با زمین پرستار را هوشیار کرد...
حس داشتن پا کار دستم داده بود..
چشمانم روی هم رفت..
رسول:
_با دستی که روی شانه ام نشست به سرعت فیلم را بستم..
نشد کامل ببینم..
_چطوری رسول؟
ابراهیم بود..
_ممنون..
_اطلاعات رو کامل کن حتما...تو تمرکزت رو هیفا باشه..
_اما اون که معلوم نیست زنده اس یا مرده...
_همین که گفتم...این مهمه..
اخلاقش شک برانگیز بود..
اخر مگر میشد؟
محمدی که پنج سال با ما کار میکرد همچین رفتاری با ما نداشت...
مهم نبود..
باید دس به سرش می کردم...
مهم فیلمی بود که گذشته را نشان میداد...
_باشه...چشم اقا ابراهیم..
_خوبه...به کارت برس...
بعد از اینکه دور شد فیلم را دانلود کردم و فرستادم روی گوشی هوشمندم.
حالا که میدانستم چه فیلمی ست اینطور حالم خراب بود...وای به حال وقتی که بازش میکردم و کامل میدیدمش...
خودم را مشغول کردم..
مشغول کیسی که اصلا مهم نبود...
ولی خب دستور بود.
.................................
_رسول چه کنیم؟اخه با این وضع که نمی تونیم پرونده رو جلو ببریم....
_نمی دونم....این ابراهیم داره وقت دنیارو میگیره جدی جدی..
_اره...میگم فاتح و خانم طهماسب کجان؟
_فاتح شکمو در حال خوردنه(جدی جدی نیومده شروع کرد)..
خانم طهماسب هم رفته گزارش فرشید رو بیاره..
با خنده گفت.
_رسول گیراییت بالاست ها...نیومده همه رو شناختی...
_بله دیگه....
درضمن...یه توصیه دوستانه دارم برات...
_چی؟؟؟
_هیچ وقت سر به سر یه خانم نذار...اونم از نوع عملیاتیش...
سعی داشت خنده اش را بخورد...
با چشم به پشتم اشاره کرد...
فاتحه ام خوانده بود..
فکر کنم تا یک هفته بد بخت شدم..
_قبول دارم...
ولی هیچ وقت سر به سرم نذارید آقایون...تضمین نمی دم دفعه بعد هم به خیر بگذره...
دستپاچه برگشتم...
سریع از جایم بلند شدم..
صدایم را صاف کردم..
سرم را پایین انداختم...
_درسته معذرت میخوام...
گزارش را روبه رویم گذاشت و پشت میزش نشست...
کم مانده بود از خنده منفجر شویم..
سعید ارام در گوشم گفت:
_لبو شدی رسول...
_بیا بروووووو...وقت دنیاااا رو نگیررر...
عطیه:
با صدای بلندی که از اتاق محمد امد سراسیمه قبل از پرستار ها وارد اتاق شد...
افتاده بود زمین..
پاهایم شل شد...
در چهارچوب در نشستم..
_محمدددددددددد
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16405215110786
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_53 محمد: با صدای در قران را بوسیدم و
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_54
رسول:
_خب؟...که چی؟
می خوای اینهمه راه بری اونجا به خاطر چیزی که مطمئن نیستی درست باشه یا نه؟
_تنها راه همینه...اگه اقا ابراهیم ازمون خواسته از هیفا اطلاعات گیر بیاریم باید بریم جایی که احتمال میدیم محل زندگیشه...(دبی)
_فاتح جان ما یه عکس از این زن نداریم...نمی دونیم چطور به قتل رسیده..اسم اصلیش رو نمی دونیم...حتی نمیـدونیم واقعا کشته شده یا زنده است...
اگه بخوایم منطقی فکر کنیم اینا اصلا قابل قبول نیست....
فرشید: _پس دو گزینه داریم.
یک اینکه خواستن وانمود کنن به قتل رسیده تا با خیال راحت برنامه ریزی کنن و دلیل هویت ناشناخته اش هم میزاریم به پای حرفه ای بودنش..
و دو، به قتل رسیده که این هم اصول خودش رو داره..
خانم طهماسب: _درسته...
باید مرگش تایید شده باشه که زمانی که اسمش رو نمی دونیم نمی تونیم برسی کنیم.و بعدی هم وقتی اطلاع نداریم کجا چطور و به چه دلیل کشته شده تمرکز روش کار احمقانه ایه..
_خب چه کنیم به نظرتون؟
سعید: _اگه همین دلایل رو برا اقا ابراهیم بیاریم منصرف میشه؟
_مشکل اینه متقاعد کردنش کار حضرت فیله...صد رحمت به لجبازی اقا محمد..
_چطوره با اقای عبدی و اقا محمد مشورت کنیم؟
_من صحبت می کنم...
راستی میگم اقا ابراهیم کجاس؟
_تو اتاقش...از صب بیرون نیومده..
با خنده گفتم.
_نه به محمد ما که سرجاش بند نمیشه و تو بدترین حال به همه چی اشراف داره....نه به ابراهیم خان که 6 ساعته زمینگیر شده رو صندلش..
............................
(فرهاد ابراهیمی)دکتر:
_زخم سینه اش رو بخیه زدم...مشکلی نداره
فقط تا یه مدت حس می کنه پا داره و حتی درد تو عضو قطع شد رو حس می کنه..
هفته اول جدی نیست ولی اگه ادامه دار باشه باید درمان شه.
_دکتر نمیشه پا پیوند زد؟
_الان دیگه عضو قطع شده و در نتیجه بیشتر حس و اعصاب از بین رفته...نمیتونیم پیوند بزنیم
نگران نباشید..
چون از پایین زانو قطع شده بعد از ساخت پای مصنوعی و فیزیوتراپی به زندگی عادیش برمی گرده و طولانی مدت سرپا بایسته.
_خیلی ممنونم دکتر.
_خواهش می کنم...پانسمانشون که تموم شد میتونید برید داخل.
رسول:
علی سایبری از پشت سر صدایمان کرد..
_بچه ها همه برید اتاق اقا ابراهیم...
_چی شده مگه...
_چه میدونم...
همه با هم وارد اتاق شدیم..
همان اتاق...
همان میز...
میزی که پشتش می نشست و از آن طرف شیشه با لبخندهای پر دردش به ما قوت میداد...
حالا که نبود این اتاق شده بود اتاق جانشینش..
سلام کردیم..
_علیک سلام...خب به کجا رسیدید؟
_ما بررسی کردیم..تمام جوانب رو حساب کردیم ولی در مورد هیفا به نتیجه نرسیدیم...
با لحن نسبتا تندی گفت.
_یعنی چی که به نتیجه نرسیدید؟؟؟
دو روزه اینجا دارید کار میکنید هیچی به هیچیییی؟؟؟
پس چی کار می کنید پشت میز و سیستم؟؟؟
آرام آرام داشتم عصبی میشدم..
دلیلی نداشت اینطور تند رفتار کند.
با صدای بلند و عصبی گفتم.
_اولا اینکه بهتره با ملایمت رفتار کنید...
دوما..
به نظرتون بهتر نیست به جای وقت و انرژی گذاشتن برای حاشیه پرونده روی اعضای اصلی تمرکز کنیم؟؟؟؟
پس سوزان صافاریان اسکات رایان کجای این پرونده ان؟؟؟
_همین که گفتم...وقتی نمی تونید در مورد یه زن اطلاعات گیر بیارید و هویتش رو مشخص کنید پس به چه درد می خوریددد؟؟؟
از عصبانیت خونم به جوش امده بود...
خواستم به سمتش بروم که مچ دستم را از پشت کشیدند...
فرشید ارام در گوشم زمزمه کرد.
_خودتو کنترل کن داداش...
با صدایی رسا گفتم.
_کسی که باید خودش رو کنترل کنه من نیستممممم...
من تو این سایت دوازده ساعته کار می کنم..
۲ساعت خواب مفید ندارم..
بعد این اقای به اصطلاح فرمانده که یه هفته هم از اومدنش نمیگذره داره به ما توهین میکنه...
ساکت می مونید؟؟؟
فرمانده است خب باشه...
پس چرا اقا محمد اینطوری رفتار نمی کردددد؟
مقابلم ایستاد جوری که نفسش صورتم را خراش میداد..
_مجبور نیستی تو این گروه باشی استاد..
از کنارم رد شد..
طعنه ای زد و در را محکم کوبید..
دستم را روی میز فرود اوردم و فریاد زدم...
_پس چییییی....؟؟؟فک کردی میمونم زیر دست توووو؟؟؟
_رسول ارومممم...اروم باش...
_بچه ها شما برید پایین به کاراتون برسید...ما هم میایم..
سعید لیوان ابی مقابلم گرفت..
نمی فهمیدم...
انگار مغزم قفل شده بود.
لیوان را پرت کردم به سمت دیوار..
شکست...
نشستم روی زمین..
از دست راستم خون میچکید...
ان را میان دست دیگرم فشردم...
_نکن اینکار ا خودت رسول...چیزی نشده که..
بلند شو بریم بهداری برادرمن...بلند شو...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16407022420166
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_54 رسول: _خب؟...که چی؟ می خوای اینهمه
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_55
ابراهیم:
_ابراهیم چت شده تو؟؟؟؟
همه ازت شاکی ان؟
از این اخلاقا نداشتی که سر زیر گروهت داد بکشی..
خوبه بهت گفتم حواست به رسول باشه...
_اقای عبدی...من این روزا حالم خوش نیست..
سعی می کنم مثل قبل شم ولی نمیشه..
منم مشکلات خودم رو دارم..
اگه قراره سر هر موضوعی یه بهانه بیارن من تحمل نمی کنم..
اگر که اختیار گروه رو دادین به من و من موقتا فرمانده ام اجازه بدید با روش خودم پرونده رو ببرم جلو...
_اصلا تمرکزت روی هیفا چه دلیل داره..
ما وقت نداریم که بخوایم زمانمون رو برا جزئیات بزاریم..
به کارت شک ندارم ولی این پرونده با قبلی ها متفاوته...
_اقا یعنی نباید از اول کار درست پیش بریم؟
من خواستم تمام کارا پشت سر هم و منظم باشه.
اگه ندونیم هیفا چه کارایی کرده و چطور این زنجیره رو به هم وصل کرده عملا تحقیقاتمون باد هواست.
_باشه...دلایلت منطقیه ولی به نظرم با محمد حرف بزن..
اصلا رفتی عیادت محمد؟
کلافه نفسی بیرون دادم.
_وقت نشد..
_امروز حتما به محمد و داوود سر بزن..نا سلامتی رفیقشی.
_چشم...وقت باز می کنم میرم.
_خوبه
یه جلسه این هفته باید داشته باشیم..
یکم تحقیقات رو گسترش بده..
همش که نباید رو این کیس تمرکز کنی.
..............................
رسول:
_اخه این چه وضعشه رسول اقا...
ببین با دست خودت چیکار کردی...
تازه عملش کردن مثلا..
_پانسمانش تموم نشد دکتر...؟
نفسش را محکم بیرون داد..
_نخیررررررر صبررررر
_مجیدددد...
دکتررر..
متخصص...
من کلی کار دارممم
زودتر ببند باند رووو..
_عجب یه دنده شدی..
شیطونه میگه یه ارامش بخش بهش بزنم بخوابه تا فردا شب
_مجیددددد....
_باشه بابا....اگه اینقدر گیر نداده بودی تا الان تموم شده بود.
داوود:
چشم که باز کردم رسول بالا سرم بود...
_خوبی داوود؟
_خوبـ.م
_شرمنده...
_سرت..رو..بگیـ..یر...بالا...داداش..
_بهم نگو داداش..نگووو ....دارم آب میشم...
اخه مگه داداش به داداشش زخم میزنهههه...
اشکم جاری شد..
_دستت...خوبـ...ـه؟
نگاهش رفت سمت دستش..
_نه....این دست هیچ وقت خوب نمیشه..
_میگـ..م ها...داری...وقت..دنیا..رو.. می.گیری..
بلنـ...د..شو..برو..به کارات..برس..
اقا..محمد..توبیخ میکنه ها..
رسول:
بغض کردم..
محمد..
اقا محمد..
فرمانده...
پشت و پناهمون..
_...دیگه محمدی نیست که بخواد توبیخ کنه
با چشمانی که از تعجب گرد شده بود سعی کرد بلند شود...
_آیییی...
یعنی چیی..
نیسـ...ت...؟؟؟؟؟
_هست...اما دیگه تا چند وقت نمیاد سایت..
جاش یه فرمانده دیگه اومده...ابراهیم
_کدوم...ابراهیم؟
_تازه اومده..
_خب..اقا محمد...کجاس؟؟
_خوب که بشی میفهمی..فقط خوب شو..خب؟
..........................................
حالا که دیگر خیالم از بابت عمل داوود راحت شده بود خداحافظی کردم و از اتاق بیرون امدم...
از کنار اتاق اقا محمد که رد میشدم ابراهیم را دیدم که داشت با محمد حال و احوال می کرد..
کاملا تغییر کرده بود..
مهربان
شوخ
صمیمی..
بیخیالش شدم و رفتم سمت فرشید..
_فرشید من دارم میرم...
_خودم می رسونمت...
_با تاکسی میرم داداش...
_اقا ماشینم هست دیگه..میرسونم.فقط چند ساعتی باش اینجا تا کارا رو تموم کنم.
_دمت گرم.فقط زود تر بریم که امشب زینب شیفته..
ببینه اینجام بستریم می کنه تا اخر سال...
خندید.
_میریم تا از دست نرفتی...فقط صبر
...........................
_همینجا نگه دار پیاده میشم...
_مگه نمی ری خونه؟
_نه..میخوام قدم بزنم..
_دعوا راه نندازی ها..
_چشممم..حالا اجازه هست برم؟؟؟
لبخندی زد و گفت.
_برو به سلامت..
ساعت 2 شب...
تنها...
همه جا خلوت...
سرما..
در ان پیاده رو قدم میزدم..
نزدیک گلزار بودم..
شاید میخواستم خودم را ارام کنم..
از اینکه فیلم را ببینم هراس داشتم..
ترس از گذشته ای که گذشته بود ولی هنوز زخمش در جسم و جان برادرانم مانده بود.
قطعه شهدا...
حسام...
کجا بود؟
هرچه فکر کردم یادم نیامد..
زنگ زدم به فرشید..
_سلام فرشید جان..
_سلام....جانم؟
_میگم حسام کجاست؟ یادم نمیاد؟
_میبینم که تک خوری می کنی داداش...
نوش جونت
قطعه 25...بگردی پیدا می کنی...
_باشه...ممنون..
مزارش از دور چشمک میزد..
به سمتش رفتم..
سمت راست قبر نشستم..
بوسه ای به اسم حک شده اش زدم...
_رفیق بی وفات اومده..نیستی ببینی چه کردم..
از جیبم گوشی هوشمندم را در اوردم.
فیلم را باز کردم و گذاشتمش روی پایم...
ان از چشمانم
ان از پاهایی که قرار نداشت..
ان هم از چاقویی که قلب فرمانده را نشانه گرفت ولی به پهلوی برادر اصابت کرد...
باز لرزش دستانم شروع شد...اشک دیدم را تار کرد..
حالا دیگر تمایلی به این دید نداشتم..
میدیدم که چه؟
که شرمنده نگاهشان باشم؟
خواستم از جایم بلند شوم ولی مگر میشد؟
مگر این پا توانی داشت...
دستانم را روی مزارش کوبیدم...
_چراااااااااااااا؟؟؟؟ من موندم...منو نبردی که اینطوری تحقیر شم؟؟
گــــاندۅ😎
موندم که رفتن شما رو ببینم؟؟؟ موندممممم... چرااااااا مگه من چقدر تحمل دارممم؟؟ تا کی باید شاد باشمم
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_56
سعید:
درگیر پرونده بودم و داشتم فکس های خانم طهماسب را بررسی می کردم که متوجه رسول شدم...
از دیوار گرفته بود و لنگ لنگان داشت پله هارا بالا می امد.
به سمتش رفتم.
_خوبی رسول؟
_سرم گیج میره...میری قرصام رو بیاری؟
_کجاست؟
در حالی که از سرش گرفته بود و چشمانش بسته بود گفت.
_نمیدونم...یادم نمیاد...
فک کنم تو کاپشنم بود.
_تو برو بشین پیداش می کنم.
بعد از اینکه روی صندلی نشاندمش اول رفتم بهداری..
_سلام مجید جان..
_علیک سلام اقا سعید...بفرما؟
_میگم کاپشن رسول اینجا مونده؟
_اره فک کنم..
کمدش را باز کرد..
_اینه
به سمتم گرفت..
_حالش چطوره؟
در حالی که جیبش را میگشتم گفتم.
_سرگیجه داره...اومدم قرصاش رو ببرم..
_خب بیار ببینمش شاید سرم بزنم حالش بهتر شه..
_نمیاد...به زور نشوندمش..
_ ازمایش داده؟ این حد سردرد و سرگیجه طبیعی نیستــ.
_نمی دونم...به من که چیزی نگفته.
قرص را پیدا کردم..
پرتش کردم بالا و گرفتمش...
_کشف کردم مجید
رسول:
سرم داشت منفجر میشد...فکر ان فیلم رهایم نمی کرد..
بیخوابی داشت کلافه ام میکرد..
اخر پس می افتادم از این همه استرس و بیخوابی..
با صدای برخورد لیوان با میز سرم را بالا اوردم..
_این قرصت اینم مجید داد بخوری...
_چته چرا میخندی؟؟..
_هیچی..
_یه نمه مشکوک میزنی سعید...
خبریه؟
_نه خدایی..
من برم به کارات برس
متعجب به رفتنش نگاه کردم...
قرص هارا با هم قورت دادم و نشستم پای تحقیق و گزارش.
محمد:
_به...اقای متخصص...بفرما تو..
به سمتم امد..در اغوشش گرفتم.
_خوبید؟
_الحمدلله...
تو کجا اینجا کجا؟
_یه آقا محمد بیشتر که نداریم..
اومدم به رفیق بی وفام سر بزنم..
نزدیک چهار سالی هست که همو ندیدیم..
_دم شما گرم...بشین، راحت باش.
_ببخش دست خالی اومدم.
_این چه حرفیه..
همین که خودت اومدی از سرمم زیادیه..
چه خبر از پرونده؟
تا کجا جلو رفتید؟
_فعلا که هیچی..
عملا فقط سه نفر رو شناسایی کردیم..
دارم سعی می کنم ببرمش جلو..
_عالی...
یه توضیح بده ببینم چه خبره.
_خب این پرونده تا اونجا که ما میدونیم از یه دختر به اسم هیفا خط گرفته.
احتمال میدیم سر شبکه باشه.
هیچ اسم و مشخصاتی ازش ثبت نشده و مجهول الهویه ست.
به نظر میرسه که به قتل رسیده ولی مطمئن نیستیم.
دو نفر رو به هم وصل کرده تا به وسیله اونا افرادی رو برای جاسوسی تربیت کنن.
اسکات رایان و سوزان صافاریان.
این دو نفر هم چند زیر مجموعه مهم دارن که تو ایران فعالیت می کنن...
_خب رو کدوم یکی از اینا تمرکز کردید؟
_هیفا...
بعد مکثی طولانی گفتم.
_زیر مجموعه های اصلی کیا هستن؟
_فلورا و فاتن وردی..عرفان شکوهی...البته فعلا.
_رو هیفا تمرکز نکنید به هیچ عنوان..
اینهمه سر شبکه و زیر مجموعه..
نمیدونیم چه هدفی دارن و از کی دستور میگیرن
پس اون سه نفر رو کنترل کنید و براشون ت.م بزارید.
دستی به صورتش کشید و با لحن خسته ای گفت.
_چشم.
_تونستی با گروه خودت رو وفق بدی؟
_نه...اونا باید نسبت به من خودشون رو وفق بدن..
_ابراهیم....اون بچه ها همه مثل برادرای منن..اگه بی قراری می کنن سخت نگیر..بالاخره کنار میان با موضوع..
فرشید:
_سعید رسول کو؟
_ها
_کجای حرف من خنده داشت که میخندی....؟
در حالی که داشت میترکید گفت.
_اقا ابراهیم کجاست؟
_جواب منو بده خب...
_هنوز تو کف کاری ام که کردم..
بیچاره از خواب بپره منو تیکه تیکه میکنه
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16409603894646
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_56 سعید: درگیر پرونده بودم و داشتم ف
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_57
فرشید:
_مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟
_بابا این ابراهیم گوشت تلخ اومد سر میز رسول...بعد هرچی صداش کرد خواب بود.
کلی شلوغ کاری کرد بازم بیدار نشد..بعد...
_بعد؟؟؟؟؟
چه دسته گلی به اب دادی؟
_الکی الکی رفت واسه رسول توبیخی رد کرد...
دوبار دیگه توبیخی بگیره اخراجه...
از خنده سرش را پایین انداخت.
_سعیییییدددددد....میخندی؟؟؟؟؟
قبرت کنده اس...یا رسول بیچاره ات میکنه یا ابراهیم..
_خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم...
_ببین...فقط مراقب باش یه دفعه ای بهش نگی....حالش بده ها..
_خب حالا...فقط امیدوارم وقتی بفهمه بزاره قبل مرگ وصیت کنم...
خعلی باحال میشه..
وصیت کنم..
ریز ریز بشم...
با دستای استاد...
در حالی که داره وقت دنیا رو میگیره...
_فعلا که تو داری وقت دنیا رو میگیری...
با کف دست شانه اش ارام هل دادم..
بلند گفتم..
_برو به کارت برسسس...
_فرشید میگم به نظرت فرصت میده نوع مرگم رو خودم انتخاب کنم؟
_سعیدددد...انگار دلت میخواد یکی از همونا که به خورد رسول دادی به خورد تو هم بدم...د بیا برو...
خودت رو آماده کن برا جنگ جهانی...
......................
رسول:
کسل چشمانم را باز کردم...
استین دستم را بالا دادم و نگاهی به ساعت کردم.
_اوه اوه...دیر شد...
کی خواب برده بود؟
با عجله نیم ساعته پرونده ها را مرتب کردم و روی میز گذاشتم.
قرار بود دنبال زینب بروم و با هم برویم خانه.
بعد از تمام شدن کارها کاپشنم را از پشت صندلی برداشتم راه افتادم به سمت خروجی.
داشتم پله هارا یکی دوتا میکردم و پایین میرفتم که سعید را دیدم..
تا مرا دید سرش را پایی گرفت و دستش را روی صورتش گذاشت.
_سلام سعید..کجا میری؟
_علیک سلام...به مقصد خانه...
_ماشین داری؟
_نه ندارم...با تاکسی میرم.
_خب ماشین که هست...میرسونمت..
_عه...
نه..
نمیخواد...
یعنی... زحمت نمیدم..
_کلا امروز یه چیزیت هست ها..
خب گفتم که میرسونمت.
سعید:
گاوم زایید...
اخر مگر دیوانه بودم که قبول کردم..
داخل ماشین نشستیم..
بعد از حرکت داشتم به این فکر می کردم چه کنم که بو نبرد..
رسول گفت.
_سعیددد تو چرا اینطوری شدی؟؟
دستپاچه و با خنده به صورتش نگاه کردم.
_چطوری؟
_نمیدونم...انگار اتفاقی افتاده.
_راستش رو بخوای اره
_خب.؟
_میگم حالا که داری میری دنبال زینب خانم نمیخوای یه شاخه گلی چیزی واسش بخری؟
_چرا اتفاقا...سفارش دادم.
قبلش میرم تحویل بگیرم...
از جواب دادن تفره نرو..اخر که میفهمم..
_ایولا...داری پیشرفت میکنی...
تلفن رسول زنگ خورد...
درحالی که رانندگی میکرد نگاهی به صفحه گوشی کرد..
_اقا ابراهیم..
اوه اوه...
فک کنم دیگر گیر افتادم...
خود ابراهیم لو میداد..
_رسول بزن کنار جواب بده..
_باشه..ولی استرس گرفتی ها..
_میترسم دوباره یه حرفی بزنه عصبی شی بزنی به درختی جانوری انسانی..
جوونیم خب..
_وقت دنیا رو میگیری...
زد کنار..
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_57 فرشید: _مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟ _با
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_58
سعید:
بعد از اینکه ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و تماس را وصل کرد صدا را روی ایفون گذاشت..
_بله؟
_علیک سلام آقا رسول...بد نگذره..
_منظورتون چیه؟؟؟
از بلندگو برداشت و کنار گوشش گذاشت..
_...........
_اتفاقی افتاده؟؟
_................
نگاهی به من انداخت...
ابرویش را بالا داد....
_..............
_بله حتما... خداحافظ...
دستم را اماده گذاشتم روی دستگیره در...
_خب احیانا این اتفاق مربوط به من نیست سعید جان؟
_اروم باش...
_یه سوال...
تو نمی دونی من با ابراهیم مشکل دارم؟
_خب چرا...
_پس چرااااااااااا بهانه دادی دستششش....
ارامش قبل از طوفان بود.
خواستم در را باز کنم و از این طوفان فرار کنم که در را قفل کرد..
_کجا با این عجله مهندس..بودی حالا...
_میگم رسول اینجا خفه است..میتونیم تو فضای باز حرف بزنیم..
_اوهوم...راس میگی...
اما اینجا کتک زدن زیر دست رسول بیشتر حال میده..
با یک حرکت دستی در را بالا دادم و پیاده شدم..
هرچه توان داشتم جمع کردم در پایم و الفرار...
او هم پشت سرم میدوید...
پدر صلواتی کم نمی گذاشت..
_سعیددددد واستاااااا....کاریت ندارممممم...
با خودم می گفتم...
_اره جون عمه ات...واستم که تیکه بزرگه ام گوشمه...
_ یا همین الان وایمیستی....یا بالاخره یه جا خسته میشی...اونموقع حالت رو جا میارمممم...
با همون کراواتتتتت خفه ات می کنممم سعیدددد...
با هزار سلام و صلوات سرعتم را بیشتر کردم و سر خیابان با عجله تاکسی گرفتم و تمام..
نفس نفس میزدم
خنده ام گرفته بود.
خدا فردا را بخیر بگذراند
روز بعد:
رسول:
_علی سعید رو ندیدی؟
_فک کنم امروز مرخصی گرفته..
_مرخصی چرا؟
_چه میدونم..
با سعید تماس گرفتم..
_سلام علیکم اخوی کراواتی...
_و علیک السلام اقا رسول..
_می بینم که فرار کردی..
_نه بابا..چه فراری...یه ساعت مرخصی رد کردم که از خشم و غضب جناب عالی بهره مند نشدم.
_متاسفانه هرچقدر هم بخوای مرخصی بگیری از این یه مورد راه فرار نداری برادر...
_اوه اوه اوه..
حیف شد...
بزار معامله کنیم...
تو بیخیال حساب رسی من شو...
منم با یه خبر خوش میام پیشت...
_سعیددددددد......مگه دستمممم بهت نرسهههه...
من به خودم قول یه کتک حسابی دادم..
نمی تونمممم بزنم زیر قولم...
با خنده گفت.
_ای بابا...اوضاع زیادی درهم برهم شد..
این مجید منو از راه به در کرد با...
_مجید...
مجییییدددد...
مجیییییییددددد....
سعیییییییددددددد...
قبرتون کنده اسسسس...
.................
حدود سه ساعتی میشد که داشتم در مورد زیر مجموعه های اصلی تحقیق می کردم.
یک لحظه از پشت سرم صدایی بلد شد و پشتوانه اش دستی روی شانه ام نشست.
_اقا رسول...
داداش...
دلم برات یه ذره شده بود..
باورم نمیشد..خودش بود...
خود خودش...
بلند شدم و در آغوشش گرفتم...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16410295751594
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_58 سعید: بعد از اینکه ماشین را کنار
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_59
رسول:
_داووودد جانمممم خوبی؟
_عالی...تو چطوری استاد؟
شانه اش را بوسیدم.
_منم خوبم.
یک لحظه چشمم به سعید خورد که از دور نگاه می کرد.
انگشتم را به نشانه تهدید تکان دادم..
_داوود بشین ایجا برم و بیام.
_حله.
تا خواستم به سمت سعید بروم ابراهیم رو به رویم ظاهر شد.
_به به اقا رسول..کم پیدا شدی..
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
_اولا سلام اقا ابراهیم..
دوما...
من کم پیدا نیستم..شما از اتاقتون دل نمی کنید..
در ضمن...چهار ساعتی هست که اومدم..
بعد از تمام شدن حرفم بی توجه رفت سمت داوود..
دست داد و حال و احوال کرد..
حرصم گرفته بود..
چقدر بی خیال..
بعد رفت سمت میز و بی اجازه پرونده را برداشت و رفت..
_چته رسول؟چرا همچین می کنی؟
_تازه اومدی هنوز خبر نداری چه اتیشی به پا شده..
_آتیش؟
_بعلهههه..
تلفنم زنگ میخورد..
اقا محمد بود..
تماس را وصل کردم.
_سلام اقا..
_علیک سلام رسول جان..
کجایی؟
_سایتم..اتفاقی افتاده؟
_نه چه اتفاقی...امشب دعوتید خونه ما به صرف شام.
فقط زحمت بقیه ی بچه ها گردن تو..
بگو همه دعوتن..
_به سلامتی مرخص شدید؟
با خنده گفت.
_دیگه کاری کردم پرتم کنن بیرون..
_از دست شما آقا محمد...
خوشحال میشیم بیایم فقط ببخشید...منظورتون از همه چیه؟
_همه یعنی همه دیگه رسول...
ابراهیم،اقای عبدی،خانم طهماسب..فاتح...
همه...
_اخه...
_رسول چیزی شده که بی خبر باشم؟
_بلــــ....
یعنی نه چیز مهمی نیست.
_امیدوارم...پس منتظرم..
_چشم...مراقب خودتون باشید
تماس را قطع کردم.
داوود خیره بود به چشم هایم.
_خب اقا داوود..
امشب دعوت شدیم منزل فرمانده...
_اقا محمد؟
_بله دیگه...جز اقا محمد فرمانده دیگه ای هم هست؟
_قطعا خیر..فقط یه سوال پیش اومد..
_چه سوالی؟
_آقا محمد که یه جا بند نبود الان چطور شده نیومده سایت؟
_داوود جان بلند شو بریم نمازخونه...بلند شو..
_چرا همچین می کنی رسول؟... جواب بده خب
_حالا میفهمی..
..................
_فرشیددد بیا برو بهش بگوو...دست برنمی داره..
_رسول حالش بد میشه..
_الان بگیم بهتره تا بره اونجا و بفهمه..
پس می افته.
بیا برو بهش بگو جون من..
_چرا خودت بهش نمیگی پس؟
_آقااااا...من گاف میدم...گند میزنم..
_فرمایشات شما متین اماا....
_دیگه اما نداره..
محکم دستش را کشیدم و از پله ها بالا بردم..
نشاندمش روبه روی داوود که دست به پهلو خوابیده بود..
نیم خیز شد..
_خب..؟
_خب به جمالت...
_نمیگید اقا محمد چش شده؟
فرشید نگاه مظلومی به من کرد.
با چشم و ابرو اشاره کردم که شروع کند.
_اون روز به خاطر انفجار در و دیوار یه قسمت ریخت..
اقا محمد هم اونجا بود..
به همون خاطر موند زیر آوار..
وقتی پیداش کردیم پاش اسیب دیده بود.
رسول بقیه اش رو خودت بگو
پوکر فیس نگاهی به صورتش کردم که گفت.
_خب بابا...
داوود...
اقا محمد دیگه پا نداره..
بلند شد و رفت..
رک تر از این امکان نداشت..
کنارش نشستم..
_اقا محمد...پاش..قطع شده؟؟؟
_اروم..
_میگم قطعش کردنننن؟؟
سرم را پایین گرفتم.
_اره..
نگاهی به صورتم کرد..
_رسولللل... محمدددد نمیتونههه راه برههههه
_داوود...منو نگاه کن..
محمد میتونه راه بره..
با پای مصنوعی..
_پای مصنوعیییییی؟؟؟
رسول محمد رو تصور کن با پای مصنوعییی...
خودش را پرت کرد در آغوشم..
شکه دستی بر کمرش کشیدم..
صدای هق هقش بلند شد..
_گریه نکن داداش...
.................
فرشید:
_اگه گفتی از چی خوشحالم..
_چی؟
_از اینکه امشب که میریم خونه اقا محمد...
_خب؟
با خنده ادامه داد.
_سعید هم مجبوره بیاد..
نمیتونه بپیچونه..
در نتیجه حالش رو جا میارم.
فکرش را می کردم.
_رسول جان فقط طوری نباشه زیاد خونه نشین شه...
_سعی خودم رو میکنم..
فقط بی زحمت حواست به داوود باشه برم از مجید یه حالی بپرسم..
_اوه اوه.
رسول:
در زدم و وارد اتاق شدم..
_سلام علیک اقای دکتر..
_به...رسول..کاری داشتی؟
_نه فقط یه دارو میخواستم که اگه همکاری نکنی بلایی که میخوام سر سعید بیارم سر تو میارم..
_اوووو چه جدی...
لبخندی زدم.
_بله دیگه...اونموقع که میگم اینقدر وقت دنیارو نگیرید برا همینه...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16411369884866
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_59 رسول: _داووودد جانمممم خوبی؟ _عالی
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_60
رسول:
_اقا مجید همون موقع که داشتید واسه من نقشه می کشیدید باید به عواقبش فکر میکردید..
الکی نیست با رسول در افتادن...
نزدیک جعبه دارو ها شدم..
_اقا بگو چی میخوای بدم خب...
_نه بابا؟به خیال خودت بچه زرنگ تهرونی؟؟
با خنده گفت
_هرجور راحتی استاد..
_یه نوع داروی اسموتیک میخوام داداش...
با چشمان گرد نگاهم کرد..
درحالی که داشت از خنده منفجر میشد گفت.
_این کار اوج بی رحمیه رسوللللل...
یه شب داره میره مهمونی..
گند نزن به حالش..
به نظرم درجا شهیدش کنی عذابش کمتره..
_مجیدددد...داری یا...
_تهدید نکن...دارم...
رفت سمت کمدش..
شیشه ای را بیرون اورد.
سریع از دستش قاپیدم و نگاهی به اسمش کردم..
بی هیچ حرفی از در بیرون رفتم...
مجید بلند گفت..
_رسوللللل...زیاد ندی به خوردششش....کممممم...
در دلم گفتم
_اگه به خیال کم بودم که اینهمه خودم رو به اب و اتش نمیزدم.
محمد:
تلفنم زنگ خورد..
به دست ماهورا بوسه ای زدم و دادامش دست عطیه..
سعید بود..
_به به سلام..یادی از ما کردی برادر..
_سلام آقا خوبید؟
_الحمدلله..
کاری داشتی؟
_راستش میخواستم بگم امکانش هست امشب نیام؟
_سعید جان اگه کار مهمی داری اشکال نداره
ولی دلم میخواد همتون رو ببینم..
در مورد پرونده هم مواردی هس که باید بدونید.
_زیاد مهم نبود..
_پس منتظرم..
راستی..
به رسول بگو که محل قرارها و جشناشون رو پیدا کنه..
امشب لازمشون دارم.
_چشم...
سعید:
مهمانی امشب جور شده بود.
راه فراری نداشتم..
اماده بودم یک کتک حسابی از رسول نوش جان کنم..
برای رساندن خبر به رسول یک کاغذ نوشتم و روی میزش گذاشتم..
ترجیح دادم پست را از فاتح تحویل بگیرم و خودم دنبال فلورا وردی باشم...
.............
فرشید:
_رسول جان کارا رو سپردی به علی سایبری؟
_سپردم...
نگاهی به داوود کردم..
_مطمئنی میخوای بیای؟
_نگران نباش..خوبم.
_آقای عبدی نمیاد؟
_نه..امشب قرار داشتن...اقا ابراهیمم بعد شام میاد..
می دانستم رسول یک نفس راحت کشید.
رسول:_سعید کجاست؟
_رفته جای فاتح..
پست رو تحویل میده میاد.
خب بریم دیگه..
_ بریم..
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16412343824516
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_60 رسول: _اقا مجید همون موقع که داشتی
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_61
فرشید:
پشت در ایستاده بودیم..
خانم طهماسب و زینب خانم چند ساعتی قبل از ما رفته بودند..
در زدیم..
_سلام...
_سلام خوش اومدید...بفرمایید طبقه بالا..
جمعی به سمت پله ها رفتیم..
مقابل اتاق نگاهی به کفش های جلوی در انداختم..
عجب..
وارد اتاق شدیم..
رسول:
از دیدن صحنه رو به رو خشکم زده بود..
عجب آدمی بود
ابراهیم مقابل تخت اقا محمد نشسته بود و داشتند با هم می خندیدند..
حتی ابراهیم به خودش زحمت نداد که بلند شود.
فاتح ارام جوری که همه بشنوند گفت.
_اقا ابراهیم مگه شما نگفتید بعد شام میاید؟؟؟
اقا محمد صدایش را صاف کرد..
_اولا سلام علیکم
دوما..
من زنگ زدم گفتم بیاد..
بفرمایید تو پسرا..
ابراهیم هم سلام داد و جوابش را گرفت.
دست داوود را از پشت در دستم فشردم..
یخ کرده بود.
سرش را پایین گرفت
هیچ نگاهی به محمد نمی کرد.
_سعید و داوود کجان؟
با چشم اشاره ای به عقب کردیم..
ارام از پشت در خودش را نشان داد.
_سلام...
_اقا....سعید هم چند دقیقه ای میرسه
...............
نشسته بودیم..
عطیه خانم سفره را باز کرد..
_خانما پایین پیش مان..
شما همینجا غذاتونو میل کنید.کم و کسری بود بگید..
همه تشکر کردیم...
اقا محمد به کمک بچه ها تشکش را کنار سفره پهن کرد و نشست.
داوود همچمنان از نگاه کردن به اقا محمد فرار میکرد..
بی صبرانه منتظر سعید بودم...
که بالاخره صبرم به پایان رسید..
اقای مهندس در را باز کرد و بعد از احوال پرسی نگاه پرسشگرانه ای به جای خالی وسط من و ابراهیم انداخت..
_اقا سعید بشین دیگه...
_چشم اقا محمد..
بلند گفتم..
_دستات رو بشور بی زحمت بعد بیا سعید جان...
مظلومانه نگاهی به صورتم کرد و رفت که دستش را بشورد..
دور از چشم همه شیشه را از جیبم بیرون کشیدم و نصفش را خالی کردم داخل لیوان..
از انجا که بی رنگ بود زیاد مشخص نبود..
سعید:
اجباری نشستم کنار رسول..
همه مشغول خوردن بودند.
رسول بی صدا میخندید...
من هم مشغول خوردن شدم، که رسول پارچ دوغ را برداشت و ریخت داخل لیوانم..
با شیطنت نگاهی کرد و گفت..
_بخور سعید جان..
_مشکوک میزنی..
_طبیعیه مشکوک بودنم...نوش جونت..
ناگهان ا....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16413318862016
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_61 فرشید: پشت در ایستاده بودیم.. خانم
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_62
#قسمت_آخر
ناگهان دست سعید خورد به ابراهیم و لیوان اب دستش ریخت روی پایش..
همراهش غذا پرید گلویش..
ولوله افتاد..
سعید لیوان دوغ را داد دست ابراهیم..
ابراهیم هم کم نگذاشت و لیوان را یکباره سر کشید
خنده ام گرفته بود..
بیچاره ابراهیم..
اقا محمد چند باری به پشت ابراهیم کوبید تا سرفه اش قطع شد..
بعد از اینکه نفسش برگشت عصبانی نگاهی به سعید کرد..
_شمااا نمیتونید دو دقیقه اروم بشینیددد؟؟؟
من هم فریادش را بی جواب نگذاشتم.
_چتهههه؟؟؟
دوس داری فقط داد و بیداد کنی؟؟
_تو چی میگی این وسط..
سعید اخم کرده بود..
خواست جواب بدهد که پریدم وسط حرفش..
_دفعه قبلم سرم داد زدی چیزی نگفتم..
ولی امشب جلوی اقا محمد کوتاه نمیام..
اقا محمد نگاهش بین من و ابراهیم رد و بدل شد..
_چرا مثل موش و گربه به هم می پرید..
تو این یه هفته مگه چقدر اتفاق افتاده که شما همچین شدید..
غذاتونو تموم کنید صحبت می کنیم با هم..
هیچ کس صحبت نکنه..
_فرشید جان از رو میز اون دستمالو بیار سفره رو پاک کن.
_چشم..
عصبی نگاهی به جمع هفت نفره مان کردم..
با ولع بقیه غذا را خوردم..
شاید از اینکه نقشه ام قسمت ابراهیم شده بود خوشحال بودم..
بالاخره باید سهمی از حرص و خود خوری رسول را نوش جان میکرد.
نگاهم فقط به ساعتم بود..
تنها یک ساعت دیگر اثر میکرد.
...................
_خب اول اینکه برا پرونده یه برنامه هایی دارم که خواستم تا وقتی با اقای عبدی حرف میزنم شما تکلیف رو روشن کنید...
چهار نفر از شما باید انتخاب شن..
نگاهی به من کرد..
_اقا رسول گزارش رو اوردی؟
_بله..
از زمین برداشتم و دادم دست اقا محمد...
_توضیح بدم اقا؟
_بله بفرما..
_اون عکسایی که ضمیمه پرونده شده سعید و فاتح گرفتن.
خونه های ویلایی و جلساتی که عرفان شکوهی برنامه ریزی میکنه تا کسایی که مناسب جاسوسی ان شناسایی کنه.
بعد از شناسایی، فلورا وردی اونا رو جذب میکنه
البته این مهمونی های ویلایی برای رد و بدل کردن اطلاعات هم کاربردیه.
از افراد کم سن استفاده میکنن.
_ممنون..
خب حالا وظیفه ما چیه و به نظرتون چطور میتونیم کارا رو سریعتر جلو ببریم؟
بالاخره به حرف امد.
_به نظرم باید وارد شبکه شون شیم..
_دقیقا داوود..
حالا باید تنها یه نفر از اون کسایی که تو مهمونی شرکت میکنه رو دستگیر کنیم.
بعد از اینکه که با کم و کیف کار اشنا شدیم چند نفر رو بفرستیم تو دل ماجرا...
اما چون پرخطره میذارم به عهده خودتون..
هر کس میخواد بسم الله..
دو نفر خانم و دونفر اقا..
یکباره دست همه بالا رفت..
از زیبا ترین صحنه هایی که به عمرم دیده بودم.
چقدر انسان میتواست عاشق باشد..
با اینکه همه میدانستیم نفوذ در یک شبکه جاسوسی ریسک بالایی دارد و هر لحظه اش پر از خطر است اما داوطلبانه دستانمان را بالا برده بودیم.
اقا محمد با خنده گفت.
_همه که نمی تونید برید..
رسول و سعید میمونن تو سایت، به اونا نیاز داریم.
میمونه دو نفر بین شما..
دپرس نگاهی به اقا محمد کردم..
صدای سعید هم در امده بود..
_آقااااا خب علی سایبری هست دیگه...
چرا من نرم؟
_علی خودش درگیر یه پرونده دیگه شده..
تا فردا از بین بقیه دو نفر رو انتخاب کنید.
من خودم با خانم طهماسب و خانم فهیمی صحبت می کنم..
اگه قبول کردن این هفته راهی میشید..
خب این قضیه تموم..
بگید ببینم چرا اینقدر به هم میپرید.
باز هم ابراهیم دهنش را باز کرد و شروع به صحبت کرد.
_اقا محمد..تنها کسی که میتونه با این گروه کنار بیاد شمایید...
با طعنه گفتم
_اون دیگه مشکل شماست فرمانده...
_رسوللل...
_تو این یه هفته هر کاری خواستی کردی..
هرچقدر تونستی داد و بیداد راه انداختی..
هی بیگاری کشیدی از بچه ها..
میدونی چیه؟
ما وقتی اقا محمد بود با میل خودمون شیفت اضافه کار میکردیم ولی کاری کردی که همه فراری شدن..
اقا محمد نگاهی به ما کرد.
_یعنی چی؟
_اقا من یه روزم اعصابم درست نیست..
هرچی خواسته بارم کرده...
اگه اینطوری پیش بره انتقالی میگیرم میرم..
_ابراهیم؟
_بله اقا؟
_تو به چه حقی سر بچه ها داد میکشیدی؟؟؟
_محمددد من به عنوان یه فرمانده حق توبیخ ندارم؟؟؟
_نههههه...
تو حق اینو نداری که به داداشای من سخت بگیری..
حق اینو نداری که به خاطر چیزای پیش پا افتاده اونا رو توبیخ کنی..
حق نداریییی
_پس بگو من چیکار میکنم تو این گروه؟؟؟
_نظارتتتت...
نه اینکه صدات رو بندازی ته حلقت، هرچی خواستی بگی..
بهت گفته بودم این بچه ها مثل برادرامن..
گفته بودم ...
تکان خوردن های ابراهیم خبر از این میداد که بالاخره دارو اثر کرده..
صورتش را جمع کرده بود.
از جایش بلند شد.
_اقا محمد بعدا حرف میزنیم در این مورد..
من باید برم...
پایش را که از در بیرون گذاشت خنده ام گرفت..
_چته؟
_سعیدد....تنبیه تو، قسمت ابراهیمِ بیچاره شددد..
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16414999317026