گــــاندۅ😎
#رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_55 دستش را روی پیشانی ام گذاشت.محکم و با ضربه سرم به عقب کشید. با دست دیگر
✨✨✨ ✨✨
✨✨ ✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_56
فرشید:
به گفته ی آقا محسن به سمت موقعیت راه افتادم.
بعد از رسیدن به رسول خبر دادم..
باید رفت و آمد هارا کنترل می کردم.
نیم ساعتی پشت تپه ها سنگر گرفته بودم.
تنها قسمت ورودی سوله در دید بود.
سوله ای که حالا مطمئن بودم آقا محمد آنجاست.
مردی در حالی که باتومی را در دستش جولان می داد از آنجا خارج شد..
داعشی بود...
خون سرخ در دستانش زنده بود...
گر گرفتم...عصبی بودم...قطعا دوباره می خواست به سراغ آقا محمد برود.
از جایم بلند شدم...
فاصله زیاد بود..در میانه راه پشیمان شدم....دیگر خیلی دیر بود...آن مرد من را دیده بود.
اسلحه را مسلح کردم که با مشتی که زیر چشمم خواباند از دستم افتاد.
در حالی که به پشت روی زمین افتاده بودم پایم را روی زمین خاکی می کشیدم تا بتوانم اسلحه را نزدیک خودم کنم.
_اسلحه رو بنداز اینور جوجه.
نزدیک شد...
پوتینش را روی دستم گذاشت و با یک حرکت آن را چرخاند..
حس کردم استخوان های دستم خرد شد.
بی خیال فرشید....که چی؟....حالا تو هم این طرف زمینی....اتفاقی که نباید افتاد..
از لباس گرفت و بلندم کرد.
زیر چشمم می سوخت..
دستم را نمی توانستم تکان دهم.
با ضربات پش سر هم مرا به سمت پله های کنار سوله کشاند..
ناگهان نیکلاس رو به رویم در آمد.
_به آقا فرشید...درس گفتم دیگه؟...می بینم که همتون برا هم جانفشانی می کنید...ولی برا من زیاد هم بد نشد...
صدایش را بلند کرد.
_ببرش پیش فرمانده اش... به دردت می خوره...واسه حرف کشیدن از محمد عالیه..
از اتاق بیرون شدیم...
ای بابا...خدایا..
اگر قرار بر این است که باعث و بانی زجر کشیدن فرمانده ام باشم همان بهتر که همین جا جان دهم تا در کنار رفیقم.
نمی خواستم فرار کنم...می خواستم بی خیال این نقشه ی مسخره اش شود.
با بازویم ضربه ای به سینه ی مرد زدم که چند قدم عقب رفت...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16350531935714
گــــاندۅ😎
موندم که رفتن شما رو ببینم؟؟؟ موندممممم... چرااااااا مگه من چقدر تحمل دارممم؟؟ تا کی باید شاد باشمم
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_56
سعید:
درگیر پرونده بودم و داشتم فکس های خانم طهماسب را بررسی می کردم که متوجه رسول شدم...
از دیوار گرفته بود و لنگ لنگان داشت پله هارا بالا می امد.
به سمتش رفتم.
_خوبی رسول؟
_سرم گیج میره...میری قرصام رو بیاری؟
_کجاست؟
در حالی که از سرش گرفته بود و چشمانش بسته بود گفت.
_نمیدونم...یادم نمیاد...
فک کنم تو کاپشنم بود.
_تو برو بشین پیداش می کنم.
بعد از اینکه روی صندلی نشاندمش اول رفتم بهداری..
_سلام مجید جان..
_علیک سلام اقا سعید...بفرما؟
_میگم کاپشن رسول اینجا مونده؟
_اره فک کنم..
کمدش را باز کرد..
_اینه
به سمتم گرفت..
_حالش چطوره؟
در حالی که جیبش را میگشتم گفتم.
_سرگیجه داره...اومدم قرصاش رو ببرم..
_خب بیار ببینمش شاید سرم بزنم حالش بهتر شه..
_نمیاد...به زور نشوندمش..
_ ازمایش داده؟ این حد سردرد و سرگیجه طبیعی نیستــ.
_نمی دونم...به من که چیزی نگفته.
قرص را پیدا کردم..
پرتش کردم بالا و گرفتمش...
_کشف کردم مجید
رسول:
سرم داشت منفجر میشد...فکر ان فیلم رهایم نمی کرد..
بیخوابی داشت کلافه ام میکرد..
اخر پس می افتادم از این همه استرس و بیخوابی..
با صدای برخورد لیوان با میز سرم را بالا اوردم..
_این قرصت اینم مجید داد بخوری...
_چته چرا میخندی؟؟..
_هیچی..
_یه نمه مشکوک میزنی سعید...
خبریه؟
_نه خدایی..
من برم به کارات برس
متعجب به رفتنش نگاه کردم...
قرص هارا با هم قورت دادم و نشستم پای تحقیق و گزارش.
محمد:
_به...اقای متخصص...بفرما تو..
به سمتم امد..در اغوشش گرفتم.
_خوبید؟
_الحمدلله...
تو کجا اینجا کجا؟
_یه آقا محمد بیشتر که نداریم..
اومدم به رفیق بی وفام سر بزنم..
نزدیک چهار سالی هست که همو ندیدیم..
_دم شما گرم...بشین، راحت باش.
_ببخش دست خالی اومدم.
_این چه حرفیه..
همین که خودت اومدی از سرمم زیادیه..
چه خبر از پرونده؟
تا کجا جلو رفتید؟
_فعلا که هیچی..
عملا فقط سه نفر رو شناسایی کردیم..
دارم سعی می کنم ببرمش جلو..
_عالی...
یه توضیح بده ببینم چه خبره.
_خب این پرونده تا اونجا که ما میدونیم از یه دختر به اسم هیفا خط گرفته.
احتمال میدیم سر شبکه باشه.
هیچ اسم و مشخصاتی ازش ثبت نشده و مجهول الهویه ست.
به نظر میرسه که به قتل رسیده ولی مطمئن نیستیم.
دو نفر رو به هم وصل کرده تا به وسیله اونا افرادی رو برای جاسوسی تربیت کنن.
اسکات رایان و سوزان صافاریان.
این دو نفر هم چند زیر مجموعه مهم دارن که تو ایران فعالیت می کنن...
_خب رو کدوم یکی از اینا تمرکز کردید؟
_هیفا...
بعد مکثی طولانی گفتم.
_زیر مجموعه های اصلی کیا هستن؟
_فلورا و فاتن وردی..عرفان شکوهی...البته فعلا.
_رو هیفا تمرکز نکنید به هیچ عنوان..
اینهمه سر شبکه و زیر مجموعه..
نمیدونیم چه هدفی دارن و از کی دستور میگیرن
پس اون سه نفر رو کنترل کنید و براشون ت.م بزارید.
دستی به صورتش کشید و با لحن خسته ای گفت.
_چشم.
_تونستی با گروه خودت رو وفق بدی؟
_نه...اونا باید نسبت به من خودشون رو وفق بدن..
_ابراهیم....اون بچه ها همه مثل برادرای منن..اگه بی قراری می کنن سخت نگیر..بالاخره کنار میان با موضوع..
فرشید:
_سعید رسول کو؟
_ها
_کجای حرف من خنده داشت که میخندی....؟
در حالی که داشت میترکید گفت.
_اقا ابراهیم کجاست؟
_جواب منو بده خب...
_هنوز تو کف کاری ام که کردم..
بیچاره از خواب بپره منو تیکه تیکه میکنه
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16409603894646