گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_51 محمد: بالاخره کار خودشا
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_52
_می دونی که..... داعشی جماعت رحم و مروت حالیش نیس...
_نه که تو و خواهرت رحم و مروت حالیتونه.
_مواظب باش چی از دهنت بلغور می کنی پسره ی عوضی...
_عوضی تویی و هرکی که پاش به خاک کشورم باز شده.
نزدیکم شد..
از عصبانیت دندان هایش را به هم قفل کرد.
_شنیدم سینه ات تیر خورده.
دستش را روی زخمم گذاشت... گوشت سینه ام را در دستانش مچاله کرد...
از درد چشمانم را بستم.
تمام بدنم می لرزید.
_چطوره...جرعت داری یه بار دیگه بهم بگو عوضی تا نشونت بدم...
تمام قدرتم را جمع کردم...
حس کردم تمام بدنم گر گرفته..
باید منتظر بدتر از این می بودم.
_کثافت حروم زاده....جرعت داری دستم رو باز کن تا نشونت بدم...
ناگهان....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16348300539074
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_51 اقای عبدی: _حتما...بله... گزارش فع
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_52
محمد:
اقای عبدی راست میگفت...
اسمش حماقت بود..
اینهمه سال درس خوانده بودم که اخرش کناره گیری کنم..
انتظار داشتم خود اقای عبدی برگه بازنشستگی را کف دستم بگذارد ولی داشت تشویقم می کرد به ماندن..
ماندنی که اسان نبود..
در باز شد و رسول داخل شد..
هنگ کردم..
این وقت شب اینجا چه می کرد..
_سلام اقا محمد..
_سلام استاد رسول...حال شما
_من که الحمدلله فعلا زنده ام..
کنارم نشست..
_میگم ناراحت نیستید که پاتون قطع شده؟
_از ناخن گرفتن راحت شدم...خیالی نی..
خندید..
خنده اش غم داشت ولی مهم نبود..
_مگه نباید الان خونه باشی استاد؟
_چرا ولی خواستم بیام شما و داوود رو ببینم...
_حال داوود چطوره؟
سرش را پایین انداخت
_عملش همین نیم ساعت قبل تموم شد..
کلیه اش رو پیوند زدن..
فعلا می برنش مراقبت های ویژه تا بهوش بیاد..
_غمت نباشه رسول جان... خب؟
_اقا شما برمیگردین دیگه؟
زد وسط هدف..
ایا واقعا برمی گشتم؟
میخواستم که برگردم؟
اصلا چرا به برنگشتن اصرار داشتم؟
جواب این سوال چه بود که مرا اینقدر پریشان کرده بود؟
_بی زحمت پارچه خاک تربت رو از کمد درار...
میخوام تیمم کنم...
کم مونده اذان صبح..
خم شد و پارچه را روی میز گذاشت..
بالش سرم را صاف کرد و تخت را اورد بالاتر..
تیمم که کردم خواستم نمازم را شروع کنم..
رسول دستم را بوسید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
چقدر عوض شده بود..
شادی و شیطنتی در چهره اش نبود..
اولین نمازی که با این حال خواندم..
حالا که نمازم تمام شده بود وقت استخاره بود..
قران را به پیشانی ام چسباندم..
بوسیدم و صفحه ای از ان را باز کردم.
حالا جای اما و اگر نداشتم..
((مومنان کسانی هستند که به خدا و پیامبرش ایمان اوردند و اگر با او در کار مهمی باید یکجا گردآید تا اجازه نگیرند، مجلس را ترک نمی کنند........))
کافی بود:)
رسول:
سردردم هر لحظه بیشتر میشد..
با این حال اگر به خانه میرفتم زینب نمیگذاشت پایم را از در بیرون بگذارم..
دارویی که دکتر داده بود را از جیبم در اوردم و یک قرصش را قورت دادم..
چند دقیقه ای صندلی ماشین را خواباندم و چشمانم را بستم..
کمی که سرگیجه ام بهتر شد استارت زدم و راه افتادم سمت سایت..
........................
سمت اتاق میرفتم که چشمم روی کامپیوتر فرشید ثابت ماند...
روشن بود...
یک فایل روی برد باز استپ شده بود..
فیلمی ضبط شده...
فرستادم روی ایمیل خودم...
پشت میزم نشستم..
سیستم را روشن کردم فایل را باز کردم.
تنم یخ کرد...
همان فیلم....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16405074421154