eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_60 رسول: تمام ذهنم درگیر صداهایی بود که شنیده
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _تو اینجا چی کار می کنی داوود؟... _من که دنبال سوژه ام....شما چرا اینجایید؟....برا عملیات؟ عصبی فریاد زدم.. _درست حرف بزن ببینم...تو الان باید پیش سعید باشی...برا دستگیری ویکتوریااااا....اینجا چی کار می کنی؟ _داداش چرا عصبی میشی؟....گفتم که...دنبال سوژه ام دیگه....ویکتوریا.. _داووودددد....چرا نگفتی داره میاد اینجا؟... _مگه باید می گفتم؟...قرار بود فقط دنبالش باشم... _وای داووود...بدبخت شدیم....ویکتوریا به خون اقا محمد تشنه است...خدا کنه بلایی سرش نیاره.. با فریادم آقا محسن و بچه ها متوجهمان شدند... _چته رسول؟..چرا داد می زنی؟...می شنون صدامونو... _تو اینجایی داوود؟ _بله اقا... ت.م ویکتوریام... _رسول هنوز که اتفاقی نیفتاده... نگاهی به سر تا پای داوود انداخت.. _تو چرا جلیقه نداری؟ _وقت نشد بگیرم اقا محسن... جلیقه را از تنش در آورد و به سمت داوود گرفت. _بگیر تنت کن... _ولی.... _ولی نداره داوود....سریعتر...وگرنه اجازه شرکت تو عملیات رو بهت نمی دم... داوود: برای گرفتن جلیقه مردد بودم... _بگیر داوود. دستم را با اکراه جلو بردم و از دستش گرفتم... _سریعتر راه بیفتید...سیم هدفون تو گوشتون باشه...گزارش لحظه ای بدید...شما حواستون به طبقات بالا باشه....من و داوود می ریم سوله اصلی....امکان درگیری خیلی زیاده...مراقب باشید.. اولویت اولمون جون اقا محمد و فرشید بعد دستگیری ویکتوریا... متوجه شدید؟ رسول گفت: _آقا میشه منم با شما بیام؟ _نه رسول...سریعتر برید... محمد: حس کردم تمام انرژی ام به یک باره خالی شد... دستم از روی گلویم لیز خورد و روی پایم افتاد... تنها صدای فرشید بود که در گوشم اکو میشد... نگران بود.. انگار تمام بدنم بی حس شده بود.. بی رمق بودم. خواستم حداقل دستش را در دستم بفشارم که اینقدر نگران نباشد....اما دریغ از یک عکس العمل.. دریغ از یک... فرشید: حس کردم نفسش برگشت... سینه اش خس خس می کرد... وای خدایا شکر.... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16352678976474
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_60 رسول: _اقا مجید همون موقع که داشتی
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 فرشید: پشت در ایستاده بودیم.. خانم طهماسب و زینب خانم چند ساعتی قبل از ما رفته بودند.. در زدیم.. _سلام... _سلام خوش اومدید...بفرمایید طبقه بالا.. جمعی به سمت پله ها رفتیم.. مقابل اتاق نگاهی به کفش های جلوی در انداختم.. عجب.. وارد اتاق شدیم.. رسول: از دیدن صحنه رو به رو خشکم زده بود.. عجب آدمی بود ابراهیم مقابل تخت اقا محمد نشسته بود و داشتند با هم می خندیدند.. حتی ابراهیم به خودش زحمت نداد که بلند شود. فاتح ارام جوری که همه بشنوند گفت. _اقا ابراهیم مگه شما نگفتید بعد شام میاید؟؟؟ اقا محمد صدایش را صاف کرد.. _اولا سلام علیکم دوما.. من زنگ زدم گفتم بیاد.. بفرمایید تو پسرا.. ابراهیم هم سلام داد و جوابش را گرفت. دست داوود را از پشت در دستم فشردم.. یخ کرده بود. سرش را پایین گرفت هیچ نگاهی به محمد نمی کرد. _سعید و داوود کجان؟ با چشم اشاره ای به عقب کردیم.. ارام از پشت در خودش را نشان داد. _سلام... _اقا....سعید هم چند دقیقه ای میرسه ............... نشسته بودیم.. عطیه خانم سفره را باز کرد.. _خانما پایین پیش مان.. شما همینجا غذاتونو میل کنید.کم و کسری بود بگید.. همه تشکر کردیم... اقا محمد به کمک بچه ها تشکش را کنار سفره پهن کرد و نشست. داوود همچمنان از نگاه کردن به اقا محمد فرار میکرد.. بی صبرانه منتظر سعید بودم... که بالاخره صبرم به پایان رسید.. اقای مهندس در را باز کرد و بعد از احوال پرسی نگاه پرسشگرانه ای به جای خالی وسط من و ابراهیم انداخت.. _اقا سعید بشین دیگه... _چشم اقا محمد.. بلند گفتم.. _دستات رو بشور بی زحمت بعد بیا سعید جان... مظلومانه نگاهی به صورتم کرد و رفت که دستش را بشورد.. دور از چشم همه شیشه را از جیبم بیرون کشیدم و نصفش را خالی کردم داخل لیوان.. از انجا که بی رنگ بود زیاد مشخص نبود.. سعید: اجباری نشستم کنار رسول.. همه مشغول خوردن بودند. رسول بی صدا میخندید... من هم مشغول خوردن شدم، که رسول پارچ دوغ را برداشت و ریخت داخل لیوانم.. با شیطنت نگاهی کرد و گفت.. _بخور سعید جان.. _مشکوک میزنی.. _طبیعیه مشکوک بودنم...نوش جونت.. ناگهان ا.... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16413318862016