eitaa logo
گــــاندۅ😎
340 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_54 رسول: برای فعال کردن میکروفون دو دل بودم.
دستش را روی پیشانی ام گذاشت.محکم و با ضربه سرم به عقب کشید. با دست دیگرش تیزی چاقو را کف دستم گذاشت... _حرف بزن...اطلاعات بده... _مرگ با عزت... _که اینطور...پس حرف نمی زنی... _این دفعه ی اولی نیست که می گم.... من حرفی ندارم...اطلاعاتی ندارم...داشته باشم هم سرم بره هیچی نمی گم. _اخرِ امروز حالت رو می پرسم... چاقو را روی دستم فشار داد...چنان طولش می داد که حس کردم نفسم بالا نمی آید... خون با فشار از کف دستم سرازیر شد. _این تازه اولشه... اشاره ای به نفرات پشت سرش کرد.. _تا می خوره بزن... فقط با صورتش کار نداشته باش.. اونو می خوام واسه زنش نگهدارم... ته دلم خالی شد...عطیه... به سمتم آمدند...با باتوم های برقی که دستشان بود شروع کردنند به کوبیدن... با هر ضربه حس می کردم گوشت تنم له می شود... تمام صورتم خیس شده بود...به نفس نفس افتاده بودم.. زخم دستم گز گز می کرد.. _تحملت که بالاست....منم که کارم سخت تر شده...حرف بزن...دلم نمی خواد از اسید یا شوکر استفاده کنم...زود باش... در حالی که نفس نفس می زدم گفتم. _من حرفی ندارم....فعلا که گوشت دست گربه افتاده...ولی مطمئن باش تاوان همه کارات رو پس می دی... با تک خنده ای گفت. _ببینم یعنی تو هیچ نقطه ضعفی نداری؟....زنت؟... _دستت بهش نمی رسه بی ناموس....جرعتش رو نداری... _باشه....قبول...دستم بهش نمی رسه...ولی اینکه فیلم سر بریدنت رو ببینه ...حتی فکرش هم آزار دهنده اس...چه صحنه ای بشه.. رسول: _الو...داوود...چی شد؟... تونستی بفهمی کجا رفت؟ _اره رسول جان.. از وقتی از اونجا اومده بیرون داره می گرده...آدرس ها رو برات می فرستم...خیلی مشکوکن... _سریعتر داوود....سریعتر... قطع کردم.. به دقیقه نکشیده آدرس ها را برایم فرستاد... با برسی هایی که کردم متوجه شدم تمام این آدرس ها به هم مرتبط اند...پس قطعا منشع تمام انفجار ها و البته تیم های جاسوسی از این مکان ها سازماندهی می شدن... به اقا محسن خبر دادم... انگار زمان عملیات فرا رسیده بود.. _فرشید صدام رو داری؟.....فرشید؟.... گوشی را برداشتم... پشت سر هم زنگ می زدم.. نگرانی ام تشدید شد... تنها راه فهمیدن اینکه فرشید گیر افتاده یا نه میکروفون بود.. فعال شد.. محمد: _می بینی؟...جوجه مامورا واسه نجاتت هر کاری می کنن...چطوره از این پسره کمک بگیریم؟...موافقی؟ در میان خواب و بیداری بودم.. فرشید مقابلم افتاد.. سرش را بلند کرد. کبودی صورتش جانم را آتش می زد... _بازش کنید... با خشونت هلم داد.. پاهایم بریده بریده شده بود...زخم داشت..به خاطر سیخی که در زخمم فرو کرده بود، سینه ام می سوخت.. حالا نوبت چه بود؟ جای من و فرشید عوض شد... با ضربه ای به کمرم زد روی زمین افتادم. حالا من مقابل فرشید زانو زده بودم. _حرف می زنی یا سر فرمانده ات رو بزارم رو سینه اش.... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16349863527674
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_54 رسول: _خب؟...که چی؟ می خوای اینهمه
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 ابراهیم: _ابراهیم چت شده تو؟؟؟؟ همه ازت شاکی ان؟ از این اخلاقا نداشتی که سر زیر گروهت داد بکشی.. خوبه بهت گفتم حواست به رسول باشه... _اقای عبدی...من این روزا حالم خوش نیست.. سعی می کنم مثل قبل شم ولی نمیشه.. منم مشکلات خودم رو دارم.. اگه قراره سر هر موضوعی یه بهانه بیارن من تحمل نمی کنم.. اگر که اختیار گروه رو دادین به من و من موقتا فرمانده ام اجازه بدید با روش خودم پرونده رو ببرم جلو... _اصلا تمرکزت روی هیفا چه دلیل داره.. ما وقت نداریم که بخوایم زمانمون رو برا جزئیات بزاریم.. به کارت شک ندارم ولی این پرونده با قبلی ها متفاوته... _اقا یعنی نباید از اول کار درست پیش بریم؟ من خواستم تمام کارا پشت سر هم و منظم باشه. اگه ندونیم هیفا چه کارایی کرده و چطور این زنجیره رو به هم وصل کرده عملا تحقیقاتمون باد هواست. _باشه...دلایلت منطقیه ولی به نظرم با محمد حرف بزن.. اصلا رفتی عیادت محمد؟ کلافه نفسی بیرون دادم. _وقت نشد.. _امروز حتما به محمد و داوود سر بزن..نا سلامتی رفیقشی. _چشم...وقت باز می کنم میرم. _خوبه یه جلسه این هفته باید داشته باشیم.. یکم تحقیقات رو گسترش بده.. همش که نباید رو این کیس تمرکز کنی. .............................. رسول: _اخه این چه وضعشه رسول اقا... ببین با دست خودت چیکار کردی... تازه عملش کردن مثلا.. _پانسمانش تموم نشد دکتر...؟ نفسش را محکم بیرون داد.. _نخیررررررر صبررررر _مجیدددد... دکتررر.. متخصص... من کلی کار دارممم زودتر ببند باند رووو.. _عجب یه دنده شدی.. شیطونه میگه یه ارامش بخش بهش بزنم بخوابه تا فردا شب _مجیددددد.... _باشه بابا....اگه اینقدر گیر نداده بودی تا الان تموم شده بود. داوود: چشم که باز کردم رسول بالا سرم بود... _خوبی داوود؟ _خوبـ.م _شرمنده... _سرت..رو..بگیـ..یر...بالا...داداش.. _بهم نگو داداش..نگووو ....دارم آب میشم... اخه مگه داداش به داداشش زخم میزنهههه... اشکم جاری شد.. _دستت...خوبـ...ـه؟ نگاهش رفت سمت دستش.. _نه....این دست هیچ وقت خوب نمیشه.. _میگـ..م ها...داری...وقت..دنیا..رو.. می.گیری.. بلنـ...د..شو..برو..به کارات..برس.. اقا..محمد..توبیخ میکنه ها.. رسول: بغض کردم.. محمد.. اقا محمد.. فرمانده... پشت و پناهمون.. _...دیگه محمدی نیست که بخواد توبیخ کنه با چشمانی که از تعجب گرد شده بود سعی کرد بلند شود... _آیییی... یعنی چیی.. نیسـ...ت...؟؟؟؟؟ _هست...اما دیگه تا چند وقت نمیاد سایت.. جاش یه فرمانده دیگه اومده...ابراهیم _کدوم...ابراهیم؟ _تازه اومده.. _خب..اقا محمد...کجاس؟؟ _خوب که بشی میفهمی..فقط خوب شو..خب؟ .......................................... حالا که دیگر خیالم از بابت عمل داوود راحت شده بود خداحافظی کردم و از اتاق بیرون امدم... از کنار اتاق اقا محمد که رد میشدم ابراهیم را دیدم که داشت با محمد حال و احوال می کرد.. کاملا تغییر کرده بود.. مهربان شوخ صمیمی.. بیخیالش شدم و رفتم سمت فرشید.. _فرشید من دارم میرم... _خودم می رسونمت... _با تاکسی میرم داداش... _اقا ماشینم هست دیگه..میرسونم.فقط چند ساعتی باش اینجا تا کارا رو تموم کنم. _دمت گرم.فقط زود تر بریم که امشب زینب شیفته.. ببینه اینجام بستریم می کنه تا اخر سال... خندید. _میریم تا از دست نرفتی...فقط صبر ........................... _همینجا نگه دار پیاده میشم... _مگه نمی ری خونه؟ _نه..میخوام قدم بزنم.. _دعوا راه نندازی ها.. _چشممم..حالا اجازه هست برم؟؟؟ لبخندی زد و گفت. _برو به سلامت.. ساعت 2 شب... تنها... همه جا خلوت... سرما.. در ان پیاده رو قدم میزدم.. نزدیک گلزار بودم.. شاید میخواستم خودم را ارام کنم.. از اینکه فیلم را ببینم هراس داشتم.. ترس از گذشته ای که گذشته بود ولی هنوز زخمش در جسم و جان برادرانم مانده بود. قطعه شهدا... حسام... کجا بود؟ هرچه فکر کردم یادم نیامد.. زنگ زدم به فرشید.. _سلام فرشید جان.. _سلام....جانم؟ _میگم حسام کجاست؟ یادم نمیاد؟ _میبینم که تک خوری می کنی داداش... نوش جونت قطعه 25...بگردی پیدا می کنی... _باشه...ممنون.. مزارش از دور چشمک میزد.. به سمتش رفتم.. سمت راست قبر نشستم.. بوسه ای به اسم حک شده اش زدم... _رفیق بی وفات اومده..نیستی ببینی چه کردم.. از جیبم گوشی هوشمندم را در اوردم. فیلم را باز کردم و گذاشتمش روی پایم... ان از چشمانم ان از پاهایی که قرار نداشت.. ان هم از چاقویی که قلب فرمانده را نشانه گرفت ولی به پهلوی برادر اصابت کرد... باز لرزش دستانم شروع شد...اشک دیدم را تار کرد.. حالا دیگر تمایلی به این دید نداشتم.. میدیدم که چه؟ که شرمنده نگاهشان باشم؟ خواستم از جایم بلند شوم ولی مگر میشد؟ مگر این پا توانی داشت... دستانم را روی مزارش کوبیدم... _چراااااااااااااا؟؟؟؟ من موندم...منو نبردی که اینطوری تحقیر شم؟؟