eitaa logo
گــــاندۅ😎
325 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_50 محمد: از بچه ها خداحافظی
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: بالاخره کار خودشان را کردند... نیم ساعتی بود که چشم بسته روی زمین افتاده بودم... هر از گاهی صدای باز و بسته شدن در به گوش می رسید... با همان چشمان بسته سنگینی نگاهی را روی خود حس می کردم.. برایم مهم نبود چه اتفاقی می افتد... سرم از تنم جدا کنند... آتشم بزنند... تکه تکه ام کنند... یا... فقط می خواستم ای ماموریت به سرانجام برسد. چه زنده بمانم، چه... تنها حسرتم حرم بود... حتی از فرزندم هم دل کنده بودم... ای کاش می شد از عطیه و عزیز حلالیت بگیرم. در این فکر ها بودم که صدای قدم هایش مرا از فکر دراورد. رسول: _حسااااااممممم.... _چی شد؟ _سریعتر آقا محسن رو صدا کن.... _باشه...اتفاقی افتاده.. _حساااام. _خیله خب. بعد از چند دقیقه آقا محسن صدایم کرد. _کارم داشتی رسول؟ _آقا ردیاب متوقف شد. _ت.م بزار...داوود رو بفرست...باید از فرصت پیش اومده درست استفاده کنیم...همه رو باید زیر نظر بگیریم... درضمن...قراره چند نفر نیروی جدید بیان. _کی؟ _خانم ملکی و خانم فهیمی با چند تا خانم دیگه...تو این عملیات لازمه. _اهااا.... فقط لازمه پرنده هم اعزام کنیم موقعیت؟ _نه رسول...الان زوده...باید از منطقه اطلاعات کامل به دست بیاریم..این طوری می تونیم با اطمینان قدم برداریم... _تا یه ساعت دیگه دسترسی می گیرم برا تصویر هوایی. _داوود کجاست نمی بینمش.. _فک کنم تو حیاطه.. _باشه...خسته نباشی...به کارت برس. محمد: پارچه ی روی چشمانم را کنار زد.. _خب خب....اقای فرمانده...باز رسیدیم به هم....گفته بودم نمی تونی از دستم فرار کنی. این بار فرق داره....می دونی فرقش چیه؟ اینکه این بار ازت اطلاعات می خوام....در عوض جونت رو می بخشم... تنها راهی که می تونی زنده بمونی... بهت پیشنهاد می کنم از این فرصت استفاده کنی. _فرصت؟....تو به این میگی فرصت؟...پس همون بهتر که تا آخر عمرم زجر بکشم تا بخوام از این فرصت استفاده کنم. _خود دانی...من بی صبرانه منتظرم تا خودم سر از تنت جدا کنم. _منم بی صبرانه منتظر اون لحظه ایم که دستبند می زنن رو دستت..لحظه ی شکستنت. لبش را از عصبانیت زیر دندانش فشرد. _از اونجا که شکنجه های الکساندر جواب نداده بود تصمیم گرفتم این کار رو بسپرم به یه کار بلد....یه داعشی....یه بی رحم...کسی که خوب بلده زجر بده... می دونی که...داعشی جماعت رحم و مروت حالیش نیس... ::::::::::::::::::: پ.ن:یه داعشی😱😱 لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16348300539074
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 اقای عبدی: _حتما...بله... گزارش فعلی رو براتون ارسال می کنم...خدافظ. _کی بود اقای عبدی؟ _از وزارت اطلاعات بودن.. یه گزارش اولیه از پرونده میخوان.. شما فعلا از عرفان شکوهی اسمی نبرید تا خودم بگم.. _چشم...به رسول میگم اماده کنه.. _راستی... رسول حال جسمی و روحیش زیاد خوب نیست..بهش سخت نگیر.. _حتما.. _دارم میرم بیمارستان.. هم داوود عمل داره هم میخوام یه سر به محمد بزنم و در مورد جزئیات پرونده بهش توضیح بدم.. تو هم از این هفته باید تمام کارهایی که میکنی با مشورت محمد باشه.. _میتونم بپرسم چرا منو گذاشتید فرمانده در حالی که هیچ اختیاری ندارم؟ _به خاطر اینکه خیال محمد راحت باشه....میای بریم؟ _نه...یه ذره کارا رو جمع و جور کنم میرم عیادتش... _باشه هرجور راحتی... هرموقع از فکر بچه ها بیرون اومدی چراغ هارو خاموش کن... با خنده گفت. _چشم. محمد: در این چند سالی که در وزارت اطلاعات کار میکردم یک پرونده ناتمام نداشتم.. اما حالا... قران کنار تخت بود... برش داشتم و بوسه ای کاشتم روی جلد صحافی شده اش... قران یادگار پدرم... بازش کردم و شروع کردم به خواندن. با هر ایه دلم قرص تر میشد... ارامشش وصف ناپذیر بود. ولی نمیدانم میتوانم با این پا کنار بیایم یا نه... نمی دانستم اگر به کار برمیگشتم میتوانستم با همان شوق و ذوق قبل به مردم کشورم خدمت کنم یا نه... حس ترحم و دلسوزی خره ای بود که به جانم افتاده بود. اشک هایم لبالب شده بود و شروع کرده بود به ریختن. در اتاق باز شد.. _مهمون نمی خوای اقا محمد؟ _بفرمائید اقا... خواستم کمرم را صاف کنم و بنشینم اما توانی نداشتم... همانطور که خوابیده بودم با دستم صورتم را پاک کردم.. روی صندلی کنار تختم نشست. نمی توانستم جلوی اشک هایم را بگیرم... این برای اولین بار بود که لشک هایم بی اخیار میریخت... همانند منی که اختیاری شده بودم. دستم را در دستان گرمش گرفت. نگاهس به سمت پایم کشیده شد... هرگاه به پایم فکر میکردم حالت عصبی به من دست میداد... اما وقتی یادم می افتاد که جای پایم خوب است و انقدر بی تاب بوده که رفیق نیمه راه شده و شهادت را بی من برده کمی دلم ارام میگرفت... بالاخره شاید شفاعتم می کرد... _نداند به جز ذات پروردگار که فردا چه بازی کند روزگار... همین جمله کافی بود:) _کاش جای مهدی بودم...کاش مثل محسن تو اون سوله جون میدادم... کاش مثل حسام تو اون اتاق از بی خونی میرفتم... مگه من چی از اونا کم داشتم اقا؟ چرا من باید همه رو راهی کنم و اخرش از غافله عقب بمونم؟ تنها بمونم...؟ _محمد یه پاتو تو راه خدا دادی رفت... ناراضی هستی؟ _معلومه که نه...من از خودم خسته ام که از بقیه جا موندم... راستی.. فرشید گفت میاید در مورد پرونده صحبت کنید. _حرف اصلی من اینه که وقتی برگردی سایت باید از سر بگیری... باید مثل قبل باشی..نکنه خونه نشین بشی.. _همین الان هم خونه نشینم اقا... با این وضع برگردم؟ شاید وقتشه کناره گیری کنم... ابرهیم میتونه از پس این پرونده بر بیاد.. _اون محمدی نیستی که فکر میکردم.. محمدی که من میشناسم پر قدرت برمی گرده.. باید برگرده... بلند شد و به سمت در رفت.. _اگه تو تصمیمت جدی هستی عملیش کن...استعفا بده... فقط بدون این کار اسمش فداکاری نیست... اسمش حماقته محمد.... حماقت...