✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_57
ولی سریع جایش را تثبیت کرد..
اسلحه اش را روی شقیقه ام گذاشت.
از حرس چاقویش را روی بازویم کشید..
_اگه نیکلاس اجازه اش رو می داد همون جا سر از تنت جدا می کردم...حالا راه بیفت...
انگار دیگر راه فراری نداشتم.
چند دقیقه بعد مقابل در سوله متوقف شدیم..
ضربه ای به در زد و داخل شد..
چشم چرخاندم...باورم نمی شد...یعنی برادرم اینجا بود؟
چشمم روی آقا محمد ثابت ماند...در این نیم روز چقدر عذاب کشیده بود؟..
چقدر شکنجه شده بود که حالا صورتش روی شانه اش افتاده بود؟
بیهوش بود؟...
نه..
انگار میان خواب و بیداری به سر می برد.
خدایااا...قرار بود عذاب کشیدن و شکستن برادرم را به چشم ببینم؟...
به صندلی بسته شده بود...کنار میز خون آلودی که رویش از چاقو گرفته تا سوزن چیده شده بود...
لکه های خون روی لباس خاکی رنگش هنوز تازه بود.
با ضربه ای که به کمرم خورد مقابل فرمانده ام افتادم.
سرش را به زحمت بالا آورد.
نگاه نگرانی به صورتم انداخت...
با آن دستان بسته تقلا به بلند شدن داشتم.
_بازش کنید...
مرا جای او به صندلی بستند...کنار همان میز...
آقا محمد مقابلم به زمین افتاد...
_حرف می زنی یا سر فرمانده ات رو بزارم رو سینه اش؟..
چنان با جدیت این حرف را زد که خون در صورتم جمع شد..در تنم جریان خون را حس می کردم..
آقا محمد با سرش به من می گفت که این کار را نکنم...
ولی...
اگر اتفاقی برای فرمانده ام می افتاد..
جواب بچه ها را چه می دادم...
جواب عطیه خانم..
جواب آن بچه ی بی گناهی که هنوز آغوش پدر نچشیده بود.
عذاب وجدان داشتم که چرا این بی احتیاطی از جانب من اتفاق افتاد..
یک لحظه صدایی در مغزم پیچید..
چشمم روی چشمان برادرم ثابت مانده بود.
_حرف بزن....اطلاعات بده تا سرش رو نزدم...
آقا محمد پشت سر هم سرش را به نشانه منفی تکان می داد..
ناگهان دستش روی پیشانی فرمانده نشست..آن را به عقب کشید.
به لحظه نکشیده چاقو زیر گلویش نشست..
سرخی خون از گلویش جوشید..
بلند فریاد زدم...
محمد:
چاقویش گلویم را می برید..هنوز که اتفاقی نیفتاده بود..
اشهدم را گفتم...
آرام زیر لب زمرمه می کردم...
_السلام علیک یا اباعبدلله...السلام علیک یابن رسول الله...السلام علیک یا.....
منتظر دیدار با حسین(ع) بودم... بیاید و سرم را در آغوش بگیرد...
چشمانم را بستم...
صدایش در تمام سوله پیچید...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16350531935714
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_56 سعید: درگیر پرونده بودم و داشتم ف
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_57
فرشید:
_مگه چیکار کردی سعید؟؟؟؟
_بابا این ابراهیم گوشت تلخ اومد سر میز رسول...بعد هرچی صداش کرد خواب بود.
کلی شلوغ کاری کرد بازم بیدار نشد..بعد...
_بعد؟؟؟؟؟
چه دسته گلی به اب دادی؟
_الکی الکی رفت واسه رسول توبیخی رد کرد...
دوبار دیگه توبیخی بگیره اخراجه...
از خنده سرش را پایین انداخت.
_سعیییییدددددد....میخندی؟؟؟؟؟
قبرت کنده اس...یا رسول بیچاره ات میکنه یا ابراهیم..
_خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم...
_ببین...فقط مراقب باش یه دفعه ای بهش نگی....حالش بده ها..
_خب حالا...فقط امیدوارم وقتی بفهمه بزاره قبل مرگ وصیت کنم...
خعلی باحال میشه..
وصیت کنم..
ریز ریز بشم...
با دستای استاد...
در حالی که داره وقت دنیا رو میگیره...
_فعلا که تو داری وقت دنیا رو میگیری...
با کف دست شانه اش ارام هل دادم..
بلند گفتم..
_برو به کارت برسسس...
_فرشید میگم به نظرت فرصت میده نوع مرگم رو خودم انتخاب کنم؟
_سعیدددد...انگار دلت میخواد یکی از همونا که به خورد رسول دادی به خورد تو هم بدم...د بیا برو...
خودت رو آماده کن برا جنگ جهانی...
......................
رسول:
کسل چشمانم را باز کردم...
استین دستم را بالا دادم و نگاهی به ساعت کردم.
_اوه اوه...دیر شد...
کی خواب برده بود؟
با عجله نیم ساعته پرونده ها را مرتب کردم و روی میز گذاشتم.
قرار بود دنبال زینب بروم و با هم برویم خانه.
بعد از تمام شدن کارها کاپشنم را از پشت صندلی برداشتم راه افتادم به سمت خروجی.
داشتم پله هارا یکی دوتا میکردم و پایین میرفتم که سعید را دیدم..
تا مرا دید سرش را پایی گرفت و دستش را روی صورتش گذاشت.
_سلام سعید..کجا میری؟
_علیک سلام...به مقصد خانه...
_ماشین داری؟
_نه ندارم...با تاکسی میرم.
_خب ماشین که هست...میرسونمت..
_عه...
نه..
نمیخواد...
یعنی... زحمت نمیدم..
_کلا امروز یه چیزیت هست ها..
خب گفتم که میرسونمت.
سعید:
گاوم زایید...
اخر مگر دیوانه بودم که قبول کردم..
داخل ماشین نشستیم..
بعد از حرکت داشتم به این فکر می کردم چه کنم که بو نبرد..
رسول گفت.
_سعیددد تو چرا اینطوری شدی؟؟
دستپاچه و با خنده به صورتش نگاه کردم.
_چطوری؟
_نمیدونم...انگار اتفاقی افتاده.
_راستش رو بخوای اره
_خب.؟
_میگم حالا که داری میری دنبال زینب خانم نمیخوای یه شاخه گلی چیزی واسش بخری؟
_چرا اتفاقا...سفارش دادم.
قبلش میرم تحویل بگیرم...
از جواب دادن تفره نرو..اخر که میفهمم..
_ایولا...داری پیشرفت میکنی...
تلفن رسول زنگ خورد...
درحالی که رانندگی میکرد نگاهی به صفحه گوشی کرد..
_اقا ابراهیم..
اوه اوه...
فک کنم دیگر گیر افتادم...
خود ابراهیم لو میداد..
_رسول بزن کنار جواب بده..
_باشه..ولی استرس گرفتی ها..
_میترسم دوباره یه حرفی بزنه عصبی شی بزنی به درختی جانوری انسانی..
جوونیم خب..
_وقت دنیا رو میگیری...
زد کنار..