رمان رِکِندایت
به قلم : اسا
بخشی از پارت :
#رسول
بازوهایش را گرفتم!
دستانش میلرزید!
پیشانی روی پیشانی اش چسباندم!
رسول : دلبر اگر دروغی گفته باشم بهت فقط درباره شغلم بوده...تنها دروغم بهت همون بود.... به جون عزیز ترینم که خودتی فقط همون بود...تمام اون دوستت دارم ها حقیقت محض بود دلبر...لطفا باورم کن!
دلبر : دیره... دیگه دیره..خیلی دیر..
ماشه رو کشید!
دلبر : میدونی دردم چیه؟!اینکه میدونم طاقت نمیارم بدون تو رسول...اینکه نمیتونم داغ دارت بشم....بدون تو نمیتونم رسول سلطانی! تو تمام منو به تاراج بردی!اما....
مکثی کرد .
یقه ام را چنگ زد و روی لبانم لب زد
دلبر : اما.. همیشه یک راه میانبر هست ...یه راه که درد نکشی ولی درد بکشه!.... رسول سلطانی من میشم بدترین دردت!
یقه ام را کشید و بوسه ای داغ از لبانم گرفت!
مست شهد لبانش شدم و زمانی به خود آمدم که گوشم از صدای گلوله وز وز کرد و خون روی صورتم پاشیدو.....
سینه ام سوخت!
رسول رو کشت؟!😐
دلبر کیه؟!
میخوای ادامشو بخونی؟!
بزن رو لینک زیر منتظریم
@Anonymous1397delbarrasoul
هدایت شده از پیام های ذخیره شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا