eitaa logo
گــــاندۅ😎
344 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16430235884662 سخنی صحبتی انتقادی پیشنهادی چیزی بود درخدمتم
+داوود +دهقان فداکار +جیمز باند +بابک +مجتبی 😂😂🤝🏻
میدونستید رسول تو مصلحت بازی کرده😍 رسول🤦🏻😅 همون عای نوروزی منظورم بود😅
منم دیگه نیستم...✌🏻😂🇮🇷
•مردونه پشتتم رفیق🙂🤞🏻•
@cgjhgdfghhyh لینک پشت صحنه👆
گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: _من قبل این جلسه با اقای عبدی در این رابطه صحبت کردم اگه به عنوان خواهر و برادر باشید کار سخت میشه میتونید یه عقد موقت بخونید سه ویلای مجزا در نظر گرفته شده برا شما دوربین و شنود کار گذاشتیم و طبقه بالاشون یه انباری دارن که برا سیستمه فاتح ، خانم ملکی و یه نفرِ سوم تو ویلای اول√ فرشید و خانم طهماسب و نفرِ سوم ویلای دوم√ داوودم که با کلی اصرار بالاخره حرفشو به کرسی نشوند اون به عنوان یه فرد مستقل وارد شبکه میشه... حواستون باشه، هیچ کدوم از شماها همو نمیشناسید جزئیات این ماموریت هم به زودی میفهمید... سوالی نیست؟ نگاهم سمت فرشید رفت که داشت لبش را میجوید خنده ام گرفته بود اما نمایان نکردم میدانستم چرا استرس گرفته ناسلامتی خودش نامزد داشت _ببخشید اقا... چطوری با هم وارد کار میشیم _یه نیروی نفوذی قراره معرفیتون کنه برای کار فرشید: از اتاق جلسه بیرون امدم باید در این مورد با اقا محمد یک صحبت مفصل میکردم زنگی به رسول زدم _سلام.. _سلام فرشید خان _میگما تو اون دیدار معجزه ای شده که اینقدر تغییر کردی؟ _ممکنه.... حالا چی شده یادی از من کردی؟ _واسه عمل اماده ای؟ _کدوم عمل؟ کلافه و متعجب دستی به سرم کشیدم _رسووووللل.... به این زودی زدی زیر حرفت؟ _اولا اینکه من زیر حرفم نزدم. دوما اون روز اونقدر ذوق زده شدی نذاشتی ادامه حرفمو بزنم _خب؟ _شرط دارم برا عمل _یا خود خدا... چه شرطی؟ _اول قول بده قبول کنی.. _سابقه ات خرابه...قول بدم بیچاره میشم. تضمین بده _نچ نمیدم تنها راهیه که داری... یا قول میدی یا از بیمارستان میزنم بیرون _باشههههه چشم... قول میدم. لبخند شَرَّش را از پشت گوشی حس کردم. محمد: سمت خانه راه افتادم. هنوز به رانندگی کاملا مسلط نشده بودم برای همین با مترو راهی شدم هر از گاهی لنگ میزدم ولی زیاد دوام نداشت تلفنم زنگ خورد. فرشید بود _جانم؟ _خوبید اقا؟ _عالی....کاری داشتی؟ _یه هماهنگی میخوام برا دیدن همون مجرم پرونده ی بیمارستان _برای چی؟ _رسول پاشو کرده تو یه کفش که میخواد ببینتش تا عمل کنه مخالف بودم اما چاره ای نداشتم. _بعدازظهر که اومدم سایت هماهنگ میکنم. _ممنون رسیدم. کلید را از جیبم در اوردم و در را باز کردم. بازهم عزیز خانم در حیاط روی پله ها نشسته بود. با صدای در بلند شد و به سمتم آمد. _سلام محمد جان... در حالی که ارام ارام به سمتش میرفتم سلام دادم. _سلام حاج خانم... خوبی؟ _شکر... با صدای عطیه سر برگرداندم. عطیه: داشتم با ماهورا بازی میکردم که صدای محمد را شنیدم ذوق زده بغلش گرفتم و پتوی سفید را دورش پیچیدم. از اتاق که بیرون امدم. _سلام اقا محمد. _به به... سلام بانوووو... عزیز با خنده گفت _برید بشینید بالا... چای تازه دم میارم با شیرینی... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16430467347655
@cgjhgdfghhyh کانال ناشناس💥پشت صحنه
شخصیت های جدید رمان👆👆