گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_7
محمد:
_من قبل این جلسه با اقای عبدی در این رابطه صحبت کردم
اگه به عنوان خواهر و برادر باشید کار سخت میشه
میتونید یه عقد موقت بخونید
سه ویلای مجزا در نظر گرفته شده برا شما
دوربین و شنود کار گذاشتیم و طبقه بالاشون یه انباری دارن که برا سیستمه
فاتح ، خانم ملکی و یه نفرِ سوم تو ویلای اول√
فرشید و خانم طهماسب و نفرِ سوم ویلای دوم√
داوودم که با کلی اصرار بالاخره حرفشو به کرسی نشوند
اون به عنوان یه فرد مستقل وارد شبکه میشه...
حواستون باشه، هیچ کدوم از شماها همو نمیشناسید
جزئیات این ماموریت هم به زودی میفهمید...
سوالی نیست؟
نگاهم سمت فرشید رفت که داشت لبش را میجوید
خنده ام گرفته بود اما نمایان نکردم
میدانستم چرا استرس گرفته
ناسلامتی خودش نامزد داشت
_ببخشید اقا...
چطوری با هم وارد کار میشیم
_یه نیروی نفوذی قراره معرفیتون کنه برای کار
فرشید:
از اتاق جلسه بیرون امدم
باید در این مورد با اقا محمد یک صحبت مفصل میکردم
زنگی به رسول زدم
_سلام..
_سلام فرشید خان
_میگما تو اون دیدار معجزه ای شده که اینقدر تغییر کردی؟
_ممکنه....
حالا چی شده یادی از من کردی؟
_واسه عمل اماده ای؟
_کدوم عمل؟
کلافه و متعجب دستی به سرم کشیدم
_رسووووللل.... به این زودی زدی زیر حرفت؟
_اولا اینکه من زیر حرفم نزدم.
دوما اون روز اونقدر ذوق زده شدی نذاشتی ادامه حرفمو بزنم
_خب؟
_شرط دارم برا عمل
_یا خود خدا... چه شرطی؟
_اول قول بده قبول کنی..
_سابقه ات خرابه...قول بدم بیچاره میشم.
تضمین بده
_نچ
نمیدم
تنها راهیه که داری... یا قول میدی یا از بیمارستان میزنم بیرون
_باشههههه چشم... قول میدم.
لبخند شَرَّش را از پشت گوشی حس کردم.
محمد:
سمت خانه راه افتادم.
هنوز به رانندگی کاملا مسلط نشده بودم برای همین با مترو راهی شدم
هر از گاهی لنگ میزدم ولی زیاد دوام نداشت
تلفنم زنگ خورد.
فرشید بود
_جانم؟
_خوبید اقا؟
_عالی....کاری داشتی؟
_یه هماهنگی میخوام برا دیدن همون مجرم پرونده ی بیمارستان
_برای چی؟
_رسول پاشو کرده تو یه کفش که میخواد ببینتش تا عمل کنه
مخالف بودم اما چاره ای نداشتم.
_بعدازظهر که اومدم سایت هماهنگ میکنم.
_ممنون
رسیدم.
کلید را از جیبم در اوردم و در را باز کردم.
بازهم عزیز خانم در حیاط روی پله ها نشسته بود.
با صدای در بلند شد و به سمتم آمد.
_سلام محمد جان...
در حالی که ارام ارام به سمتش میرفتم سلام دادم.
_سلام حاج خانم... خوبی؟
_شکر...
با صدای عطیه سر برگرداندم.
عطیه:
داشتم با ماهورا بازی میکردم که صدای محمد را شنیدم
ذوق زده بغلش گرفتم و پتوی سفید را دورش پیچیدم.
از اتاق که بیرون امدم.
_سلام اقا محمد.
_به به... سلام بانوووو...
عزیز با خنده گفت
_برید بشینید بالا... چای تازه دم میارم با شیرینی...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16430467347655
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محسولی❤️
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#خودسازۍ
⚠️بنشینید ببینیدچه اشڪالاتۍدارید؟!!!
📁از ظنّ و گمان متابعت ڪردیم،حمل برصحّت نڪردیم!✘
📁گذشت نڪردیم!✘
📁در دلهایمان #ڪینهودشمنےوارد شد!✘
بدبینے و بدخواهے وارد شد!
⚠️همهۍاینها ما را عقب انداخته.
⛔️جبران ڪنید.
🔴به خدا قسم حیف است امام زمانمان را بیشتر از این منتظر بگذاریم.
آقا منتظر بازگشت ماست.😔
بازگشت هم فقط به شعار دادن و صدا بلند ڪردن و «یاصاحب الزمان» گفتن نیست.
در وادۍ عمل قدم بردار، عمل خود را اصلاح ڪن تا به امام زمانت برسی.
💠استاد حاج آقا زعفریزاده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقونه😍
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
*#طبقآیہصدوهشتسورهمومنون*
خیلۍترسنآکہ
خدآبگه
لآتکلمون
دیگهبآمنحرفنزنید!'
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ســـلامـــ صــبـــحــ بــخــیــر❤️
روزیــ رنــگــارنــگـــ زیــبــا و شــاد رو بــراتــونــ ارزو مــیــکــنــمـــ 😘
انـ شـاءالـلـه هــمــیـشـهـــ ســلامــتــ وشــاد بــاشـــیـــد 💚
دوســـتـــانـــ لــیــنــکــ نــاشــنــاســ اگــر ســوالــیـــ نــظــریـــ حــرفــیــ بــود در خــدمــتــمـــ 💜
https://harfeto.timefriend.net/16429093460980
#فـاتـحـ