🌸ســـــلام
🌼صبح زیباتون بخیر
🌸در این صبح زیبـا
🌼آرزو دارم برایت
🌸نور هدایت
🌼چشمہ بیکران نعمت
🌸صفا وصمیمیت
🌼سرسبزی و خرمی زندگیت
🌸نورانیت اندیشہ ات
🌼پاکی قلــبت
🌸و زیبایی صبحت را
🌼کہ مملو از نور وعشق خدا باشد
🌸صبح شنبه تون بخیر
#گاندو
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_چهل
#گاندو
وارد سالن شدم که چشمم به لیام افتاد معلوم بود داره میره بیرون بدون اینکه صوتی بدم دنبالش حرکت کردم بعد از ده دقیقه رانندگی به خونه ی داغونی رسید از ماشینش پیاده شد و وارد خونه شد حدود پنج دقیقه توی اون خونه بود که اومد بیرون البته نه با ی لباس نخی گل منگولی کهنه با ی مانتوی شیک (خوب شد این لیام دختر نیست واقعا وگرنه انقدر چیز میز میخرید که ته جیبش چیزی نمیموند)
یک فرد لاغر و کچل که ریش داشت با یک دست کت و شلوار اسپرت مشکی لیام رو سوار کرد و رفتن به همون رستوران همیشگیشون
برای اینگه هم سر از کارشون درارم هم ی چیزی بخورم وارد رستوران شدم درست میز جلویی لیام اینا نشستم اون مرد پیش لیام نبود خودم رو بی تفاوت نشون دادم لامسب این لیام چشم از روم بر نمی داشت تا اینکه اومد نزدیکم و گفت :سلام اسم من آیداس این شماره منه ی مزون دارم دنبال مدلینگم شما بانوی زیبایی هستید این کارت روش شماره من و آدرس مزون هست خوشحال میشم بیای کارت رو ازش گرفتم و گفتم دربارش فکر میکنم ممنون لبخندی زد و رفت سر میزش نشست بعد از دو دقیقه اون مرده به همراه سه نفر دیگه داخل شدن آشنا نبودن صدای هم همشون زیاد بود و چیز زیاد متوجه نشدم فقط ی چیزی شنیدم واضح اونم این بود گفت دو ماه دیگه بالاخره روز ماست
تعجب کردم بعد از حساب کردن پول غذام
به سایت رفتم وقت نکردم لباس هام رو عوض کنم یا لنز هارو در بیارم فقط چادرم رو سرم کردم و رفتم بچه ها به علاوه آقا محمد دور میز آقا رسول بودند بدون وقفه به سمتشون رفتم با دیدن من تعجب کردن مهلا پرسید :سلام نیروی جدیدی ؟
زیر چشمی نگاش کردم و گفتم خیر زهرا ام زهرا مرادی
قیافه جدیی گرفتم و خیلی سریع اطلاعاتی که به پست اوردم رو دادم به علاوه هکس اون کارت و گفتم :خود کارت رو انداختم دور که ی وقت ردیاب نداشته باشه محمد که تا الان سکوت کرده بود و اخم هاش تو هم بود گفت :