ما همیشه......
#آقامحمد❣️
#گاندو 🐊
#حجاب 🌸
#صرفه_جویی🚰
#غدیر❤️
#نجابت_ایرانی 😌
#واکسن 💉
#کپی_ممنوع❌
#فقط_فوروارد✅
@ggaannddo🔮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط نگاه های یواشکی داوود😂
پ.ن: خداییش منم جای محمد باشم به داوود شک میکنم با این طرز نگاه هاش😜😂🤦♀
#آقامحمد❣️
#گاندو 🐊
#حجاب 🌸
#صرفه_جویی🚰
#غدیر❤️
#نجابت_ایرانی 😌
#واکسن 💉
#کپی_ممنوع❌
#فقط_فوروارد✅
@ggaannddo🔮
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزیجات
+آقارحیم ماشــ🚐ــین گــ🔥ـرمهـ
-گرم باشه😡
+آقارحیم می پــ🍗ــزیم
-بپزین😡
#گروهان_بلال
#آقا_رحیم
#گاندو
#آقامحمد❣️
@ggaannddo
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
چو ایران نباشد تن من مباد💕🙂
#آقامحمد❣️
#گاندو 🐊
#حجاب 🌸
#صرفه_جویی🚰
#غدیر❤️
#نجابت_ایرانی 😌
#واکسن 💉
#کپی_ممنوع❌
#فقط_فوروارد✅
@ggaannddo🔮
امامعلی(ع) فرمودهاند:
ای مالک..!
اگر شب هنگام کسی را در حالِ گناه دیدی
فردا به آن چشم نگاهش مڪُن
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی..🍃💔
#گاندو
#امام_باقر
#غدیر
«يَا خَيْرَ النَّاصِرِينَ»
وقتۍهمہدستمࢪاࢪهاڪࢪدند
تنهاتوبودےکہیاࢪۍامڪࢪدے...🌱
💠 عبارات بالا عجیب به این #سکانس از
#گاندو می اومد !
#امام_باقر
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
┅┅┅❅❁@RRR138❁❅┅┅┅
سلام بچه ها یکی از دوستانمون که عضو گروه هستند یک رمان نوشتند و این رمان از رمان پرواز جدا هست ایشون برای من میفرستند و من داخل کانال قرار میدم من روزی یک پارت براتون میزارم امید وارم خوشتون بیاد .
اکه نظر یا سوالی درباره رمان داشتید به ناشناس مراجعه کنید
https://harfeto.timefriend.net/16260142861051
📙رمان:
♡یکی از 3⃣1⃣3⃣ نفر 🧕🏻♡
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمه📝:
سلام این رمان بر اساس یک خیال است که شاید شخصیت های آن آشنا باشند و افرادی به آن اضافه شده باشند .
معرفی اشخاص:
محمد عبداللهی : آقامحمد فرمانده بخش
رسولحسنی:رسول بیشتر پشت سسیتم هست و کار های پشتیبانی و شناسایی رو انجام میده و هکر بخش هم هست
زهرا عبداللهی: خانم عبد اللهی یا زهرا خانم . بیشتر در عملیات ها شرکت می کنه. حیلی هم فعال هست
محمد حسین عبدی: آقای عبدی فرمانده
ستاره سادات فهیمی: خانم فهیمی یا ستاره خانم در بخش پشتیبانی و شناسایی خواهران هست.
داوود حسینی: داوود بیشتر در عملیات ها حضور داره و خیلی هم فعال هست .
احمد شریفی: احمد نیروی عملیاتی هست.
سید حسین محمدی: سید حسن نیروی عملیاتی که در بخش هم کار می کنه.
سعید اکبری : نیروی فعال بخش هست که در عملیات ها شرکت می کنه و پای سسیتم هم هست .
حسن شهیدی : بازجوی ماهر در وزارت
فرشید دلاوری: نیروی فعال هست که در عملیات ها بیشتر شرکت می کنه و همیشه آماده باش هست.
علی احمدی: علی در بخش سایبری کارمی کنه و خیلی حرفه ای
هست.
شروع کتاب📖:
زهرا(خانم عبد اللهی): جلسه تموم شد همه اومدیم
پارت یک⬆️
رمان: یکی از3⃣1⃣3⃣نفر
خیلی سخت مشغول کار بودیم . دلم خیلی برای عزیز و عطیه تنگ شده بود . من و آقا محمد با هم خواهر و برادر هستیم اما از این موضوع بهجز آقای شهیدی و آقای عبدی کسی چیزی نمی دونه .اون اول که من تازه اومده بودم همهازم چند بار می پرسیدم که من با آقا محمد نیست دارم یا نه اما من میپیچوندم ، البته همه این پنهون کاری ها هم از اصرار من بود دلم نمی خواست برداشت بدی از این موضوع کنند یا سوء تفاهمی پیش بیاد .خلاصه رفتم وضو گرفتم و اومدم نشستم پای کارم .
یهو دیدم آقا داوود از جاش پرید 😳
سریع رفت سمت آقا رسول بعد هم رفت تو اتاق آقامحمد .
آقا رسول من رو صدا کرد.
رسول: خانم عبد اللهی
زهرا: بله
رسول : محسن کلایی فرار کرده لطف کنید خیابون ها اطراف رو چک کنید .
زهرا:😳😲باشه چشم
رسول : یه ذره سر یع تر
زهرا: چشم
مونده بودم چی به مراقب محسن کلایی بگم 😠دردسر هامون کم بود این یکی هم اضافه شد. اه😤.سریع نشستم پای سیستم و چک کردن اطراف بیمارستان.
رسول؛:؛
داشتم کارذانجام می دادم که خانم عبداللهی اومد.
زهرا: آقا رسول پیداش کردم
رسول: کجابود ؟
زهرا :لوکیشنش رو برا تون ارسال کردم
رسول: ممنون
زهرا :خواهش می کنم .
هدفون رو گوشم بود که حس کردم یه نفر کنارم وایساده کنارم رو نگاه کردم دیدم محمده سیع از جام بلند شدم .
محمد: چی شد رسول به کجا رسیدی؟
رسول: آقا پیداش کردیم .
محمد: خب..؟!
رسول: البته خانم عبداللهی زحمنش رو کشید . واما آقای کلایی از بیمارستان که خارج شد یه راست رفت سراغ یه خونه که ما اونجا دوربین نداشتیم یه پرنده فرستادم .
محمد: ادامه؟!.....
رسول: به نظر می رسه که خونه ی ساعد هست .
محمد: چطور؟
رسول: چون هم خیلی عصبانی بود هم عجله داشت و هم چند بار با تلفن خودش و با تلفن عمومی به خط ساعد زنگ زد .
محمد: لوکیشنش رو برای داوود ارسال کن .
رسول: چشم آقا
محمد : سید حسن روگذاشتم تا مراقب محسن کلایی باشه و خودت هم هواست باشه . رو ما هم سوار شو و در ارتباط باش ، کارت رو هم بده بکی از بچه ها که می تونه
رسول: به روی چشم
محمد؛:؛
سعید و داوود رو صدا کردم بیاد بالا . و ماجرا رو براشون تو ضیح دادم .
رفتیم سوار ماشین شدیم به سمت لوکیشن حرکت کردیم .
داوود؛:؛
همین که رسیدیم سریع مسلح شدیم اومده بودیم رفتیم تو خونه .خالی کرده بودندو رفته بودن . من رفتم تو سالن عقبی بوی دود می اومد رفتم سمت دست
پارت دو⬆️
گــــاندۅ😎
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 #پارت_چهل #گاندو وارد سالن شدم که چشمم به لیام افتاد معلوم بود داره میره بیرون
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#ادامه_پارت_چهل
#گاندو
گفت: خانم مرادی کارتون تموم شد ی سر بیاید اتاق من
زهرا:بله چشم
رسول تو هم رد این مزون رو بگیر ببینیم به کجا میرسیم
رسول:به چشم
سعید و فرشید شما هم برید اونجا واسه تحقیقات
سعید و فرشید:چشم آقا
بچه ها احمد نیستش ؟
داود:نه آقا رفته سر مزار همسرش
محمد:اومدش بگید ی سر بیاد پیش من خب سوالی نیست ؟
بچه ها :نه آقا، خیر ..
خب برید سر کار هاتون
به سمت اتاق آقا محمد رفتم در زدم
محمد گفت:بیا تو
میدونستم از دستم عصبیه هرچند که هنوز هم معتقد بودم که کار اشتباهی نکردم تا پام رو گذاشتم داخل اتاق و در رو پشت سرم بستن با صدایی که ازش استرس و عصبانیت میبارید گفت:مگه نگفتم نرو میدونی این چند ساعت چی به منه بدبخت گذشت ؟ میدونی مامانت به من زنگ زده بود چون تلفنت رو خاموش کرده بودی ؟؟
زهرا:خب دست رو دست میزاشتم که چی بشه بدون اطلاعات بدون چیزی
هوفف بلندی کرد و گفت :خیله خب حالا که رفتی تا تهش رو برو لبخند قشنگی زدم گفتم ممنون و سرم رو بالا بردن و گفتم خدایا شکرت
بچه خا لطفا اگر در ناشناس درباره رمان پیام میدید اسم رمان رو بگید چون دو تا رمان در کانال میزارم