#ناشناسبهچخرفتتتتتتتتتت!😱
عجب غلطی کردم لینک اسپیشل ادیتو گذاشتم🤐
دفعه بعد دیگه نمیزارم همین الان جوین شید😤
اینملینکش🤕👇🏾
https://eitaa.com/joinchat/127336585C057298817a
دیگهگمشکنیبهمنچه😐🚶🏿♂
سلام سلام🤗
کجابااینعجله😂 اولپیاموبخونبعد👇
دنبالیهکانالمیگردیکهتوشکلیپروف
هایمذهبیورفیقونه👩❤️👩داشتهباشه؟
دنبالیهکانالمیگردیکههمچیتوشپیدا
بشه؟حتیسوپرایز،پرداختایتا🎲🍫؟
استوࢪی نظامے و بسیجے 🐾 😌
یه رمان باحال که همھ ایتایے
ها رو جذب خودش کردھ 😉🍓🍿
کلے گیف و تم و جوک
استور ها جذاب 🍭🥣
فعالیاتاش خیلے متنو؏ھ🍯🍫
که کل ࢪوز مشغولت میکنھ🦄💜
دلت میخواد اون کانالو داشته باشی؟؟
پسبزنروی♡هــمــهچـღـیکـــده♡👇
♡هــمــهچـღـیکـــده♡
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_10 _دکتر من که گفتم..
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_11
از پله ها پایین امدم. پشت میز رسول ایستادم.
_رسول این شماره رو ردیابی کن. عجله کن. وقت نداریم.
_چشم همین الان.
بعد چند دقیقه گفت.
_شماره سوخته.
_حدس می زدم...
_اتفاقی افتاده؟
_نه چیزی نیست. به بچه های گروه بگو امشب رو تو سایت بمونن.... ت.م هارو عوض کن امشب همه باید اینجا باشن.متوجه شدی؟
_مطمئنید چیزی نشده؟
_نمی دونم رسول.. بازم تهدید کردن.
_الکساندر؟
_اره به احتمال زیاد...
به تک تکشون زنگ بزن.
_چشم.
پشت میزم نشسته بودم و اطلاعات حک شده الکساندر را برسی می کردم.
رسول وارد اتاق شد.
_ آقا محمد بچه ها اماده ان.... فقط...
حرفش را خورد.
_فقط چی رسول؟
سرش را بالا گرفت و گفت...
_هر چی به فرشید زنگ می زنم جواب نمی ده.
_ یعنی چی؟
_نمی دونم تقریبا یه ساعته که پشت سر هم بهش زنگ می زنیم.... خاموشه...
یک لحظه به یاد تهدید امروز الکساندر افتادم.....
ساعت تقریبا 5 بود که بالاخره جواب داد...
_فرشییید.... خوبی؟... چرا گوشیت خاموشه؟
_سلام از اورژانس تماس می گیرم....
دوباره سرگیجه ام شروع شد... دستم را به دیوار تکیه دادم.
_سلام..... چه اتفاقی براشون افتاده؟
_یه تصادف بوده که خدا رو شکر بخیر گذشت... شما می تونید به خانوادش
خبر بدید؟
_بله... ادرس رو لطف کنید...
_بیمارستان....
پله ها را یکی دوتا کردم....
یا خدااااا... اگر اتفاقی برایش می افتاد....
_داوود.... سویچ موتورت رو بده؟
_چی شده اقا؟
_زود باش وقت ندارم.
_اخه با این پاتون؟
_اشکال نداره با تاکسی می رم...
سویچ را از جیبش در اورد و به سمتم گرفت.
خودم را به بیمارستان رساندم.
_خانم یه تصادفی اوردن.... نزدیک ساعت 5....
_اسمشون؟
_فرشید........
_بله.. بخش اورژانس...اتاق 137 ورودی سمت راست.
پا تند کردم به سمت اتاق...
میلاد رها:
باز هم الکساندر.....
_باز چی شده؟
_خوب گوش کن ببین چی می گم.... برات یه عکس و ادرس می فرستم... بیا جای همیشگی ماشین تحویل بگیر ....
_ برا چی؟ باید چی کار کنم؟
_یه تصادف کوچولو که طرف رو بخوابونه رو تخت بیمارستان.... در عوض یه پول تپل پیشم داری.
_کی هست؟
_یه مامور اطلاعات...
_چی داری می گی الکس؟ یه مامور اطلاعات؟ دیوونه شدی؟
لحنش تند شد.
_ببین اگه کاری رو که می گم انجام ندی خواهر و مادرت رو می کشم تا اینقدر زبون درازی نکنی.... فهمیدی...
و بعد قطع کرد.
لعنت به تو الکساندر....لعنت.
عکسی رو که فرستاده بود باز کردم.
یه پسر جوون و خوش تیپ همسن من.....منی که یه روز قرار بود بشم یکی مثل اون....
بعد تحویل گرفتن ماشین به سمت ادرس رفتم... نگاهم خورد به پسری که داشت از خیابان رد می شد.... خودش بود... جعبه کادوی صورتی رنگی در دست داشت....
خوش سلیقه بود..
پایم را روی پدال گاز فشار دادم.....
یاد حرف های محمد افتادم....
_میلاد خیلی دلم می خواد یه روز به کشورم خدمت کنم.... شهادت آرزومه.........
کلافه ترمز کردم.... دیر شده بود.... حالا پسر بیچاره روی زمین افتاده بود.
ای خدااا اخه چرا من اینقدر بی رحم شدم؟
سریع از آنجا دور شدم.
فرشید:
شب تولد نامزدم ستاره بود.... برایش یک عروسک و عطر خریده بودم..... عاشق عروسک خرسی بود... دیرم شده بود...
داشتم از خیابان رد می شدم.... ماشینی به سرعت به سمتم می امد... صورتش پوشیده بود... برای جا خالی دادن دیر شده بود...
چند متر ان طرفتر به زمین افتادم... تمام تنم گر گرفته بود.... نفسم بالا نمی امد.
سرم را به زحمت بالا اوردم.. ماشین هنوز انجا بود... تصویرش هر لحظه تار تر می شد.... خرس صورتی رنگ حالا از خون سرخ شده بود و تکه های کریستالی عطر روی زمین پخش بود....بوی زیبایی داشت،خیلی زیبا...
بالاخره چشمانم روی هم رفت و....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_12
رسول:
بعد اینکه اقا محمد با عجله از سایت خارج شد،حسابی رفتم تو فکر...
_به استاد رسول.... شکست عشقی خوردی؟
_ای بابا شما هم گیر دادین به من..... به خداا من زن دارم...
_باشه بابا چرا عصبی میشی حالا؟
_کارتو بگو.....وقتم تنگه... دنیا گیره توعه هاا.
_بیا این کاغذ هارو نگا کن.... ببین کم و کسری نداشته باشه.
_باشه. ولی واقعا اگه اگه من نبودم تو چیکار می کردی؟
_شاید یه نفس راحت از دستت می کشیدم. اینقد نمک نریز.
_اخ اخ اخ داووود.... دیدی چی شد؟
_ یا خدااا چی شد؟
بعد یک مکث کوتاه گفتم.
_نمکم تموم شد..... حالا چی کار کنم.
_واقعا که ترسیدم نمکدون..... کارت تموم شد بیا نهارتو بخور سرد شد.
_برو که داری وقت منو و این دنیا رو می گیری داوود.
با خنده از من دور شد.
_به هم می رسیم رسول... صبر داشته باش.
محمد:
رسیدم روبه روی اتاق...
هنوز چشمانش بسته بود....
لعنت به تو محمد... اخه چرا بیشتر حواست رو جمع نکردی...
_دکتر حالشون چطوره؟
_بخیر گذشت... ولی برای اینکه مطمئن بشیم به قفسه سینه اسیبی نرسیده، امشب رو مهمون ما هستن.
_ممنون.. می تونم ببینمشون؟
_بله فقط کوتاه . تا چند دقیقه دیگه بهوش میان.
ارام وارد اتاق شدم.. پایش صدمه دیده بود و سرش باند پیچی شده بود..
با رسول تماس گرفتم.
_سلام رسول...
_سلام اقا محمد... اتفاقی افتاده؟
_الان تو سایتی؟
_بله..
_خوب گوش کن.. تو منطقه 27 نزدیک ساعت سه یه تصادف اتفاق افتاده.. می خوام دوربین هارو چک کنی به احتمال زیاد عمدی بوده..
_کی تصادف کرده؟
_فرشید...
_یا خدااا. الان حالش چطوره؟
_نگران نباش خوبه... تو سریع تر دوربین هارو چک کن... وقت نداریم.
_چشم.
نگاهم به چشم هایش بود. ارام ارام چشمانش را باز کرد.
_سلام آقا فرشید.... احوال شما.
_ممنون خوبم... کی به شما خبر داد؟
_امممم... کلاغا..
_شوخی می کنید؟
_اره خوب.. دوساعت بود که بهت زنگ می زدم برنمی داشتی... اخر یه پرستار جواب داد و گفت اوردنت اینجا...
_شرمنده..
_این چه حرفیه...
با صدای الارم گوشی از جایم بلند شدم..
_چی شد رسول...
_حدس بزنید کی بوده..."
_میلاد رها اون هم با یه ماشین سرقتی... صورتش هم پوشیده بوده حتمااا.
_شما از کجا می دونید؟
_خوب وقتی که یه پیام تهدید امیز از طرف الکساندر برام ارسال شد متوجه شدم که قراره یه اتفاقی بیفته...
حالا اگه قرار بود کسی رو برای این کار انتخاب کنه .... چه کس بهتر از میلاد که خواهرش پیش الکساندره و هرچی که داره از صدقه سری اونه... که اگه قبول نمی کرد،هم جون خواهر و مادر رو از دست می داد و هم تمام سرمایه ای که الکساندر در اختیارش قرار داده بود می رفت به فنا...
البته با این کار می خواست مطمئن شه که میلاد گوش به فرمانشه...
_خوب اقا شما که می دونستید چرا از من خواستید که دوباره در موردش
تحقیق کنم؟ تازه لذت توضیحش رو هم ازمن گرفتید.
_چون می خواستم مطمئن شم... مطلبی نموند؟
_چرا... میلاد ماشین رو از یه گاراژ تحویل گرفته که قبلا الکساندر به اونجا رفت و امد داشته. بعد تصادف هم ماشین رو تو خیابون ول کرده و رفته.
_کارت عالی بود رسول جان.
_خجالتمون میدید اقا.
_ راستی یه نفر از بچه هارو بفرست بیاد اینجا..
_چشم داوود رو می فرستم.
_خوبه منتظرم.
کلافه بودم. اصلا فکرش را نمی کردم که رفیق دوران جوانی ام اینطور مقابلم قرار بگیرد.
تماسی با اقای عبدی گرفتم و ماجرا را برایش توضیح دادم...
داوود که امد به سمت خانه راهی شدم.
در را که باز کردم مینو و مهدی پریدند بغلم...
از درد چشمانم را بستم.... سعی کردم به روی خودم نیاورم.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_13
_سلام دایی جونم دلم برات تنگ شده بود.
_سلام به روی ماهت مینو جون منم دلم برات یه ذره شده بود عزیزم.
_دایی؟
_جونم؟
_باهام فوتبال بازی می کنی؟
_چشمممم. کوچولو ها حالا می زارید بیام تو؟
مینو از بغلم پایین نمی امد...
_سلام محمد جان خوبی؟
_سلام عطیه خانوم... ممنون شما چطوری؟
_منم خوبم.
_عزیز و مهتاب کجان؟
_پایینن دارن سفره می ندازن.
_آقا سینا کجاست؟
_اونم رفته از انباری منقل بیاره. بیا تو معلومه حسابی خسته شدی.
مهدی با لحن حق به جانبی گفت:
_ ولی دایی محمد قول داده باهامون فوتبال بازی می کنه..
_مهدی جون شما برو توپ رو بیار منم برم لباسم روعوض کنم...
_ایول..... الان می رم توپ رو بیارم.
همراه عطیه داخل خانه شدم.
_صاحب خونه... مهمون نمی خوای.
_سلام داداش محمد
_سلام به روی ماهت...
_پسر بی وفای من چطوره؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم.
_شرمنده عزیز... کارام زیاد بود نشد بیام.. خوبید؟
_من خوبم.. برو لباس هات رو عوض کن.. یه کمکی هم به آقا سینا بکن که زود تر غذا اماده شه.
_به روی چشم حاج خانوم.
درد پایم بیشتر شده بود... نمی خواستم متوجه درد پایم شوند...
بعد عوض کردن لباسم رفتم دیدن سینا.
_به به اقا محمد ما چطوره؟ چه سعادتی نصیبمون شد.
_اینقدر زبون نریز اقا سینا... این چه وضعشه ذغال ها که خاکستر شدن.
_خوب بیا کمک دیگه... دست تنها که نمیشه.
_شرمنده... به گل پسرت قول دادم باهاش فوتبال بازی کنم.
_همین هم غنیمته....
با خنده به سمت مهدی رفتم.
اخلاقش خیلی شبیه رسول بود....
داشتیم فوتبال بازی می کردیم... حالا تماشاچی هم داشتیم...
مهدی می خواست توپ را شوت کند که ناگهان با پای راستم برخورد کرد و من هم به پهلو پخش زمین شدم...
دستم را به پهلو گذاشتم.از درد چشمانم را بستم..
_چی شد محمد؟ خوبی؟
_چیزی نیست...
سینا و مهدی به سمتم امدند...
_ببخشید دایی خیلی درد گرفت؟
_نه عزیزم... ماشالله زورت زیاد شده ها
سینا دستش را به سمتم گرفت و بلندم کرد.
_ از کی تا حالا اینقدر نازک نارنجی شدی اقا محمد؟
عزیز با خنده گفت: اقا سینا انقدر پسر منو اذیت نکن...
به سمت حوض داخل حیاط رفتم تا لباس خاکی ام را تمیز کنم... سعی می کردم پایم نلنگد... ولی مگر می شد؟
_محمد جان خوبی؟ می خوای بریم بیمارستان؟
_عطیه جان بریم اونجا چی بگیم؟ بگیم یه پسر هشت ساله با توپ زد به پام؟
_خوب معلومه حالت خوب نیست... پات می لنگه...
_چیزی نیست.. شما هم برو سفره رو بنداز که از گشنگی تلف شدیم...
ارام در گوشم گفت:
_من که می دونم یه چیزی شده... ولی فکر نکن می تونی قایم کنی ازم...
راست می گفت...پنهان کردنش، ان هم از عطیه خیلی سخت بود.
بعد شام در حیاط بساط چای برپا بود...
_اقا محمد گوشیت زنگ می زنه.
_کیه؟
_نوشته رسول.
_بی زحمت برام بیارش.
_سلام....جانم رسول؟
_سلام اقا محمد.... اقای عبدی گفتن بیاید سایت...
_نگفت چی کار داره؟
_فک کنم در مورد عملیاته...
_باشه الان راه می افتم.
_داداش کجا می ری؟
_شرمنده یه کار مهم پیش اومد... باید برم...
_ما که عادت داریم داداش... به سلامت..
_عزیز من دارم می رم ببخشید دیگه... مراقب خودت باش.
_برو در پناه حق.
روبه روی عطیه ایستادم...
_محمد ما رو از خودت بی خبر نذار... یادت نره هاا.
_به روی چشم فرمانده.
ارام گفتم:
_مراقب خودت و عزیز بابا باش...
_که این طور؟
_حسودی نکن عطیه خانم شما تاج سری... با اجازه، من برم.
_در پناه حق..
از خانه خارج شدم.
حس می کردم اتفاقی افتاده.
بعد از رسیدن به سایت به سمت اتاق اقای عبدی رفتم.
_سلام اقای عبدی.
_سلام محمد جان بشین.
_چشم.
_بدون مقدمه چینی می رم سر اصل مطلب.
امشب همه چیز رو باید اماده کنی... صبح زود باید عملیات انجام بشه.
_اتفاقی افتاده؟
_اینا شروع کردن به تهدید کردن بچه ها... می خوام هر چه سریعتر الکساندر دستگیر بشه.. همین الانش هم دیر شده... یه جلسه توجیهی بزار و بچه ها رو اماده کن...
_چشم..
بعد از جلسه توجیهی فرستادمشان که استراحت کنند.
_رسول زودتر هماهنگی هارو انجام بده.. الکساندر خیلی حساسه.... مراقب باش...
_چشم..
یک ساعت قبل از عملیات بچه هارا مستقر کرده بودم...
علی هم در سایت مانده بود...
_داوود تو با چندتا از بچه ها خروجی رو پوشش بدید.
سعید تو هم گروهت رو دودسته کن. از راست و چپ قیچیشون کنید.
رسول و من هم از ورودی اصلی می ریم داخل.
_چشم....
_رسول همه چی خوبه؟
_بله فکر نکنم متوجه حضورمون شده باشن.تک تیرانداز هامون هم مستقرن.
_خوبه.
_از خاتم یک به تمامی واحد ها...شروع عملیات رو اعلام می کنم..
هیچ کس سرخود کاری نکنه....تکرار می کنم هیچ کس سرخود کاری انجام نمیده..
یازهرا...
_از خاتم یک به خاتم دو... سعید صدامو داری؟
_ بله
_پوشش بدید... داریم داخل می شیم.
_دریافت شد..
_از خاتم یک..... پرنده صدام رو داری؟
_به گوشم...
_مارو می بینید؟
_بله
_تا چند ثانیه دیگه می ریم داخل... پوشش بدید...
_خاتم دریافت شد..
زیر لب بسم اللهی گفتم... بارسول وارد شدیم..
_خاتم سه صدام رو داری؟
_بله.
_بیاید داخل.. سفیده
_دریافت شد...
حس می کردم تله است...
_علی چک کن ببین کسی از این باغ خارج شده.
_چک کردم. کسی خارج نشده.
_خیله خوب...
_اقا محمد اینجا رو نگاه کنید. یه در مخفی هست
من برم پایین؟..
_برو رسول مراقب باش...
چند دقیقه گذشت ولی خبری از رسول نشده بود.
ناگهان صدای ناله رسول بلند شد..
با عجله به سمت صدا رفتم... رسول بی حال روی زمین افتاده بود...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای بزن کنار درموردش
حرف بزنیم...😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فڪـــــر میڪنی جیسون ࢪضاییان خودش دیده باشه سࢪیالو؟!
وقتی میدونی چرا میپرسے...😂😐
#گاندو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چند سکانس از پشت صحنه دو قسمت پایانی😍