eitaa logo
گــــاندۅ😎
325 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _سلام دایی جونم دلم برات تنگ شده بود. _سلام به روی ماهت مینو جون منم دلم برات یه ذره شده بود عزیزم. _دایی؟ _جونم؟ _باهام فوتبال بازی می کنی؟ _چشمممم. کوچولو ها حالا می زارید بیام تو؟ مینو از بغلم پایین نمی امد... _سلام محمد جان خوبی؟ _سلام عطیه خانوم... ممنون شما چطوری؟ _منم خوبم. _عزیز و مهتاب کجان؟ _پایینن دارن سفره می ندازن. _آقا سینا کجاست؟ _اونم رفته از انباری منقل بیاره. بیا تو معلومه حسابی خسته شدی. مهدی با لحن حق به جانبی گفت: _ ولی دایی محمد قول داده باهامون فوتبال بازی می کنه.. _مهدی جون شما برو توپ رو بیار منم برم لباسم روعوض کنم... _ایول..... الان می رم توپ رو بیارم. همراه عطیه داخل خانه شدم. _صاحب خونه... مهمون نمی خوای. _سلام داداش محمد _سلام به روی ماهت... _پسر بی وفای من چطوره؟ سرم را به سمت صدا برگرداندم. _شرمنده عزیز... کارام زیاد بود نشد بیام.. خوبید؟ _من خوبم.. برو لباس هات رو عوض کن.. یه کمکی هم به آقا سینا بکن که زود تر غذا اماده شه. _به روی چشم حاج خانوم. درد پایم بیشتر شده بود... نمی خواستم متوجه درد پایم شوند... بعد عوض کردن لباسم رفتم دیدن سینا. _به به اقا محمد ما چطوره؟ چه سعادتی نصیبمون شد. _اینقدر زبون نریز اقا سینا... این چه وضعشه ذغال ها که خاکستر شدن. _خوب بیا کمک دیگه... دست تنها که نمیشه. _شرمنده... به گل پسرت قول دادم باهاش فوتبال بازی کنم. _همین هم غنیمته.... با خنده به سمت مهدی رفتم. اخلاقش خیلی شبیه رسول بود.... داشتیم فوتبال بازی می کردیم... حالا تماشاچی هم داشتیم... مهدی می خواست توپ را شوت کند که ناگهان با پای راستم برخورد کرد و من هم به پهلو پخش زمین شدم... دستم را به پهلو گذاشتم.از درد چشمانم را بستم.. _چی شد محمد؟ خوبی؟ _چیزی نیست... سینا و مهدی به سمتم امدند... _ببخشید دایی خیلی درد گرفت؟ _نه عزیزم... ماشالله زورت زیاد شده ها سینا دستش را به سمتم گرفت و بلندم کرد. _ از کی تا حالا اینقدر نازک نارنجی شدی اقا محمد؟ عزیز با خنده گفت: اقا سینا انقدر پسر منو اذیت نکن... به سمت حوض داخل حیاط رفتم تا لباس خاکی ام را تمیز کنم... سعی می کردم پایم نلنگد... ولی مگر می شد؟ _محمد جان خوبی؟ می خوای بریم بیمارستان؟ _عطیه جان بریم اونجا چی بگیم؟ بگیم یه پسر هشت ساله با توپ زد به پام؟ _خوب معلومه حالت خوب نیست... پات می لنگه... _چیزی نیست.. شما هم برو سفره رو بنداز که از گشنگی تلف شدیم... ارام در گوشم گفت: _من که می دونم یه چیزی شده... ولی فکر نکن می تونی قایم کنی ازم... راست می گفت...پنهان کردنش، ان هم از عطیه خیلی سخت بود. بعد شام در حیاط بساط چای برپا بود... _اقا محمد گوشیت زنگ می زنه. _کیه؟ _نوشته رسول. _بی زحمت برام بیارش. _سلام....جانم رسول؟ _سلام اقا محمد.... اقای عبدی گفتن بیاید سایت... _نگفت چی کار داره؟ _فک کنم در مورد عملیاته... _باشه الان راه می افتم. _داداش کجا می ری؟ _شرمنده یه کار مهم پیش اومد... باید برم... _ما که عادت داریم داداش... به سلامت.. _عزیز من دارم می رم ببخشید دیگه... مراقب خودت باش. _برو در پناه حق. روبه روی عطیه ایستادم... _محمد ما رو از خودت بی خبر نذار... یادت نره هاا. _به روی چشم فرمانده. ارام گفتم: _مراقب خودت و عزیز بابا باش... _که این طور؟ _حسودی نکن عطیه خانم شما تاج سری... با اجازه، من برم. _در پناه حق.. از خانه خارج شدم. حس می کردم اتفاقی افتاده. بعد از رسیدن به سایت به سمت اتاق اقای عبدی رفتم. _سلام اقای عبدی. _سلام محمد جان بشین. _چشم. _بدون مقدمه چینی می رم سر اصل مطلب. امشب همه چیز رو باید اماده کنی... صبح زود باید عملیات انجام بشه. _اتفاقی افتاده؟ _اینا شروع کردن به تهدید کردن بچه ها... می خوام هر چه سریعتر الکساندر دستگیر بشه.. همین الانش هم دیر شده... یه جلسه توجیهی بزار و بچه ها رو اماده کن... _چشم.. بعد از جلسه توجیهی فرستادمشان که استراحت کنند. _رسول زودتر هماهنگی هارو انجام بده.. الکساندر خیلی حساسه.... مراقب باش... _چشم.. یک ساعت قبل از عملیات بچه هارا مستقر کرده بودم... علی هم در سایت مانده بود... _داوود تو با چندتا از بچه ها خروجی رو پوشش بدید. سعید تو هم گروهت رو دودسته کن. از راست و چپ قیچیشون کنید. رسول و من هم از ورودی اصلی می ریم داخل. _چشم.... _رسول همه چی خوبه؟ _بله فکر نکنم متوجه حضورمون شده باشن.تک تیرانداز هامون هم مستقرن. _خوبه. _از خاتم یک به تمامی واحد ها...شروع عملیات رو اعلام می کنم.. هیچ کس سرخود کاری نکنه....تکرار می کنم هیچ کس سرخود کاری انجام نمیده.. یازهرا... _از خاتم یک به خاتم دو... سعید صدامو داری؟ _ بله _پوشش بدید... داریم داخل می شیم. _دریافت شد.. _از خاتم یک..... پرنده صدام رو داری؟ _به گوشم... _مارو می بینید؟ _بله
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_12 حسام: هر دو دستم را روی گردنم گذاشت
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 فرشید: ساعتی از آن اتفاق گذشته بود. هنوز هم باورم نشده بود... حسام... کسی که کمتر از یک هفته از برگشتنش گذشته بود حالا میان ما نبود... جلوی در نشسته بودیم که با خارج شدن برانکارد از اتاق از جایمان برخاستیم. باز هم داغ دلمان تازه شد. صورتم خیس شد... نگاهی به خون خشکیده دستش کردم که آویزان بود. لحظه ای مقابلمان ایستاد... ملافه را از روی صورتش کنار زدم... داوود سرش را روی سینه اش گذاشت. _دمت گرم رفیق....چه زود تنهامون گذاشتی...خوش به سعادتت... _رفتی...یادت نره دست ما رو هم بگیری... شانه اش می لرزید... با صدای ارامش سرم را بالا آوردم... رسول بود... _حسامه؟...وای...واییی....حسامممههه...خدااااا... بالا پایین شدن سینه اش نشان از یک اتفاق داشت... قلبش... بلندش کردم... با بغض گفتم. _رسول جان آروم باش....حسام به آرزوش رسید... _چند ساعت قبل کنارم بود....چند ساعت قبل خودم بغلش کردم...با هام شوخی می کرد..ـ. حالا چطور رفت؟؟؟ جواب خانواده اش رو چی میدیم؟؟ اصلا من براچی نموندم اینجا... ناگهان تعادلش را از دست داد.. رسول: با کلی خواهش مرخصی ساعتی گرفتم... جلوی در بیمارستان زینب را دیدم... بعد چند روز.. چشمانش سرخ بود... _سلام... دستپاچه جوابم را داد. _گریه کردی زینب؟؟ نگاهش را از نگاهم گرفت... _کسی چیزیش شده زینب؟؟ بغضش پاره شد... با هق هق به سمت محوطه دوید.. ته دلم خالی شد... با قدم های تند داخل شدم... راهرو شلوغ بود... دقیقا مقابل در اتاق اقا محمد... قلبم بی قرار بود.. برای من نمی تپید... حتی فکرش را هم نمی کردم با صورت غرق خونش رو به رو شوم.... سعید: وداع کردم...پیشانی اش را بوسیدم... تا وقت داشتم چشمانش را نگاه کردم.... حالا نوبت داوود و بقیه بود... به سمت بخش (ICU) راه افتادم... جایی که حالا آقا محمد بستری بود... اتاقش را به خاطر مسائل امنیتی جدا کرده بودند. نگاهی به صورت مهربانش کردم. انگار قسم خورده بود از هر عملیات زخم بردارد. در این فکرها بودم که لحظه ای صدای بوق دستگاه بلند شد.... ضربان صافـــــ تا به خود بجنبم چند پرستار و دکتر وارد اتاق شدند... صدای فریاد دکتر را از پشت شیشه می شنیدم... _شک رو بزارید رو صد... شک اول... _دویست.... شک دوم... _بزار رو سیصد... شک سوم... خشک شده بودم...مثل چوب.. _فایده نداره...بر نمی گرده... @Hoonarman