گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_46 رسول: با صدای آقا محمد که دس
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_47
همین که خواست فکرش را عملی کند با دستم به عقب هلش دادم..
خودم را روی اولین موتور سواری که سمتم می آمد انداختم.
دیگر صداهای اطرافم را نمی شنیدم.
تمام وزنم را روی آن مرد انداختم.
عجب غولی بود.
دستش را به سمت ضامن برد که بکشد....
مشتم را پشت سر هم روی صورتش فرود آوردم.
دهانش از خون پر شد.
بازدمی طولانی کردم.
خون پیشانی ام را خیس کرده بود.
پایم هم بدجور ضرب دیده بود.
اقا محمد در حالی که نفس نفس می زد گفت:
_فرشیدددد. پشت سرت.
محمد:
همین که خواستم خودم را روی موتور سوار بیندازم فرشید هولم داد..
کنار پیاده رو افتادم..چشمانم را از درد بستم...زخم سینه ام انگار اتش گرفت.
صدای زمین خوردن موتور و اخ فرشید در مغزم اکو میشد...
فکر کنم بخیر گذشت.اسلحه ام را به سمت بقیه موتور سوار ها نشانه رفتم.
حواسم به ان ها بود که فرار نکنند.
ناگهان یکی از آن غول ها به سمت فرشید رفت.
با تمام قدرتم فریاد زدم.
_فرشید پشت سرت.
قبل از اینکه فرشید عکس العملی نشان بدهد خودم را بالا کشیدم.
خواستم به سمتش شلیک کنم که متوجه شد.
مشتش را با قدرت روی شکمم فرود آورد.. دیگر نفسم بالا نمی آمد...
نفسی گرفتم...با یک حرکت اسلحه ام را روی شقیقه اش گذاشتم.
_بشین ...
_
_نشنیدی؟ گفتم بشین...
رسول:_اقا محمد حالتون خوبه؟..
_من خوبم به فرشید کمک برسون.
نگاهم را با نفرت به داعشی دادم...
نیشخندی زد که بی جوابش نذاشتم....لگدی به پایش زدم که صدای آخش بلند شد.
_فک کردی الان هم مثل 40 سال قبله؟....نه خیر...اشتباه فکر می کنی...هرکی بخواد تو این خاک...تو خاک کشورم... دست از پا خطا کنه بهش امون نمی دیم...
دستبند را روی دستش محکم کردم.
به سمت فرشید رفتم.
_خوبی فرشید؟
_بله چیزی نیست فک کنم پام ضرب دیده.
_خداروشکر.
_رسول تو سریعتر به محسن خبر بده که بیان ببرنشون....سعید و داوود شما هم این حروم زاده هارو جمع کنین یه طرف...
_چشم..
تلفنم زنگ خورد.
_الو محمد....خوبین؟
_خنثی شد....به بچه هات بگو بیان پاک سازی...
_تو راهن محمد جان...دست مریزاد.... راستی آقای عبدی تماس گرفت گفت باهاتون کار داره...سریع خودتون رو برسونید...
_باشه محسن همین الان راه می افتیم...
تماس را قطع کردم.
بالاخره نیرو رسید.
_سلام اقا محمد...
_سلام امیر جان...
_این ماشین در اختیار شما...سریعتر برید که اقای عبدی منتظر تماس شماست.
_بسیار خب...اینم از مهمونای ما که تحویل شماست...ازشون خوب پذیرایی کنید..
نگاه پر از نفرتی به انها کرد.
_خیالتون تخت...نمی ذارم یه نفس راحت بکشن.
_بچه ها به فرشید کمک برسونید...باید بریم.
بعد نیم ساعتی رسیدیم به محل قرار....
_الو....محسن رسیدیم.
_از در پشتی بیاید داخل.
_خیله خب.
_رسول تماس رو با سایت برقرار کن.
_چشم.......بفرمائید.
آقای عبدی:_...خسته نباشید بچه ها گل کاشتید...
قبل از اینکه دیر شه باید یه موضوعی رو بهتون بگم...زدن این حرف برای من خیلی سخته...اما خب امنیت کشور این کار رو می طلبه.
رسول:
با حرفی که شنیدم تمام بدنم گر گرفت...
اگر قرار بود این اتفاق بیفتد من باید می رفتم...نه آقا محمد...
:::::::::::::::::::::::::::::
پ.ن: اون خبر چی بود😱
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16345616707804
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
[کمپین نه به توقف سریال گاندو]
لطفا از طریق این لینک وارد سایت بشید و حمایت کنید❤️✨
https://farsnews.ir/my/c/98828
____💕_____
#aida_q
بزا الان توقیف کنن،
گاندو ۳ نشونشون میده( :
😏😏
توقیف کنید تا نشونتون بدیم😏✌️
#نه_به_توقیف_گاندو
#نه_به_توقیف_گاندو
@RRR138
هدایت شده از •𝐞𝐝𝐢𝐭𝐨𝐫𝐬 𝐜𝐢𝐭𝐲•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا