eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_46 رسول: با صدای آقا محمد که دس
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ همین که خواست فکرش را عملی کند با دستم به عقب هلش دادم.. خودم را روی اولین موتور سواری که سمتم می آمد انداختم. دیگر صداهای اطرافم را نمی شنیدم. تمام وزنم را روی آن مرد انداختم. عجب غولی بود. دستش را به سمت ضامن برد که بکشد.... مشتم را پشت سر هم روی صورتش فرود آوردم. دهانش از خون پر شد. بازدمی طولانی کردم. خون پیشانی ام را خیس کرده بود. پایم هم بدجور ضرب دیده بود. اقا محمد در حالی که نفس نفس می زد گفت: _فرشیدددد. پشت سرت. محمد: همین که خواستم خودم را روی موتور سوار بیندازم فرشید هولم داد.. کنار پیاده رو افتادم..چشمانم را از درد بستم...زخم سینه ام انگار اتش گرفت. صدای زمین خوردن موتور و اخ فرشید در مغزم اکو میشد... فکر کنم بخیر گذشت.اسلحه ام را به سمت بقیه موتور سوار ها نشانه رفتم. حواسم به ان ها بود که فرار نکنند. ناگهان یکی از آن غول ها به سمت فرشید رفت. با تمام قدرتم فریاد زدم. _فرشید پشت سرت. قبل از اینکه فرشید عکس العملی نشان بدهد خودم را بالا کشیدم. خواستم به سمتش شلیک کنم که متوجه شد. مشتش را با قدرت روی شکمم فرود آورد.. دیگر نفسم بالا نمی آمد... نفسی گرفتم...با یک حرکت اسلحه ام را روی شقیقه اش گذاشتم. _بشین ... _ _نشنیدی؟ گفتم بشین... رسول:_اقا محمد حالتون خوبه؟.. _من خوبم به فرشید کمک برسون. نگاهم را با نفرت به داعشی دادم... نیشخندی زد که بی جوابش نذاشتم....لگدی به پایش زدم که صدای آخش بلند شد. _فک کردی الان هم مثل 40 سال قبله؟....نه خیر...اشتباه فکر می کنی...هرکی بخواد تو این خاک...تو خاک کشورم... دست از پا خطا کنه بهش امون نمی دیم... دستبند را روی دستش محکم کردم. به سمت فرشید رفتم. _خوبی فرشید؟ _بله چیزی نیست فک کنم پام ضرب دیده. _خداروشکر. _رسول تو سریعتر به محسن خبر بده که بیان ببرنشون....سعید و داوود شما هم این حروم زاده هارو جمع کنین یه طرف... _چشم.. تلفنم زنگ خورد. _الو محمد....خوبین؟ _خنثی شد....به بچه هات بگو بیان پاک سازی... _تو راهن محمد جان...دست مریزاد.... راستی آقای عبدی تماس گرفت گفت باهاتون کار داره...سریع خودتون رو برسونید... _باشه محسن همین الان راه می افتیم... تماس را قطع کردم. بالاخره نیرو رسید. _سلام اقا محمد... _سلام امیر جان... _این ماشین در اختیار شما...سریعتر برید که اقای عبدی منتظر تماس شماست. _بسیار خب...اینم از مهمونای ما که تحویل شماست...ازشون خوب پذیرایی کنید.. نگاه پر از نفرتی به انها کرد. _خیالتون تخت...نمی ذارم یه نفس راحت بکشن. _بچه ها به فرشید کمک برسونید...باید بریم. بعد نیم ساعتی رسیدیم به محل قرار.... _الو....محسن رسیدیم. _از در پشتی بیاید داخل. _خیله خب. _رسول تماس رو با سایت برقرار کن. _چشم.......بفرمائید. آقای عبدی:_...خسته نباشید بچه ها گل کاشتید... قبل از اینکه دیر شه باید یه موضوعی رو بهتون بگم...زدن این حرف برای من خیلی سخته...اما خب امنیت کشور این کار رو می طلبه. رسول: با حرفی که شنیدم تمام بدنم گر گرفت... اگر قرار بود این اتفاق بیفتد من باید می رفتم...نه آقا محمد... ::::::::::::::::::::::::::::: پ.ن: اون خبر چی بود😱 لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16345616707804
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 فرشید: عطیه خانم با چشمانی که برق می زد از پشت شیشه خیره شده بود به آقا محمد... پیش قدم شدم و به سمت دکتر رفتم... در حالی که درگیر معاینه محمد بود شروع کردم به سوال پرسیدن. _حال داداشمون چطوره دکتر.. _والا با این شناختی که من تو این چند ماه ازش پیدا کردم حتی اگه ضربه مغزی شده باشه زنده میمونه _پس حالش خوبه. _علائم حیاتی فعلا پایداره ولی قابل قبول نیست. باید صبر کنیم به هوش بیاد.. تنفسش مشکل داره با این وضع نمیشه تصمیم قطعی گرفت.. هرچی دیرتر بهوش بیاد سخت تر میتونه قوت رفته ی پاشو برگردونه. _قلبش چطوره دکتر؟ _اینطوری که از شواهد مشخصه تو مصرف داروهاش سستی کرده ولی خدارو شکر ضربان قلب و فشار خون نرماله میگم ببرنش بخش... عطیه: خوشحال از خوب شدن نسبی محمد رفتم سمت اتاقم... دخترم را روی تختش گذاشتم و به پرستار سپردمش... از وقتی به دنیا امده بود اینقدر ارام و زیبا نخوابیده بود.. برای بار چندم خیره شدم به سنگ یشمی روی سینه اش.. لبخند روی لبم نشست.. با خوشحالی به مقصد نمازخانه راه افتادم. _مژدگونی بده عزیز خانم... نگاهش را از سجاده برداشت و به لب های من داد.. _چیزی شده؟ _محمد رو منتقل کردن بخش... خوبِ خوب میشه... کامل خودش را به سمتم برگرداند.. دستانم را دست گرمش جا داد.. _خوش خبر باشی عطیه جان... چشم و دلت روشن باشه. رسول: _فرشید بگو خب...قلبم واستاد... _چرا بگم...هنوز شام دفعه قبل طلب داری.. اونو پرداخت کن بگم.. _گرو کشی نکن برادر من... بگو تا پس نیفتادم.. خونم گردنته هاااا.. _خب... _واییییی دلم میخواد سرمو بکوبم دیوار از دستتون راحت شم.. _آرامشت رو حفظ کن... خب اقا محمد رو منتقل کردن بخش... قند در دلم اب شد.. _جون من فرشید؟... _اوم.. _ایوووووللللللل....حالا که اینطور شد شیرینی و ناهار و شام مهمون من.. با خنده گفت: _داداش دفعه قبل هم همینو گفتی ها _خل حالا تو هم...حالا کی بهوش میاد اقا محمد؟ _یکی دو ساعت بعد... در باز شد... دکتر رسول داخل شد و به سمتش آمد.. _معلومه حالت امروز خوبه ها. _چرا نباشه اقای دکتر...بهانه اش جوره... نگاه معصومی نثار فرشید کردم و به دکتر گفتم. _من کی مرخصم؟ _شما و اقا سعید همین الان از بیمارستان اخراجید... بابا سرم رفت از بس نقشه برا رفتن می کشید.. همین الان مهر و امضا میکنم که از دستتون خلاص شم.. در ضمن اقا رسول.. خانمتون در جریانه چه بیماری دارید.. تا وقتی جواب ازمایشات و اسکن ها بیاد شما رو می سپرم به خانم دکترِ خودتون که قشنگ موندگارتون کنه.. کارم در آمد... فقط زینب کم بود.. _برا اونم یه فکری می کنم... _اوهوووممم...فک کنم لو دادی استاد این روزا همه بلند بلند فکر می کنن. _تا من میرم برگه ترخیص تو و سعید رو بگیرم آماده شو. ................ سایت: _ فاتح فرامرزی و خانم مریم طهماسب نیروی جدیدن... اقای ابراهیم فاطمی هم تا یه هفته بالا سر شما ها هستن و به کار نظارت می کنن تا اومدن محمد در مورد این پرونده باید به جای قابل قبولی برسیم لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16399142918814