گــــاندۅ😎
چه خبره بگو منم بخندم
😂😂😂واقعا درک نکردی
اول شدیم😂
هو هو هو هو هو😂
#فاطمه_زهرا
گــــاندۅ😎
😂😂😂واقعا درک نکردی اول شدیم😂 هو هو هو هو هو😂 #فاطمه_زهرا
پس با هم
هووووو😂❤️
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_48 رسول: _آقا محمد.....آقای عبدی چ
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_49
ای کاش معجزه ای می شد....
ای کاش از تصمیمش صرف نظر میکرد...
یعنی می شد؟
با استرس و نگرانی شب را صبح کردیم..
بالاخره زمان رفتن رسید.
ساعت پنج صبح بود... میکروفون و ردیاب را در پاشنه ی کفش آقا محمد جاساز کردم.
البته قرار نبود میکروفون هم جاساز کنم ولی دلم طاقت نمی آورد.
هیچ کس نفهمید...
_بزارید یه بار دیگه مرور کنیم...از طریف ردیاب متوجه میشید که منو کجا می برن.اونجا رو زیر نظر می گیرید وتمام رفت و آمد هارو کنترل می کنید.
برای همه ی کسایی که اونجا میبینید ت.م می زارید....تا وقتی که مخفیگاهشون رو پیدا کنید...عملیات انجام می دید... دستورات رو از محسن می گیرید....موظفید هرچی می گه انجام بدید....
درضمن...این عملیات به قدری مهم هست که هر اتفاقی که برام افتاد شما کارتون رو نصفه نذارید...انشالله خود حضرت معصومه(ص) کمکمون می کنه....
تمام حواستون فقط به کنترل کردن موقعیت باشه نه من...
فک کنم توجیه شدید...
با صدا های گرفته ای که یک شب تمام در خلوط ناله کرده بود جوابش را دادیم.
_هیچ کس جز شما و محسن از قضیه با خبر نیست...مراقب باشید جایی درز نکنه.
محسن دستش را روی شانه ی آقا محمد گذاشت.
_خیالت راحت محمد جان...برو..خدا پشت و پناهت.
_جبران میکنم محسن جان.
قران کوچکی را از کوله ام در آوردم.
در چهار چوب در ایستادم..
_آقا محمد...
_اومدم رسول جان.
بعد از رد کردن آقا محمد از زیر قران همه مان را در آغوشش فشرد.
نگاهش زیبا تر شده بود...
قبل از اینکه از در خارج شود به سمتمان برگشت.
_مثل همیشه....توسل یادتون نره.
دستش را به نشانه خداحافظی بالا آورد.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16347126064914
رل میزنی؟ من دوست دارم💍💎
___________
چه گیری دادین به این....استغفرالله
من برم توبه کنم خدایاااا😐
عزیزم رل مجازی دیگ چیه مگ من عاشقتم چرا نمیفهمی😔
_______
استغفرالله
خواهر من این چه کاریه
گناه که خوب و بد نداره
بیشتر لذت های دنیایی باعث خراب شدن آخرت انسان میشه
اخرتت رو خراب نکن