رمان:یکی از3⃣1⃣3⃣نفر
محمد؛:؛
من از رو پشت بوم مسلح بودم که یهو صدای تیر امود مطمعن بودم که از زیر زمین هست دلم رش ریش شد . بغض گرفتم نمی دونستم زهرا بااین همه بلا دوم میاره یانه ، به عزیز گفته بود زهرا رفته ماموریت خوزستان و تلفنش هم گم شده ، حالا من با این همه بلایی که سرش اومده بود چی به عزیز می گفتم .
چند دقیقه بعد سعید خبر داد که دسگیرش کردندمن هم اومد پایین سریع رفتم طرف زهرا خیلی خیلی شدید خونریزی داشت ، نامرد زده بود به دستش . نفس نفس میزد ، انگار نفسش بالا نمی یومد .سریع رفتم سمتش بلندش کرد نشوند مش . داشت گریه میکرد . دیگه خیلیی نگران شدم همش استرس داشتم که...... . ازش چند بار پرسیدم زهرا خوبی . زهرا؟
محمد: زهرا ؟! زهراا!؟ خوبی ، صدام رو میشنوی ؟
دیدم افتاد .
محمد: زهرا😨 زهرا جان بلند شو .
دویودم بالا سمت در دیدم آنبولانس رسید بهشون گفتم که پایین هست و سریع باشند خودم رفتم بالا اما خیلی دوست داشتم که برم .
محمد: خوب بچه ها سریع اینارو سوار ماشین کنید بریم سایت .
بچه ها: چشم
سوار ماشین شدیم و رفتیم اداره یه راست رفتم سمت اتاق آقای عبدی تا اجازه بگیرم برم پیش زهرا .
محمد: تق تق تق
آقای عبد: بفرمایید
محمد: آقا سلام
آقای عبدی: سلام خوبی زهرا خوبه؟؟
محمد: ممنون نه آقا حالش که ... می خواستم اجازه بگیرم اگه میشه برم پیشش . خیلی نگرانم
آقای عبدی: 😔ایشالا که اتفاقی نمی افته . می تونی بری فقط گزارش یادت نره
محمد: چشم آقا به بچه ها می گم بزارند رو میزتون بااجازه
آقای عبدی: محمد خیلی خیلی مواظب خواهرت باش دختر شجاعی هست اما سنش کمه جونه امانتی پدرت هست و تو باید ازش خیلی مراقبت کنی .
محمد : چشم آقا😔 با اجازه
سوار ماشین بودم رسیدم بیمارستان پرسیدم
محمد: ببخشید ! یه خانمی رو اوردن اینجا که خیل خونریزی داشت و....
پرستار: اتاق عمل هست بالا طبقه ۲
محمد: ممنون
رفتم بالا دیدم اتاق عمل هست نشستم رو صندلی تازه فهمیده بودم که اون روزی که من تیر خوره بود تو عملیات زهرا چه حسی داشت .
۳ ساعتی میشد خوابم برد که صدای در اومد دیدم دکتر اومد بیرون ازش پرشیدم
محمد: آقای دکتر چیشد
دکتر :شما نسبتی باهاشون دارید _؟
محمد : من برادرش هستم
دکتر : خیلی زخمی بودند خون زیادی رفته و تیری که بهشون شکلیک شده نزدیکای قلبشون هست خداروشکر عمل بخیر گذشت اما متاسفانه .😔 ایشون میرن کما
، دنیا رو سرم خراب شد ، دکتر رفت . آخه یه دختر ۲۷ ساله ...😔😖😣😩😫😖😢 داشتم دیونه میشدم که زهرا رو از اتاق عمل اوردن بیرون نگاهش کردم خیلی مظلوم بود اشک تو چمام جمع شد وقتی یه نفر میره تو کما هم میتونه بر گرده وهم می تونه سال ها اونجا باشه و .... دوباره نشستم رو صندلی که عزیز زنگ زد. مجبور بودم جواب بدم رفتم یه لیوان آب خوردم و اومد تا بهش زنگ بزنم که یهو موندم😳😳😳😳 ۳۷ تا زنگ از طرف عزیز خلی نگران شدم گفتم نکنه چیزی شده سریع زنگزدم .
محمد: الوو
عزیز: الو سلام مادر
محمد: سلام عزیز اتفاقی افتاده؟؟
عزیز: نه مادر فقط از صبح نمی دونم چرا اینقدر دلم شور می زنه . می خواستم ببینم کجایی که خیالم از بابتت راحت شه
محمد: قربونت برم من خوب خوبم
عزیز: محمد جان می گم اززهرا خبری چیزی نداری ؟ کی بر میگرده؟
😳😣من الان به عزیز چی بگم آخه نمی دونم چی شد اما گفم:
محمد: اره حالش خوبه
عزیز: خدارو شکر امشب میای خونه
محمد : بله
عزیز :خوب باشه دیگه وقتتم نگیرم خدا به همراهت
محمد: یاعلی .
رفتم پشت شیشه و به زهرا خیره شدم .و صلوات میفرستادم ....
پارت نهم⬆️
#گاندو
#شهید
#شهیدانه
#چادر
#گاندو
#آقامحمد
رمان: یکی از3⃣1⃣3⃣ نفر
دیگه ساعت ۷ عصر بود رفتم خونه. اما بدون زهرا . خیلی بی حال و کسل هستم . عزیز فهمید
محمد : ..
عزیز: سلام مادر خوبی؟
محمد : سلام اره .
عطیه از تو خونه اومد تو ایوان
عطیه : سلام آقا
محمد : سلام
عزیز : چیزی شده؟؟
محمد : نه چطور؟
عطیه : چون هر وقت میومدی بلند و پر انرژی اول خودت سلام می کردی بعدشم یه حالی؟ یه احوالی از مون می کردی😁
به عزیز نگاه کردو چشمک زد .
عطیه : حالا برو دستات رو بشورو بیا شام .
محمد: چشم
عزیز با حرف من اطمینان کامل نگرفته بود خیلی نگرانیش بیشتر شده بود . من میترسیدم ، می ترسیدم بگم و ... یه اتفاق دیگه ای بیوفته .
رفتم بالا شام مون هم خوردیم و... عزیز رفت پایین اما نخوابید مطمئن بودم .
عطیه داشت لباس هارو به گیره آویزون میکرد . هر از چند گاهی هم به من نگاه می کرد.
محمد: عطیه جان یه لحظه بشین
آخرش صدام لرزید.
عطیه: اتفاقی افتاده محمد؟؟
محمد: ام... آ...... ام....
عطیه: خوب درست بگو محمد. داره نگرانیم بیشتر میشه ها
محمد: عطیه ببین نمی دونم من این رو چه جوری بگم اصلا نمیدونم چه جوری از بیمارستان اومدم خونده نمی دونم ... ، زهرا ، ام...
عطیه : لااله الالله زهرا چی؟
محمد: ببین عطیه جان .... زهرا تو یه معموریت زخمی میشه و تیرمیخوره😣
عطیه : یا زهرا😨خوب؟..
محمد: میره ک .. کما 😖
داشت حالم به هم میخورد چشم هام سیاهی رفت دستم رو گذاشتم رو پیشونیم😶
عطیه: 😐😐😢چی میگی محمد؟!؟ حالت خوبه؟😧
محمد: اره😖
عطیه : چه.. جوری می خوای به عزیز بگی؟؟؟؟
محمد: نمی تونم یعنی نمی دونم .😭
عطیه : حالت خوبه ؟؟
محمد: اره😢
عطیه بلند شد و رفت یه لیوان آب برام اورد .
یهویی صدای عزیز اومد
عزیز: صاحب خونه کجایی تق تق
محمد: عطیه جان بروصورتت رو بشور برو در رو باز کن .
عطیه رفت و در و باز کرد بااینکه تو صورتش خنده بود اما عزیز نگران شد
اومد و نشست. باهر مصیبتب و سختی که بود کم کم ماجرا رو برای عزیز گفتم عزیز حالش بهم خورد ، یادم میومد که عزیز دوسه بار که حالش بد می شد زهرا یه آب قند می اورد واسش تا بخوره بعد هم خودش میومد سرش رو میزاشت رو پای عزیز .اما... الان من بودم و عطیه .
عطیه: عزیز حالتون خوبه
محمد: عزیز ...
عزیز: هیس🤫 من حالم کاملا خوبه فقط می خوام برم پیش زهرام
محمد: عزیز الان که نمی شه ساعت ملاقات نیست
عزیز: نباشه😠 من همراهشم نه ملاقات کننده .اگه سختت هست که برسونیم خودم تاکسی می گیرم میرم .😒
عطیه : 😒محمد پاشودیگه اه
محمد: باشه باشه خودم می برمتون تاشما لباس بپوشید من هم ماشین رو آماده کردم .
پارت دهم⬆️
#گاندو😎
#شهید
#چادر
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
🔶🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔷
•یکی از پست های جواد افشار کارگردان سریال گاندو•
«جوانان را بیشتر باور کنیم»
بیش از ۲۰ فرمانده لشگر زیر ۲۵ سال داشتیم که ۸ سال تمام اجازه ندادند حتی یک وجب از خاک مون بدست دشمن تا دندان مسلح بیفته
بیش از هشتاد درصد رزمندگان مون زیر ۳۰ سال بودند که همه دنیا رو از جنگیدن با ما پشیمان کردند
چقدر جایتان خالیه اینروزها شهیدان (حسن باقری ، زین الدین ، کاوه ، باکری، همت و....)
بعد از چهل سال فکر میکنم این جوانان باهوش و پرانرژی هستند که میتوانند در دیگر میادین مبارزه با مفسدین و خیانتکاران به بیت المال و امنیت، از این مردم حراست کنند. فقط کمی باید بهشون بیشتر اعتماد کنیم. اونها هم قلب شون پاک تره ، هم جسارت و انگیزه بیشتری دارند، و هم بیشتر از بقیه با مسائل روز دنیا آشنایند. بزرگترها فقط باید هدایتگر و پشتیبان شان باشند و تجربه گذشته رو منتقل کنند.
کسانی که به این موضوع اعتقاد ندارند دو دسته اند:
۱- کسانی که نگران بازنشستگی اند و حاضر نیستند نسل پشت سرشان جایگزین شوند.
۲- جوانانی که هنوز قدرت و توانایی خود را باور نکرده اند، که حتما باید اینکار رو بکنند.
ایران ما بدست جوانان قدرتمندمون ساخته خواهد شد.#جوان#جوان_ایرانی#جوانگرایی#جوانگرایی_انقلابی #شهید#فرمانده
#هیوا
#جوادافشار
#جواد_افشار
#گاندو
@javavnan_gandoo
#شهید مسلم خیزاب🌹
#شکفتن:۱۳۵۹/۱۰/۱۰🌸
#محلشکفتن :راشنان-اصفهان
#پرپرشدن:۱۳۹۴/۷/۲۰ 🥀
#محلپرکشیدن : سوریه🕊
#مزارشهید :گلستان شهدای اصفهان
همسر شهید خیزاب گفت: شهید به بنده گفته بود، مبادا زمانی که خبر شهادت مرا به تو دادند گریه و زاری بکنی، مبادا بهواسطه ناراحتی تو، خانوادههای همکارانم از رفتن آنها به دفاع از حرم جلوگیری کنند.
🍃 سهم شما ۵ صلوات 🍃
#شهیدنظرمیکندبهوجهالله
#فاتح 💜
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
「🥀」
🖤 ⃟¦🖇➺••#شهید
🖤 ⃟¦🖇➺••#مصطفیصدرزاده
شڪࢪ!...
ڪہدڕقݪبماטּ؛˘˘♥️!'
مویࢪگےهسٺ ○
متصّــ🔗ــݪبہخوݧِگࢪمشھیدآݩ
ـوَازهمٰاݧ↻خون
اسٺکہگاھ!
• قلبمآݧبہیادشـٰان میتپد 🌿":)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹✨🌔›
•°
"رفـیقشمیگفت:
گاهۍمیرفتیہگوشہۍِخلـوٺ،
چفیہاݜرامیڪشیدرویِسرش
توحالـتسجـدهمیمونـد..
بہقولمعروفیہگوشہاي
خُـداراگیرمیآورد"
•°
✨🌔¦⇢ #شهید مصطفی صدرزاده
✨🌖¦⇢ #ـفدایۍ_وݪایت
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ @Shahidbabaknourii↲
‹💙🌪›
•°
نزدیک عملیات بود تازه دختردار شده بود،عکس دخترش رو براش ارسال کردند .
گفتم:چیه. گفت:عکس دخترمه♥️گفتم: بده ببینم. گفت: هنوز خودم ندیدمش!
گفتم:چرا. گفت:الان موقع عملیاته، می ترسم مهر پدر وفرزندی کار دستم بده باشه برا بعد.
ومهر پدر وفرزندی کار دستش نداد
35 روز بعد از تولد زینب شهید شد.
و آرزوی دیدن صورت زیبای دخترکش
را با خود به بهشت برد.
•°
💙🌪¦⇢ #شهید احمد گودرزے
💙🌪¦⇢ #ـفدایۍ_وݪایت
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ @Shahidbabaknourii↲
‹🌾🌼›
•°
همسرش میگفت:
عاشق صورتش بودم
چهره جذابے داشت
تو سوریه که بود زنگ زدم گفتم
اون صورتت مال منه
مراقبش باش
وقتےپیکرشو دیدم گفتم اینجورےمراقب امانتم بودی؟
∞شادے ࢪوح پاڪ شھدا صلوات∞
•°
🌾🌼¦⇢ #شهید علیࢪضا نورے
🌾🌼¦⇢ #ـفدایۍ_وݪایت
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ @Shahidbabaknourii↲
•🌻•
#شهید رسول خلیلے(:🌳
همه ے مـا یه روز از این دنیا میریم
امـا چقدر خـوبه ڪه جورے زندگے
ڪنیم ڪه زیبا بریم و مرگ ما زیبا
باشه😍♥️
ــ
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈