eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 سر مون خیلی شلوغ بود مدتی بو سرو کله جاسوس های آمریکایی تو کشور پیدا شده بود متاسفانه نفوذی زیاد داشتن حتی در هفت یک شب هم نمی توانستیم بریم خونه منم ک مواقع دشوار میشم استاد رسول کلی کار سرم ریخته بود در طول روز فقط نیم ساعت اونم سر سیستم چشم هام رو رو هم می‌گذاشتند دلم برای زهره خیلی می سوزه زهره همسر منه یک ماهی هست ازدواج کردیم الان حدود دو یا سه هفته یی میشه خونه نرفتم مقدمه ⬆️ رسول :تق تق تق !!! آقا اجازه هست بیام داخل محمد :آره بیا آقای عبدی :رسول چیزی پیدا کردی ؟ رسول :آقا واقعیتش خیلی مطمئن نیستم ولی خب به یسری چیزا رسیدم محمد :ع خب پس بگو ببینم رسول:آقا اگه امکان داره بیاین پای سیستم من که بقیه بچه ها هم باشن عبدی :باشه بریم رسول : داود، سعید ، فرشید ، احمد داداش و خانم مرادی لطفاً تشریف بیارید بچه ها اومدن پای میز رسول آقا محمد : رسول جان نمی‌خوای بگی موضوع چیه رسول :بله آقا فقط ی لحظه ...... آها بله بفرمایید داود :خب این عکس ی ماشین ک چی رسول:داود جان ی لحظه صبر صبر کن تا توضیح بدم رسول:خب دوستان ب این عکس دقت کنید چی می بینید محمد :رسول وقت این مسخره بازی ها نیست حرفت رو بزن رسول :آقا اجازه بدید چشم ! خانم مرادی :ی ماشین ک یک سری سر نشین داخلش هست که چی تو خیابون چیزی که زیاده ماشین دارای سر نشین رسول :آفرین رسول :و اما سر نشین هاش با کمک دوستان سایبری توانستیم تصویری که دوربین های کنترول ترافیک گرفتن رو واضح تر کنیم تا بفهمیم توی این ما شین چ کسایی هستن @RRR138 بپیوندید☝️🏻☝️🏻☝️🏻 کپی ممنوع❌❌
🌺🌺🌺🌺شاید🌺🌺🌺🌺 دبیر: خب بچه ها یک دقیقه دیگه زنگه این مسئله تکلیف هفته آیندتون هست زییییینگ(زنگ تفریح مدرسه) قاشق و چنگالم رو از کیفم بیرون اوردم و از کلاس خارج شدم و رفتم سمت گرم کن غذا قابلمه ام رو از گرم کن بیرون اوردم و به سمت نیمکت ها رفتم حال و حوصله سرو صدای بچه های کلاس که از آخرین مدل کیف و کفش و مانتو های شیک شون حرف می‌زدند رو نداشتم خب شاید بهتر باشه اینجوری گفت که خسته شده بودم از این حرف ها مهلا که از اعضای اصلی یکی از اکیپ های مدرسه بود سمتم اومد نیم نگاهی بهش کردم و اون با شور و هیجان گفت:وااای پانیز چرا نمیای پیش ما بشینی ؟ پانیز: راحتم مهلا:آمم میگم امروز هم باید بری مدل شی ؟(با صدای ذوق دار) پانیز:اووف آری مهلا:واا چرا اوف از خدات هم باشه که خانوادت از بزرگ ترین شرکت های مدل رو دارن تو چند تا کشور و خودت هم کلی معروفی تو خارج پانیز:اییش از چی باید خوش حال باشم از اینکه هروز باید ی مایکن باشم یا اینکه به خاطر مشغله مزخرف اولیا محترمه بیشتر باید با راننده و خدمت کار وقت بگذرونیم تازه ی چیزی هست که که مهلا:چی چیه بگو ؟ پانیز: باید باید با خوانوادم برم سویس مهلا:وا خب اینکه طبیعیه میری چند هفته دیگه بر میگردی پانیز:کلا دارم از ایران میرم مهلا: واقعا پس پس مدرست چی ؟ پانیز:(با بی حوصلگی) یکی از دوست های بابام کارای اقامتم رو تو آمریکا کرده میرم اونجا مهلا نیشش تا بناگوشش واز شد و گفت:وااای خوش به حالت دستم رو گرفت و برد سمت بچه ها و با صدای بلند و جیغ مانندی که مثلاً ناراحت هست گفت:بچههه هاا پانیز داره از ایران میرهههه سحر:وااای چه خبر عجیبی شوکه شدم (با لحن تیکه مانند) مهلا:احمق داره برای همیشه میره یحر:هیییییع واقعا پانیز ؟ سرم رو تکون دادم و سحر و چهار تا دیگه تز بچه ها به علاوه مهلا سمتم هجوم اوردن سوگند:بی معرفت لابد میخواستی بدون خداحافظی بری ؟چرا زودتر خبر ندادی ؟
🌈 ﷽ 🌈 📌شروع رمان یادت باشه ..... ساعت پارت ها 😉 🕛12ظهر 🌞 🕒3ظهر ☀️ 🕕6غروب⛅️ 🕘9شب🌙 🗒 _______________________________ 📍سخن نویسنده : هفت سین ✨ 🌸 سه راه نجف تا کربلا، کنار همه ی کوله باری که برای این سفر بسته بودم، یک دفترچه 📒عزیزتر از هر چیزی دیگری همراهم بود ؛ نسخهٔ اولیهٔ خاطراتی که قرار بود این کتاب را رقم بزند و اینگونه شد که عمود به عمود، موکب به موکب ،حرم به حرم ،حمید با خاطراتش اربعین امسال را رقم زد تا بزرگترین ارمغان این سفر نوشتن خاطرات یک عاشق ((کربلا)) باشد ،آن هم در شبهای پاییز که می گویند پاییز فصل عاشق ها و کربلا سرزمین عشق است و حمید به هر آنچه عاشق بود در پاییز رسید! 🌻 ساده بگویم اعتراف زیباست . اعتراف به این که آن چه می بینید ، نه در حد و شوکت این شهید که در توان همین قلم ناتوان بوده است. شبیه پرونده ای که فقط دوست دارد در قفسی به نام حمید باشد ، دوسالی هست که درگیر نگارش و تأمل بر خاطرات این شهید مدافع حرم بوده ام . هرچه که نوشته ایم قطره ایست از آنچه حس کرده‌ایم و آنچه حس کرده ایم تنها پنجره ای است رو به این همه عشق و بصیرت و دلدادگی. بدون شک کتاب ((یادت باشه)) تنها گوشه ای از زندگی حمید عزیز، آن هم صرفاً خاطرات روایت شده از همسر ایشان است . نوحه خوان عجز این کلمات خودم هستم که گفت :(( هر چند نیست درد دل ما نوشتنی / از اشک خود دو سطر به ایما نوشته ایم! )) باید قلم ها🖊 را به کار بگیریم و پای صحبت های کسانی بنشینیم که با حمید نفس کشیده اند و این درخت تناور عرصهٔ شهادت را به چشم دیده و به جان حس کرده اند؛ از پدر و مادرشهید گرفته تا خواهران و برادران،بستگان،همکاران،دوستان و همهٔ کسانی که حتی به اندازهٔ یک برگ از این شهید خاطره ای دارند . این کتاب آغاز راه است و همین جا از همهٔ علاقه‌مندان به این فرهنگ تقاضا می کنم این مسیر را حتما پیگیری کنند تا شاید بتوانیم در آیندهٔ نزدیک پای خاطرات این عزیزان هم بنشینیم و گوشه ای دیگر از وجود عزیز این شهید نجیب را بشناسیم . 🌺 سپاس از همۀ کسانی که در لباس خادمی برای این اثر تلاش کردند؛همسر شهید که این کتاب بدون شک مرهون صبر زینب وار ایشان به عنوان راوی قصۀ بلند این شهید مدافع حرم است ، خواهر بزرگوارم که زحمت مصاحبه ها و باز نویسی را به دوش کشید، همسر عزیزم به خاطر همۀ همراهی ها ، پدر و مادر مهربانم برای همۀ دعا ها و همۀ عزیزانی که با نظرات و نگاه زیبای شان کلمه به کلمه،حرف به حرف آمدند تا کتاب (( یادت باشد))یادگاری باشد برای روزهای نیامده، روزهایی که بیش از امروز به حضور و دعای این شهدا نیاز خواهیم داشت. ادامه دارد.............. https://harfeto.timefriend.net/16398226142257 💜 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @RRR138 •┈┈••✾❣✾••┈┈•